در برف، در برف پاک.

ما بازیکنان بولینگیم.
و ما خودمان توپِ بولینگ هم هستیم
اما ما همچنین پینهایِ بولینگی هستیم که سقوط میکنند.
و لاینِ بولینگی که بر رویش توپ میغردْ قلب ماست.

دو مرد یک گودال در زمین حفر کرده بودند. گودال کاملاً جادار و تقریباً دنج بود. مانند یک گور. آدم آن را تحمل میکرد.
آنها در مقابل خود یک تفنگ داشتند. تفنگ را یک نفر برای اینکه آدم بتواند با آن به انسانها شلیک کند اختراع کرده بود. آدم اغلب انسانها را اصلاً نمیشناخت. آدم حتی زبان آنها را نمیفهمید. و آنها به کسی کاری نکرده بودند. اما آدم باید با تفنگ به سمتِ آنها شلیک میکرد. این را یک نفر دستور داده بود. و یک نفر برای اینکه آدم بتواند بسیاری از انسانها را بکشدْ تفنگی اختراع کرده بود که بیشتر از شصت بار در دقیقه شلیک میکرد. برای این کار به او پاداش داده شده بود.
کمی دورتر از این دو مرد یک گودالِ دیگر بود. از آنجا یک سر به بیرون نگاه میکرد که به یک انسان تعلق داشت. او یک بینی داشت که میتوانست عطر بو بکشد. دو چشم داشت که میتوانستند یک شهر یا یک گل را ببینند. او یک دهان داشت که میتوانست با آن نان بخورد و الیزابت یا مادر بگوید. این دو مرد که آدم به آنها اسلحه داده بود این سر را میدیدند.
یکی از آن دو میگوید شلیک کن.
دیگری شلیک میکند.
در این وقت سر شکسته بود. او نمیتوانست دیگر عطر بو بکشد، دیگر هیچ شهری را ببیند و دیگر الیزابت یا مادر بگوید. دیگر هیچ وقت.
آن دو مرد ماههای طولانی در گودال بودند. آنها سرهای زیادی را میشکستند. و سرها همیشه به انسانهائی تعلق داشتند که آن دو اصلاً نمیشناختند. به انسانهائی که کاری به آنها نکرده بودند و آن دو حتی زبانشان را نمیفهمیدند.
اما یک نفر تفنگ را اختراع کرده بود که بیش از شصت گلوله در دقیقه شلیک میکرد. و یک نفر دستور شلیک داده بود.
به تدریج این دو مرد آنقدر زیاد سر شکسته بودند که آدم میتوانست از آنها یک کوه بزرگ بسازد. و وقتی آن دو میخوابیدندْ سرها شروع میکردند به غل خوردن. مانند توپ بر روی یک لاین بولینگ. با غرشی آرام. در اثر این غرش آن دو مرد از خواب بیدار میگشتند.
مرد اول زمزمه میکرد: اما به ما دستور داده شده بود.
دیگری فریاد میکشید: اما ما آن را انجام دادیم.
مرد اول ناله میکرد: اما این وحشتناک بود.
دیگری میخندید: اما گاهی هم سرگرم کننده بود.
مرد اول فریاد میکشید: نه.
دیگری زمزمه میکرد: بله، گاهی سرگرم کننده بود. بله اینطور است. واقعاً سرگرم کننده.
آنها ساعتها در شب مینشستند. آنها نمیخوابیدند. سپس مرد اول میگفت: اما خدا ما را اینطور کرده است.
دیگری میگفت: اما خدا یک بهانه دارد، خدا وجود ندارد.
مرد اول میپرسید: خدا وجود ندارد؟
دیگری پاسخ میداد: این تنها بهانهُ اوست.
مرد اول زمزمه میکرد: اما ما  ... ما وجود داریم.
دیگری زمزمه میکرد: بله، ما وجود داریم.
آن دو مرد که به آنها دستور داده شده بود سرهایِ فراوانی را بشکنندْ در شب نمیخوابیدند. زیرا سرها غرشِ آرامی میکردند.
سپس مرد اول میگفت: و حالا ما با آن شروع میکنیم.
دیگری میگفت: آره، حالا ما با آن شروع میکنیم.
در این وقت یکی فریاد میزد: آماده. دوباره شروع میشود.
هر دو مرد بلند میگشتند و تفنگ را برمیداشتند.
و آنها همیشه وقتی انسانی را میدیدند به او شلیک میکردند.
و همیشه این یک انسانی بود که آنها اصلاً او را نمیشناختند. و او به آنها هیچ کاری نکرده بود. اما آنها به سویش شلیک میکردند. برای این کار یک نفر تفنگ را اختراع کرده بود. برای این کار به او پاداش داده شده بود.
و یک نفر ... یک نفر دستور شلیک داده بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر