حزب خران. (5)

"دوست عزیز، برای چنین اشخاصِ بیعرضهای که قادر به فروختنِ نفتشون نباشن متأسفانه راه زیادی باقی نمیمونه. همونطور که گفتم اگه کسی نتونست سهمِ روزانه رو بفروشه یا باید نفتشو انبار کنه و یک روز گرسنگی بکشه یا از همسایهاش پول قرض بگیره و روز بعد سعی کنه بجایِ یک بطری دو بطری نفت بفروشه تا بتونه بدهکاریشو برگردونه، و یا اگه نتونست گرسنگی رو تحمل کنه میتونه معاملهُ پایاپای بکنه؛ مثلاً یک فنجون نفت بده یک قالب پنیر بگیره یا نیم لیتر نفت بده بجاش نون و دو تا تخم مرغ بگیره، و ..."
عبدالعزیز که همزمان با تمام شدنِ صبرشْ نشئگی قات هم از سرش پریده بود با بیحوصلگی میپرسد: "خب حالا ما فرض میکنیم که همهُ مردم فروشندههای خوبی هستن، حالا این مردم باید هر روز نفتشونو کجا و به چه کسی بفروشن؟ مردم یمن که همه خودشون نفت دارن ..."
"ما در این مورد از سیستم بازار آزاد استفاده میکنیم، یعنی مردم آزاد هستن هر کجا و به هر کس که دوست دارن نفتشونو بفروشن. در اصل بهترین محل برای فروشِ نفت لبِ مرزهاست. اما اگه فروشنده در اثرِ دوری راه نتونه خودشو به لب مرز برسونهْ میتونه نفتشو به همسایهاش که صاحب خر یا شتره ارزونتر بفروشه یا بعد از ده دوازده ساعت پیادهرویْ کمی گرونتر به مردم روستائی که به مرز نزدیکتر هستن بفروشه، بهترین قیمتِ فروش اما لب مرزهای عمان و عربستانه، ولی در کنار مرزهای آبی هم قیمت فروش چندان بد نیست."
در این هنگام عبدالکریم که ناگهان چشمش به کاسهُ خالی قات افتاده بود چشمکی به دوستش میزند و سپس با صدای بلند میگوید: برای مهمان عزیزم یک کاسه قات بیارید. پس از لحظهُ کوتاهی دربِ اتاق گشوده میشود و یک خدمتکار با کاسهای پر از برگهای تازه و براق قات داخل میشود، کاسهُ قات را کنار آنها قرار میدهد و به سرعت از اتاق خارج میشود.
عبدالعزیز به شوخی میگوید: "خدمتکارت چه سریع اومد، مثل جن اومد و مثل جن هم غیب شد!"
عبدالکریم که از این تعریف دوستش خوشش آمده بود میگوید: "خدمتکارای من با سه شماره دستورات منو بدون هیچ پرسشی انجام میدن!"
عبدالعزیز در حالیکه چشمانش از فکری که از ذهنش در حال عبور بود برق میزد با زیرکی میگوید: "من که باورم نمیشه بتونن تمامِ دستورات تو رو با سه شماره انجام بدن! مثلاً اگه بگی یک بارِ طلا سوار شتر کنن، خدمتکارات میتونن با سه شماره شتر رو با بار طلا آماده کنن؟!"
عبدالکریم قاه قاه میخندد و میگوید: "نه، در این موردِ استثنائی قادر به این کار نیستن، چون من طلا ندارم و خدمتکارا اینو خوب میدونن، در غیر اینصورت تمام صد شترمو سه سوته با بار طلا آماده میکردن!"
چشمان عبدالعزیز گشاد میشوند، ایده‎ای که از ذهنش میگذشت به پایان خود رسیده بود، و او با ناباوری میپرسد: "تو صد شتر داری؟"
عبدالکریم با افتخار تمام می‎گوید: "دوست خوبم، من هم صد شتر دارم و هم تعداد زیادی خر و بز و گاو و گوسفند ..."

خوانندهُ عزیز، من تقریباً به پایان داستان نزدیک شدهام و از شما به این خاطر که هنوز شگفتزده نشدهاید طلب بخشش میکنم. خود من هم وقتی تا اینجایِ داستان را شنیدم اصلاً تعجب نکردم، اما دوستم به من گفت کمی صبر کن شاید آخر داستان شگفتزدهات کند. من هم فقط میتوانم حرف این دوست دیوانهام را برایتان تکرار کنم و امیدوار باشم که شما هم مانند من با شنیدن آخر داستان کمی شگفتزده شوید.

هنوز کلمهُ گوسفند از دهان عبدالکریم تماماً خارج نشده بود که دستِ عبدالعزیز همراه با کاسهُ بزرگ و سنگینِ مسیِ قات بالا میرود و محکم بر سر عبدالکریم فرود میآید!
عبدالعزیز که عطای فروش نفت را به لقایش بخشیده بود با بیهوش شدن رفیقش نفس عمیقی میکشد، برگهای ریخته شده بر روی زمین را به سرعت جمع میکند و در جیبش قرار میدهد، سپس با تقلیدِ صدایِ رفیقش بلند میگوید: "برای رفیق عزیزم عبدالعزیز دو شتر آماده کنید، یک شتر برای سواره رفتن مهمانم و یک شتر با بار فراوانی از عالیترین قات."

در اینجا داستان ما به پایان میرسد و من باید از تو خوانندهُ گرامی به این خاطر که نتوانستم نقل قولهایم را مانند نویسندگان زبردست به هم ببافم و تقدیمت کنم عذرخواهی کنم. من نمیدانم که آیا بالاخره با خواندنِ آخرِ داستان تعجب کردی یا نه، من تعجب کردم و تعجبم به این خاطر بود که عبدالعزیز، این عاشقِ واقعیِ قات که نشئگی را به سود بردن از طریق فروش نفت ترجیح دادْ چرا با آن نقشهُ جالبی که کشیده بودْ بجای یک شترْ دستورِ ده شتر با بار قات نداد!
ــ پایان ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر