حزب خران. (3)

عبدالکریم سرش را با تأسف چند بار به چپ و راست تکان میدهد و میگوید: "دوست عزیز، میدونی چرا عضو شدن در حزب ما به راحتیِ عضو شدن در احزاب دیگه نیست؟" و بدون آنکه منتظر پاسخ دوستش بماند ادامه میدهد: "میخوای بدونی چرا؟ چون ما فقط آدمایِ دانا و باهوشو عضو حزبمون میکنیم، و تا وقتی حزب ما قدرتِ سیاسی را به دست نگیرهْ و تا وقتی انسانهائی مانندِ تو وجود داشته باشن که فکر میکنن خر حیوان نفهمیهْ بنابراین وضع سرزمینمون بهتر نمیشه که هیچ، از همین که است خیلی هم بدتر میشه."
عبدالعزیز لحظهای به فکر فرو میرود و بعد با دلخوری میگوید: "خب حالا، مگه من خواستم عضو حزبتون بشم؟ اصلاً بگو ببینم چرا اسم حزبتونو حزب خران گذاشتید؟ مگه میمون باهوشتر از خر نیست؟! خب پس چرا اسم حزبتونو حزب میمونها نذاشتید؟"
"میدونی که چرا اصلاً حزب خران تشکیل شد؟ برای اینکه بقدری آدم نفهم تو جهان وجود داره که ما مجبور شدیم برای نجاتِ جان و کرامتِ حیوانات این حزبو تشکیل بدیم، ما هم حامیِ حقوقِ حیوانات هستیم و هم از حقوق کودکان و زنها حمایت میکنیم. باید بدونی که برای حزب ما همونطور که انسانها با هم برابر هستنْ حیوانات هم با هم برابرن و هیچ حیوانی به حیوانِ دیگه برتری نداره، و ما خر را فقط به این خاطر به عنوانِ نمادِ حیوانات انتخاب کردیمْ چون این حیوان در طول قرنها بسیار مظلوم واقع شده، خودت که هر روز میبینی، هرجا انسان دچار مشکل میشه ضعفشو  با توهین کردن به خر نشون میده، از قبیل: <مثل خر تو گل گیر کرده>، <چرا شوخی خرکی میکنی؟>، <چیز خر تو چیز ننهات>، <فکر کردی من خرم؟>، <اوضاع خیلی خر تو خره>، ..."
عبدالعزیز که حوصلهاش از حرفهای بی سر و ته رفیقش سر رفته بود میگوید: "ای بابا، بسه دیگه. چه غلطی کردم گفتم خر نفهمه! ببخشید قربان، خر خیلی هم داناست، آنقدر دانا که اگه در هر کشوری خودشو برای ریاست جمهوری کاندید کنه حتماً برندهُ نود و نه در صد از آراء میشه. خوب شد، خوشت اومد؟ حالا بپرداز به اصل مطلب."
"خب، حالا نمیخواد خودتو بیش از حد عصبانی نشون بدی. ببین برادر، تو اول باید به من قول بدی که حرفای من پیش خودت میمونه و برای هر کس و ناکسی تعریف نمیکنی، در غیر اینصورت برنامهُ حزب ما قبل از تصویب در دولت و اجرائی شدن لو میره و آشوب به پا میشه!"
عبدالعزیز در حال پر کردن دهانش از برگِ قات میگوید: "قول میدم. شروع کن!"
عبدالکریم از جایش بلند میشود، آرام به سمت درب اتاق میرود و ناگهان آن را باز میکند، و بعد از اطمینان از اینکه کسی در پشتِ درب فالگوش نایستاده است برمیگردد و با صدایِ آهستهای میگوید: "تو باید به مردم روستای خودت بگی که بطریهای یک لیتری بخرن! بعد از تصویب این ایدهُ ما در دولتْ باید هر فردِ یمنیْ از کوچک و بزرگْ یک بطریِ یک لیتری داشته باشه."
عبدالعزیز با گشاد کردن چشمهایش تعجب خود را نشان میدهد و میپرسد: "بطری پلاستیکی یا شیشهای؟"
"من خودم بطری پلاستیکی رو ترجیح میدم، اما بطری شیشهای هم مزیت خودشو داره. بطری پلاستیکی میتونه سوراخ بشه، ولی بطری شیشهای سوراخ نمیشهْ اما متأسفانه وزنش از بطری پلاستیکی سنگینتره."
"هم سنگینتره و هم میشکنه!"
"آره، و درست به این خاطر من بطری پلاستیکی رو ترجیج میدم."
"خب، حالا فرض میکنیم تمام اهالی یک بطری پلاستیکی خریدن، این چه سودی برای ما داره؟ نکنه منظورت اینه که ما باید با سوراخ کردن بطری‎ها با روش قطرهای مزارع قات‎مونو آبیاری کنیم؟"
"نه بابا، تو هم که تمام فکرت فقط مشغوله قاته!"
"خب اگه قات برامون مهم نبود که من نمیومدم پیشت ازت کمک بگیرم."
"من که به تو گفتم، نگران قات نباش، من خودم شتر شتر براتون قاتِ اعلاء میفرستم."
"دوباره میگه شتر شتر! مرد حسابی از این شتر شتر فرستادنت معلومه که نمیخوای این کار رو بکنی. بعلاوه، مگه فقط روستای ما دچار خشکسالی شده، انگار تو و حزبتون از مشکلات دنیا بیخبرین. مرد حسابی صدها روستا بی قات موندن و تو هی میگی شتر شتر برات قات میفرستم. خب، پس چرا تا حالا نفرستادی؟"
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر