بیوگرافی یک پودل. (2)

فصل نهم
من به یک جنگل انبوه پناه میبرم و خود را در یک درخت تو خالیِ بلوط مخفی میسازم، نه از مقابلِ چشم تعقیب کنندگانم، من دیگر ترسی از آنها نداشتم، بلکه از مقابلِ چشمِ جهانی که میخواستم برای همیشه از آن کنارهگیری کنم. من تصمیم میگیرم مانند افراد گوشه‎نشین در این طبیعتِ وحشْ مستقل و بدونِ جلب توجه زندگی کنم؛ من فقط در نقشهام مبحثِ مواد غذائی را فراموش کرده بودم، و معدهام حتی قبل از شروع شب چنان قدرتمندانه من را به یاد آن میاندازد که مجبور می‎گردم برای جبران این خطایِ حافظهْ گوشهُ عزلتم را ترک کنم.
من مرتب عمیقتر به بیشهُ متراکم نفوذ میکردم، و عاقبت به یک چمنزار لخت میرسم که یک نمایش بسیار عجیب و غریب به من عرضه میکرد. در حدود سی تا چهل مرد، زن و کودک با صورتهای سوخته و لباسهای ژنده به دور آتش بزرگی جمع شده بودند که در کنارش پخته میگشت، گوشت سرخ میگشت، بازی میگشت و با لذت سیگار و چپق کشیده میگشت. من در مخیلهام استخوانهای غازی را مورد مصادره قرار میدهم که یک مادرِ سالخورده با سری شبیه به مدوسا در یک سیخ میچرخاند، و من خود را خجول و محترمانه به این جمعیت بسیار جالب نزدیکتر میسازم.
ناگهان یک صدای توخالی به گوشم میرسد: آره، لعنت بر شیطان! من باید این پودل را بشناسم. آره، قسم به روح بیچارهام، او خودش است: ژولی، ژولی! آیا ما دوباره اینجا همدیگر را ملاقات میکنیم؟ از آنجا که برایم حتی بعد از یک جدائی چهار ساله سخت نبود که در شخصِ سخنران استادِ سابقِ خیمهشببازی را بشناسمْ بنابراین بلافاصله ناشناسی را کنار میگذارم و برایش تمام ناز و نوازشهائی را که ضروری به حساب میآوردم انجام میدهم تا خاطرهُ هجرتم را در نزد او از بین ببرم و حفاظتش را برای خود به دست آورم.
سیاست من زائد بود: خیمهشبباز تعارفاتم را با ربا به من پس میدهد و برای جمع اینطور صحبت میکند: برادرها، این سگ ارزش طلا دارد؛ او برای جنگهای صلیبی ما مهمترین خدمات را انجام خواهد داد. او این را میگوید و یک خرگوش را که در کنارش قرار داشت برمیدارد، نام من را صدا میزند و خرگوش را تا جائیکه میتوانست به فاصلهای دور پرتاب میکند. من با سرعتِ یک شاهین به آن سمت شلیک میشوم، گوشتِ شکار را برمیگردانم و آن را در مقابلِ پای استادم قرار میدهم. یک دست زدن دستهجمعی عمل قهرمانانه‎ام را تاجگذاری میکند، و تمام تماشگران مشتاق بودند که مرا از مهماننوازیشان مطمئن سازند.
بعد از غذا برای روز بعد قرارِ یک سفرِ اکتشافی گذاشته میشود، و چون میشنیدم که فئودالها و دهقانانی که شایسته نفرتم بودند موردِ بحثاندْ بنابراین مردمستیزیام این فکر را در من غلغلک میدهد که عاقبت یک بار هم شهوتِ ناشناختهُ انتقام را مزه خواهم کرد. این اقدام به خوبی انجام میشود. در این ضمن مادرِ سالخورده با سرِ شبیه به مدوسا برای پسرِ غازچرانی یک دختر زیبا و ثروتمند پیشگوئی میکرد، من به شکار گله میپردازم، و در طول پنج دقیقه سه شکار برای استادم که در پشت یک درخت کمین کرده بود میآورم و او آنها را داخل یک کیسه میکند.
چند روز بعد مرغداریِ یک فئودال موردِ هجوم قرار میگیرد، و گروهِ ما چند خروس و یک بوقلمونِ چاق را مدیونِ مهارت من بود. خلاصه، تقریباً هفتهای نمیگذشت که من با شکارِ فراوان به اردوگاهِ اصلیمان بازنگردم، و نه فقط از طرف همرزمانم، بلکه هچنین از طرفِ زنها مورد الطفات قرار میگرفتم.
آنها به من لقبِ  فشنگ میدهند؛ برایم یک معشوقه میگیرند، من را هنگام غذا به عنوان یک فرد به حساب میآوردند که نه باقیماندهُ غذاهایِ خوبْ بلکه چربترین لقمهها نصیبش میگشت. نورِ شایستگیهایِ من بر استادم منعکس میگشت، و هنگامیکه رئیس باندِ ما در اثر یک بیماری نه چندان طبیعی میمیردْ استادم به اتفاق آرا به جانشینی او انتخاب میشود. خلاصه، در مدتِ هشت ماهی که من به عنوان دستیارِ یک فرماندهُ کولی بودمْ هرگز یک پودل درِ افتخاری بالاتر و در غذائی بهتر از من قرار نداشت. همچنین در جلال و شکوهمْ تمامِ دوستان و دشمنانم را فراموش میکنم، فقط لیزشن را نمیتوانستم از ذهنم خارج سازم، و اغلب خواب میدیدم که انگار میخواهم دست این کودکِ مهربان را بلیسمْ اما او با نگاه غمگین و شفیقانهاش مرا از این کار بازمیداشت.
فصل دهم
عاقبت یورشهای ما قوهُ قضائیه را به حرکت وامیدارد و همسایگان در سکوت برای محاصره کردنِ جنگل و شکار همگی ما با هم متحد میشوند.
وحشتمان چه اندازه بزرگ بودْ وقتی در یک صبحِ زیبا از هر گوشهُ جنگل نیروهایِ نظامی و دهقانانِ مسلح گشته به اردوگاهِ ما حمله آوردند. شجاعترین رفقای ما از خود دفاع میکنند، دیگران تلاش میکردند فرار کنند، و اغلبشان با زنها و کودکان گرفتار میشوند. من در حال فرار توانستم تا این اندازه با چشمانِ خود از دور ببینم؛ زیرا من باید اعتراف کنم که با اولین شلیک مصلحت دیدم به درونِ درختان عقبنشینی کنم. من خودم را در امان به حساب میآوردم، تا اینکه یک دهقان که در من احتمالاً دستِ راستِ فرمانده را شناخته بودْ چند تیر به سمتم شلیک میکند که بر روی پوستم نشانههایِ خونین مختلفی برجای میگذارد. خوشبختانه چهار پایم سالم باقی ماندند و خدمات عالیای برایم انجام دادند، طوریکه توانستم در دقایقِ اندکی دور از غوغایِ جنگ به یک غارِ سنگی برسم که احتمالاً به لانهُ دزدیِ یک گرگ تعلق داشت، و حالا باید سلولِ ندامتگاه یا حتی قتلگاهم میگشت.
من خود را به دستِ غمانگیزترین مشاهدات میسپرم، و وقت زیادی داشتم که خود را با آنها مشغول سازم، زیرا زخمهایم مرا بیش از هشت روز در چنان اسارتِ سختی نگاهداشته بود که مجبور بودم فقط از اسفنجهای رشد کرده بر روی زمین و از حلزونهای کنارشان تغذیه کنم.
عاقبت توانستم از بستر بیماری بلند شوم و نانم را دوباره در دنیایِ پهناور جستجو کنم؛ فقط اینطور بود که انگار مُهر تبعید بر پیشانیم نشاندهاند. من شش هفته سرگردان بودم، خودم را به یک ارگنواز، به یک چینیبندزن و به یک چاقو تیزکن به بَردِگی پیشنهاد میدهم، بدون آنکه بیشتر از یک نگهداریِ آنی در نزد آنها چیزی بیابم.
من به اندازهای سقوط کرده بودم که آرزوی بازگشتِ به کارگاهِ نعلبند را میکردم، و آن را حتماً جستجو میکردمْ اگر که راهپیمائیم من را دور از ساحلِ رودِ البه تا به کنار ابتدایِ جزیرهُ ایستر پرتاب نمیکرد. بنابراین چارهُ دیگری برایم باقی نمیماند بجز آنکه خود را به دستِ امواج حاثهای بسپارم که مرا یک روز به مقابلِ صومعه‎ای باشکوه هدایت میکند که کنار درگاهش یک راهبْ سوپ میانِ گدایان تقسیم میکرد.
فوجی از مهمانانِ ژندهپوش خود را به آنسو فشار میدادند، و من جرأت میکنم خود را در بین مردم فقیر مخلوط کنم. من در بین آنها متوجهُ زن سالخورده با سرِ شبیه به مدوسا میشوم که مرا همیشه موردِ لطف قرار میداد و خود را مدت کوتاهی قبل از شکستِ ما از گروه گم ساخته بود؛ این همان زنی بود که معشوقهام لِدا را به بازوانم هدایت کرده و این ایدهُ خوب را داشت که برای او پریدن بیاموزم. حالا او شغلِ سیبیله، الههُ پیشگو را با شغلِ یک متعصبِ مذهبی معاوضه کرده بود و آن را توسطِ یک تسبیح بزرگ نمایش میداد، و به عنوانِ آشپز سابق یک کشیش به این نقش استادانه عمل میکرد. من از او متواضعانه برای حفاظت التماس میکنم. او در حالیکه من را نوازش میکرد میگوید: آه، خوشامدی ژولی عزیز، و به من یک قطعه نان میدهد.
افرادی که آنجا ایستاده بودند بخاطر این هتکِ حرمتِ اجناسِ صومعه غرغر میکنند و از او به مسئول آشپزخانه شکایت میبرند. زن به او میگوید: برادر گرامی، شما نمیدانید که او چه پودلِ معقولی است. فوری برای من یک شرفیابی در پیش جناب کشیش درخواست کنید، مهربانی شما برایتان پشیمانی به بار نمیآورد. زن با چنان اعتماد به نفسی صحبت میکرد که نیمه‎راهب در انجام دادنِ درخواستِ زن تردید نکرد. او با یک پاسخِ مثبت بازمیگردد، و من همراه زنِ سالخورده به پیش راهب اعظم که یک شخصِ چاقِ کمشنوا بود هدایت می‎شوم. پیرزن لبهُ ردایش را میبوسد، من را به عنوان ادایِ احترام مذهبیِ خود به او ارائه میکند و همزمان میگذارد که من هنرهایم را انجام دهم.
پیرزن در پایان عصایِ زائریش را جلویم نگاه میدارد، و بعد از آنکه من برای پادشاه می‎پرم، نمیدانم از رویِ هوسرانی یا از رویِ عادتِ قدیمی به من دستور میدهد که برای لِدا هم بپرم. من این کار را با چابکیِ قابل تحسینی انجام میدهم؛ اسقف اعظم که پدر بِدا نامیده میگشت زن را اشتباه میفهمد و فکر میکند که پرش من بخاطر احترام به جناب کشیش است. حالا شانس به من روی آورده بود؛ او با تکان دادن سرْ اعطایِ تشویقش را اعلام میکند، یک گولدن و یک طلسم به مادر سالخورده میبخشد، و سرپرستیِ من را به برادر آشپز واگذار میکند، آشپز یک پُرس غذای کافی جلویم قرار میدهد، من که میتوانستم یک روز قبل در اثر گرسنگی بمیرمْ حالا نزدیک بود در اثر یک پُرخوری تقریباً منفجر شوم.
فصل یازدهم
شانس رو آورده به من همچنین یک تأثیر خیرخواهانه بر زن سالخورده داشت. جناب کشیش دستور میدهد که به او هر هفته یک سکه و یک نان چاودار داده شود، و من از هیچ فرصتی غافل نمیگشتم سپاسم را به این زن توسطِ گرمترین نوازشها شهادت دهم. اسقف اعظم من را از کنارش جدا نمیساخت؛ نان گندم و گوشت گاو غذای معمول من بود، و مرد مهربان اغلب شکایت میکرد که من نمیتوانم بخاطر سنگِ کلیهاش به او کمک کنم. اغلب وقتی ما مهمان غریبه داشتیم، و این تقریباً هر روز اتفاق میافتاد، من باید مهمانان را بعد از غذا با هنرنمائیهایم سرگرم میساختم، و نمایش را هر بار با یک جهش در هوا برای پدر بِدا به اتمام میرساندم. من به این ترتیب یک سال در فراوانی میگذرانم، و چون سرپرستم را در وظایف روزانه همراهی میکردم و خودم را به این وسیله در آشپزخانه در یک بویِ مقدس مینشاندمْ بنابراین چنین به نظر میرسید که سرنوشت به من وعدهُ یک سعادتِ ابدی میدهد؛ اما من متأسفانه برای این تعیین شده بودم که فقط توپِ بازیِ خلق و خویِ سرنوشت باشم.
یک جشنِ باشکوه بخاطر تولدِ جناب کشیش برپا گشته بود، یک راهبهُ سالخورده هم از شهرِ همجوار در این مهمانی شرکت میکند، و تبریک خود را با هدیهُ یک سگِ تازی کوچکِ زیبا همراه میسازد، که حتی فریدریش بزرگ هم این هدیه را رد نمیکرد. یک چنین خوشخدمتی از یک چنین دستِ محترمی نمیتوانست چیزی بجز بالاترین خوشامدگوئی برای اسقف اعظم باشد، از آنجا که اما رقیبِ جدیدم هیچ چیز بجز آنکه خود را خم سازد و به دیگران بچسباند نیاموخته بودْ بنابراین من هنوز برای مدتی مورد توجه باقی میمانم، و فقط تقسیمِ غذای لذیذ با او را که تا حال فقط منحصر به من بودْ توهینی به خود به حساب میآوردم.
اما متجاوز به تدریج این گستاخی را به خرج میدهد که من را از کاسهُ غذایم پسبراند؛ این کار به جنگهایِ کوچکی منجر میگشت که در آن گرچه من همیشه دست بالا را داشتمْ اما همچنین مقصر شناخته میگشتم. باقیماندهُ یک قرقاول را که متجاوزِ بیشرم میخواست از من به زور بگیردْ صبرم را به پایان میرساند. من چنان با انرژیِ فراوان به وراثت خودم تأکید میکنم که شاهزاده زفوروس، رقیبم اینطور نامیده میگشت، بعد از مشاجرهُ لفظی یک گوش خود را پشت سر میاندازد و با جیغِ وحشتناکی به زیر عبایِ جناب کشیش فرار میکند.
حالا حکم مرگم صادر شده بود؛ پدر بِدا از خشم میلرزید، بدون فکر کردن به پایِ نقرسیاش چند ضربهُ قدرتمند به من میزند، و واقعاً حکم مرگم را زیر لب زمزمه میکند، هنگامیکه یک شاعرِ در حال سفر با یک شعر شش بیتی از او یک فنیگ خرجِ سفر می‎طلبد، و چون او را پدرِ مقدس نامیده بودْ بنابراین محلی در کنارِ میز غذا به دست می‎آورد، و به این ترتیب عالیجناب تمام تلاشش را به خرج می‎دهد که من را به دست او بسپارد.
اسقف اعظمِ کینهتوز فکر میکرد سختتر از این نمیتواند من را مجازات کند و مرا به یک استادِ خواننده هدیه میکند که گونههای توخالی و اشتهایِ غول مانندشْ برایم یک مرگ آرام از گرسنگی پیشگوئی میکرد. او درخواستِ جناب کشیش را با نوشیدنِ یک گیلاس کوچکِ عرق آلبالو میپذیرد و من باید با ترکِ محرابی که در آن آرامترین روزهای زندگیم را گذرانده بودم تبعیدم را آغاز میکردم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر