عیسی دیگر همکاری نمی‌کند.

او در گورِ کم عمق بطرز ناراحتی دراز کشیده بود. گور مانند همیشه بسیار کوتاه شده بود، طوریکه او مجبور بود زانو را خم سازد. او سرمایِ مانندِ یخ را در پشت خود احساس میکرد. او این سرما را مانند یک مرگِ کوچک احساس میکرد. او آسمان را بسیار دور از زمین مییافت. چنان وحشتناک دور که آدم دیگر اصلاً نمیتوانست بگوید که آسمان خوب است یا که زیباست. فاصلهُ آسمان تا زمین وحشتناک بود. تمام رنگِ آبیایِ که آسمان به کار میبرد این فاصله را کمتر نمیساخت. و زمین چنان غیر عادی سرد بود که آدم در گورِ کم عمقْ بسیار ناراحت قرار داشت. آیا باید آدم تمام عمر را چنین ناراحت قرار گیرد؟ آه نه، حتی تمام طولِ مرگ را که خیلی طولانی‎تر بود!
بر بالایِ لبهُ گورْ دو سر در آسمان دیده میشوند. یکی از سرها در حالیکه میگذارد یک تودهُ مهِ سفید مانند یک کلافِ پنبه از دهان خارج شودْ میپرسد: خب، مناسب است عیسی؟ عیسی هم از میان دو سوراخ بینیاش دو ستونِ نازک مهِ سفید رنگ خارج میسازد و پاسخ میدهد: بله قربان، مناسب است.
سرها در آسمان ناپدید میگردند. آنها ناگهان مانند یک لکه بدون هیچ ردی پاک گشته بودند. فقط آسمان با فاصلهُ وحشتناکش هنوز آنجا بود.
عیسی مینشیند و بالاتنهاش اندکی از گور بیرون میزند. از دور اینطور دیده میگشت که انگار او تا شکم دفن شده است. سپس بازوی چپ خود را بر لبهُ گور تکیه میدهد و بلند میشود. او در گور ایستاده بود و غمگین به دستِ چپش نگاه میکرد. انگشتِ میانی دستکشِ تازه تعمیر شدهاش هنگام بلند شدن دوباره پاره شده و نوکِ انگشتِ قرمز یخزده از آن بیرون آمده بود. عیسی به دستکش نگاه میکند و بسیار غمگین میشود. او در گورِ کم عمق ایستاده بود، با نفسش یک مهِ گرم به سمتِ انگشتِ لختِ یخزدهاش میفرستد و آهسته میگوید: من دیگر در این کار همکاری نمیکنم. یکی از دو نفری که به گور نگاه میکردند به او زل میزند و میگوید: چه خبر است. عیسی یک بار دیگر همچنان آهسته میگوید: من دیگر در این کار همکاری نمیکنم، و انگشت میانیِ لختِ سرد را داخل دهان میکند.
استوار، شنیدید، عیسی دیگر در این کار همکاری نمیکند.
استوار دینامیتهای داخل جعبهُ مهمات را میشمرد و میغرد: چرا؟ او مهِ مرطوب را از دهانش به سمت عیسی میدمد: خب، چرا؟ عیسی همچنان آهسته میگوید: نه، من دیگر نمیتوانم این کار را انجام دهم. او در گور ایستاده و چشمانش را بسته بود. خورشیدْ برف را به شکل غیر قابل تحملی سفید میساخت. او چشمها را بسته بود و میگفت: هر روز حفر کردن گور با انفجار. هر روز هفت یا هشت گور. دیروز حتی یازده گور. و هر روز مردم را با فشار در گورهائی که هیچوقت به اندازهشان نیست فرو کردن. گورها بیش از حد کوچکند و مردم گاهی بسیار سخت و کج یخزدهاند. و وقتی آدم آنها را با فشار در گورهای تنگ فرو میکندْ صدای دندان قروچه میدهند. و زمین بسیار سخت و یخزده و نامناسب است. آنها باید این را در تمام مدتِ مرگ تحمل کنند. و من، من دیگر نمیتوانم صدای دندان قروچه را بشنوم. بله، درست شبیه به خرد شدن شیشه صدا میدهد.
ساکت شو عیسی. حرکت کن، از گودال بیا بیرون. ما باید هنوز پنج گور بسازیم. مه از دهان استوار به سمتِ او خشمگین بال میزند. عیسی میگوید: نه، و دو خط مهِ ظریف از بینی بیرون میدهد. او بسیار آرام صحبت میکرد و چشمهایش بسته بود: گورها همچنین بسیار کم عمقاند. بعد در بهار وقتی برف آب میشود استخوانها در همه جا از زمین بیرون میآیند. نه، من دیگر این را نمیخواهم. نه، نه. و همیشه من. من باید همیشه در گور دراز بکشم و ببینم مناسب است یا نه. همیشه من. من به تدریج خواب آن را میبینم. این برایم وحشتناک است؛ شماها میدانید کسی که باید همیشه گورها را امتحان کند من هستم. همیشه من. همیشه من. بعد آدم خوابِ آن را هم میبیند. این اجبارِ دائمیِ دراز کشیدن در گور برایم وحشتناک است. همیشه من.
عیسی یک بار دیگر به دستکش پاره شدهاش نگاه میکند. او از گورِ کم عمق خارج میشود و چهار قدم به سمتِ یک تودهُ تیره میرود. توده از انسانهایِ مرده تشکیل شده بود. آنها چنان در هم پیچ خورده بودند که انگار در یک رقصِ وحشیانه غافلگیر گشتهاند. عیسی کلنگش را آهسته و با دقت در کنار تودهُ انسانهای مرده قرار میدهد. او میتوانست کلنگ را پرتاب کند، این کار به کلنگ صدمه نمیرساند. اما او آن را آهسته و با احتیاط آنجا قرار میدهد، طوریکه انگار نمیخواست مزاحم کسی شود یا کسی را بیدار سازد. به خاطر خدا کسی را بیدار نکن. نه تنها برای مراعات، بلکه همچنین بخاطر وحشت. سپس او بدون توجه به آن دو از کنارشان میگذرد و بر روی برف که دندان قروچه میکرد به سمت روستا میرود.
برف هم درست مانند مردهها دندان قروچه میکرد، کاملاً مانند آنها. او فقط به این خاطر که از دندان قروچه جلوگیری کند با بلند کردنِ پایش مانند یک پرندهُ پا دراز بر روی برف راه میرفت.
ستوان در پشت سر او فریاد میکشد: عیسی! شما فوراً برمیگردید! من به شما دستور میدهم! شما فوراً مشغول کار میشوید! ستوان فریاد میکشید، اما عیسی سرش را برنمیگرداند. و مانند یک پرندهُ پا دراز بر روی برف قدم برمیداشت، مانند یک پرنده، فقط برای اینکه نگذارد برف دندان قروچه کند. ستوان فریا میکشید ــ اما عیسی سرش را برنمیگرداند. فقط دستهایش یک حرکت انجام میدهند و او میگوید: آهسته، آهسته! بخاطر خدا کسی را بیدار نکنید! من دیگر این را نمیخواهم. نه. نه. همیشه من. همیشه من. او مرتب کوچک و کوچکتر میگشت، تا اینکه در پشت یک طوفانِ برف ناپدید میگردد.
من باید این کار او را گزارش کنم. ستوان یک توده ابر پنبهایِ نمناک در هوایِ یخبندان ایجاد میکند، من باید کار او را گزارش کنم، این مسلم است. این کار او امتناع از خدمت است. ما میدانیم که او عقلش کم استْ اما من باید این کار او را گزارش کنم.
دیگری زورکی میخندد: و بعد با او چکار میکنند؟
ستوان یک نام در دفتر یادداشتش مینویسد: هیچ کاری. ابداً هیچ کاری. فرمانده دستور میدهد عیسی را احضار کنند. فرمانده همیشه سرگرمیاش را با عیسی دارد. سپس طوری فریاد میکشد که او دو روز هیچ چیز نمیخورد و حرف نمیزند، بعد اجازه می‎دهد که برود. سپس او برای مدتی دوباره کاملاً نرمال است. اما من باید کار او را ابتدا گزارش کنم. چون این گزارش فرمانده را سرگرم میسازد. گورها هم باید ساخته شوند و یکی باید برای امتحان داخل‎شان دراز بکشد.
دیگری زورکی میخندد: چرا او اصلاً عیسی نامیده میشود.
ستوان میگوید: آه، این دلیل مهمی ندارد. چون او بسیار ملایم دیده میشودْ بنابراین فرمانده او را همیشه اینطور صدا میکزد. به نظر فرمانده او بسیار ملایم دیده میشود. بله، از آن زمان او را عیسی مینامند. ستوان یک دینامتِ جدید برای گور بعدی آماده میسازد و ادامه میدهد: من باید کار او را گزارش کنم، باید این کار را بکنم، زیرا گورها باید ساخته شوند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر