حزب خران. (1)

بنابراین حالا من باید بعنوان راویِ این ماجرای عجیب با نقل قولها شروع کنم. البته سعی میکنم که زیاد به میل خودم در آنها دست نبرم و هرآنچه را شنیدهام به گونهای به چشم و گوشتان برسانم که اگر این رفیق دیوانهام تصادفاً آن را خواند به من ایراد نگیرد که واقعیت را خدشهدار ساختهام. این شما و این هم آنچه من شنیدهام. و همچنین باید قبلاً به اطلاعتان برسانم که شنیدهُ من همان شنیدهُ رفیقم است که یکی از دوستانِ یمنیاش برای او تعریف کرده است، و تعریفِ این دوستِ یمنیِ رفیقم هم گفتگوئی‎ست که میان او و یکی از اعضایِ حزب خران در پنهان انجام گشته.
عبدالعزیز دوست یمنیِ رفیق دیوانهامْ روزی پس از خشکسالی در روستایش برای تهیهُ قات پیاده به سفری طولانی میپردازد. تابش داغ خورشید پس از یکی دو روز او را به اندیشیدن واداشته بود. این فکر که چرا به عقل او و بقیهُ اهالی نرسیده بوده است که آب ذخیره کنند تا در چنین روزهائی به دادِ مزارع قات برسندْ گرمایِ خورشید را برایش داغتر میساخت. او به خوبی میدانست که دعا و استغاثهُ اهالی به درگاهِ خدا هیچ گرهای از کارشان نخواهد گشود و باید سالیان درازی از خیر قات بگذرند و دورش را خط بکشند و او همچنین به خوبی میدانست که زندگی کردنِ بیقات برای اهالی چه مرگ عذابآوریست. تا اینکه عاقبت به یاد عبدالکریمْ دوست دورانِ کودکی خود میافتدْ که حالا باید در یکی از روستاها صاحب مزرعهُ وسیعی با بهترین گیاه قات باشد. یک نور نامرعی در قلبش میتابد و او را مطمئن میسازد که حلِ تمام مشکلات پیش این دوستِ دوران کودکی است. او بلافاصله مسیر خود را کمی به راست کج میکند و به سمت روستائی که این دوست زندگی میکرد به رفتن ادامه میدهد.
او بعد از چند روز راهپیمائی خسته و کوفته به این روستا میرسد و به راحتی خانهُ دوست خود را پیدا میکند. در خانه از او با بهترین قاتی که تا حال میان لپ نگاه داشته و مکیده بود پذیرائی میکنند و وقتی قات اثرش را میگذارد و گفتگویِ این دو گرم میشود، عبدالعزیز ماجرایِ خشکسالی را برای دوستش تعریف میکند و از او میخواهد که راه چارهای جلوی پایش قرار دهد. عبدالکریم که با مصرفِ قات احساسِ همدردیاش رشد کرده بودْ بعد از فرستادن خدمتکارانْ آهسته و محرمانه یکی از ایدههایِ به تصویب رسیدهُ در حزب خران را برای او زمزمهکنان فاش میسازد.
حالا این شما و این هم آنچه عبدالکریم عضو حزب خرانِ یمن برای کمک به عبدالعزیز لو داد:
"عبدالعزیز، برادر خوبم. تو باید بدونی که برای اعضای حزب ما مسائلی مهمتر از خشکسالی وجود داره، قات که چیزی نیست، ما قادریم به سراسر سرزمین با شتر قات برسونیم. برادر، مهمتر از قات نفته ..."
عبدالعزیز که از نشئگی قات در آسمان هفتم مشغول سیر و سیاحت بود حرف عبدالکریم را قطع میکند و میگوید: "برادر عزیز، نفت به چه دردِ ما میخوره؟ برای ما قات از نونِ شب هم مهمتره."
عبدالکریم با شنیدن این حرف انگار باحالترین جوکِ قرن را شنیده است از خنده رودهبر میشود. یک کاسه برگِ قاتِ تازه را به سمت عبدالعزیز سُر میدهد، خودش دسته‎ای از برگ‎های تازه را با زور در دهان میچپاند و با تکیه دادن به مخده خیلی جدی میگوید: "قات بزن، تا قاطی نکردم!"
عبدالعزیز با شنیدن این حرفْ طوریکه انگار از آسمان هفتم به زمین سقوط کرده باشدْ تکان شدیدی می‎خورد و با چپاندن مشتی برگِ قات در دهان می‎گوید: "چرا عصبانی میشی، مگه چی گفتم؟"
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر