
یک مخترع.
دوست من کنستانتین زیلبرناگِل رابطهاش با تمام دخترهای
همسایه خوب بود، اما معشوقهای نداشت. وقتی او یکی از دخترها را ایستاده و یا در حال
رفتن میدید، خود را با یک سلام، با یک لطیفه یا با یک متلک صمیمی و خودمانی در کنارشان
قرار میداد، و دخترها سپس میایستادند، وراندازش میکردند و از این کار او لذت میبردند؛
او میتوانست هرکدام از آنها را که مایل بود داشته باشد. اما او مایل به این کار نبود
و هر وقت در کارگاه از دخترها و ماجرای عشقی صحبت میشد او شانه هایش را بالا میانداخت،
و وفتی یکی از ما میپرسید که نظر او راجع به آن چیست، میخندید و میگفت:
"عجله کنید، عحله کنید، دَلهها! من ازدواج کردن شماها
را به زودی خواهم دید."
و بعضیها جواب میدادند: "آره، چرا که نه. مگه ازدواج
کردن بدشانسی میاره؟"
"شماها میتونید امتحان کنید. اما من این کار را نمیکنم.
من نه!"
ما اغلب او را به این خاطر دست میانداختیم، بخصوص که او
اصلاً زنستیز نبود. البته او هرگز معشوقهای نداشت، اما اگر بر حسب اتفاق امکان یک
لودگی کوتاه، یک لمس آرام و یک بوسه سریع دزدانه برایش آماده میگشت اجازه فرار این
فرصتها را نمیداد. همچنین ما فکر نمیکردیم که اشتباه است اگر فرض کنیم در جائی دور
دختری در انتظار کنستانتین نشسته باشد و او اولین نفر از ما خواهد بود که با این دختر
ازدواج خواهد کرد. زیرا که او درآمد خوبی داشت و هر لحظه که مایل بود میتوانست استاد
شود، و گفته میشد که پول زیادی در حساب بانکی خود دارد.
وانگهی کنستانتین آدمی بود که همه به او علاقه داشتند. او
هرگز اجازه نداد که ما احساس کنیم او ماهرتر است و بیشتر از ما میفهمد؛ تنها وقتی
کسی از او نظرش را میپرسید با کمال میل کمک میکرد و دست به کار میگردید. وگرنه او
مانند یک کودک بود، خیلی آسان میشد او را به خندیدن واداشت یا منقلبش ساخت، دمدمی
مزاج اما بیآزار بود و من هرگز ندیدم کارآموزان را بزند یا ناعادلانه با آنها رفتار
کند.
در آن زمان هنوز فکر میکردم که میتوانم در رشته مکانیکیِ ماشین مقداری پیشترفت کنم و به این خاطر هرچه بیشتر با زیلبرناگِل که استعداد و تجربهاش خیلی بیشتر از بقیه همکاران و همسطح استادمان بود تماس برقرار کردم. آنچنان او راحت
و بشاش و بیلغزش و خطا کارها را به ثمر میرساند که وقتی در حین کار کردن تماشایش
میکردی میل کار کردن نیز در تو شکوفا میشد. او همیشه فقط کارهای ظریف و حساس را انجام
میداد، کارهائی که محتاج دقت و هوشیاری کامل بودند و در ضمن انجامشان نمیشد چرت زد،
و او هرگز قطعهای را خراب نکرد. اوج لذت بردن او وقتی بود که به کار مونتاژ ماشینهای
نو میپرداخت. همینطور قطعاتی را هم که برایش
ناآشنا بودند مانند بازی کودکانهای به آسانی نصب میکرد و به کار میانداخت، و در
حین این کار چنان ویژه و اصیل به نظر میرسید که من آن زمان برای اولین بار دستگیرم
شد که معنای تسلط ذهن بر ماده چیست و اینکه اراده قویتر از تمام اجرام مُرده میباشد
یعنی چه.
به تدریج کشف کردم که همکارم کنستانتین به کارهائی که به
او محول میشود بسنده نمیکند. متوجه شدم که او بعضی وقتها بعد از پایان کار ناپدید
میشود و خود را جائی نشان نمیدهد، و خیلی زود پی بردم که او در اطاق اجارهای کوچکی
در زنفگاسه زندگی میکند و در آنجا
نقاشی میکشد. در ابتدا فکر میکردم میخواهد تمرین کند تا فنون آموخته در آموزشگاه
شبانه را به دست فراموشی نسپارد، اما پس از آنکه یک بار تصادفاً دیدم که او مشغول بررسی
یک طرح میباشد، و وقتی بیشتر سؤال کردم فهمیدم که در رابطه با یک اختراع کار میکند.
بعد از دانستن این موضوع رابطهام با او خودمانیتر گشت و من بعد از مدتی از تمام اسرارش
با خبر بودم. او دو ماشین اختراع کرده بود که از این دو یکی بر روی کاغذ طرحریزی و
دیگری مُدلش به اتمام رسیده بود. تماشای طرح و نقاشیهایش که کاملاً پاکیزه و واضح رسم
شده بودند لذتبخش بود.
وقتی من در پائیز فرنسه برودبک را شناختم و با او رابطه
برقرار کردم در ملاقات شبانهام با کنستانتین وقفهای ایجاد شد. در آن زمان دوباره
سخت شروع به شعر گفتن کرده بودم، کاری که از زمان تحصیلِ زبان لاتین انجام نمیدادم.
و با وجود آنکه توانسته بودم خودم را به زحمت از دست این دختر زیبا و بیفکر نجات دهم،
اما او بیشتر از آنچه میارزید به من هزینه تحمل کرد.
ــ ناتمام ــ