بیوگرافی یک پودل.

مقدمه
در یکی از دریاچههایِ بزرگی که ستارهشناسان ما می‎توانند در ماه مشاهده کنندْ یک جزیره قرار دارد که هزاران سال است برای الوسیوم (بهشت آمرزیدگان) روحِ سگها، این مونس وفادارِ انسانها تعیین شده است. بولداگِ جدی و سگِ تازیِ چاپلوس، سگ گلهُ بد خلق و پودلِ بامزه در اینجا در یک گروهِ برادرانه متحد می‎شوند.
یک بار یک چنین گروهی در کنار ساحلِ درخشانِ دریاچه جمع بودند که روحِ یکی از برادرانشان توسطِ یک ابرِ نقرهای پیش آنها آورده میشود. تازهوارد با شادیِ فراوان مورد استقبال قرار میگیرد. وقتی روح از خستگیِ شیرینِ مسافرت رهائی مییابدْ شهردارِ انتخابی محفل به او می‎گوید: برادر، قوانینِ جمهوری ما به تو این وظیفه را محول میکند که برای‎مان داستانِ سفرِ زمینیات را تعریف کنی، ما مشتاقیم آن را بشنویم. روح با چهرهُ شادی پاسخ میدهد: اما داستان من یکی از این داستانهای عادی نیست. اگر من مانند حالا این میزان از عقل و زبان را میداشتم، یا مانندِ برخی افرادِ ابله و کلاهبردارِ دنیایِ مردگانْ دارای یک بیوگراف‎نویس بودمْ بنابراین کارهای قهرمانانهُ زندگیام با حروف بزرگ در مجلات چاپ میگشت. اما کارهای دلاورانه‎ام بیش از حد برایم گران تمام گشتْ و اغلب بقدری کم باعث افتخارم می‎شد که نمی‎توانم در اینجا، جائیکه تمام فریبها تمام میشوندْ به آنها ببالم. اگر با این حال داستانم بتواند برایِ جمعِ دوستان تازهام یک ساعتِ دلپذیر فراهم سازدْ بنابراین پشیمان نخواهم گشت که شوالیهُ یک رمان بوده باشم.
گروه با بیصبری‎ای لذتبخش به دور غریبه حلقه میزند، و او داستان زیر را تعریف میکند:

فصل اول
من در آلمانِ آزادِ تحتِ حاکمیتِ فیلسوفِ تاجداری متولد گشتم که سربازهای بزرگ و سگ‎های تازیِ کوچک را با شور و شوقی یکسان دوست می‎داشت. مادرم نور چشمیِ یک کفاشِ صادق بود که از خانهاش محافظت میکرد. مادرم به نژادِ خالصِ پودل تعلق داشت، و از آنجا که من هم یک پودلِ واقعی شدهامْ بنابراین باید پدرم هم احتمالاً یک پودل بوده باشد. من بیشتر از این چیزی از پدرم نمیدانم، و در این کمبود با بسیاری از کودکانِ انسان مشترکم، بیتفاوت از اینکه دارایِ شجره‎نامه‎اند یا نیستند و یا نام پدرشان در دفاتر کلیسا به ثبت رسیده یا نرسیده باشد.
اندام ظریف و مویِ بسیار سیاهم مورد علاقهُ یک سربازِ پیادهنظام قرار میگیرد که در خانهُ صاحبم اقامت داشت؛ او یک پیپ برای تعویض با من پیشنهاد میکند، من زندگیم را مدیون این پیپ هستم، در غیر اینصورت مانندِ سه برادر و خواهرم بلافاصله پس از به دنیا آمدن غرقم میساختند. من هنگامیکه برای اولین بار چشمهایم را باز کردم خودم را در کنار پستانِ پُر شیرِ مادرم یافتم که مرا مهربانانه نگاه میکرد و صورتم را میلیسید. تا آن لحظه وجودِ من یک رویایِ تاریک بود؛ نگاه و نوازشِ مادرم اولین احساسِ شادی را در من برانگیخت. از آنجا که من تنها نوزادش بودم بنابراین باید اجباراً خوب رشد میکردم، و عشق من به پرستارِ مهربانْ مانندِ آگاهیم هر روز رشد میکرد.
با پشتِ سر گذاردنِ چهارمین هفتهُ عمرم از شیر گرفته میشوم و با پیپ معاوضه میگردم. حامیِ من به نام لافلور که بیست سال پیش از فرانسه آمده بودْ نام ژولی را بر من نهاد. با نانِ ارتشی و سیبزمینیهایِ او من خیلی زود شیرِ مادر را فراموش میکنم، و از آنجا که او مرا گاهی به کنارِ میز غذا میکشاند، بنابراین من این فرصت را داشتم که دندانهایِ جوانم را با استخوانهایِ آبدار تمرین دهم. به این ترتیب دوران کودکیام میگذرد و به زودی یک دورهُ جدیدتری به دنبالش میآید.
حالا خودتان قضاوت کنید که حالم چطور بود وقتی آقای لافلور یک روز پشت گردنم را میگیرد و مرا راست و مستقیم در کنارِ دیوار قرار میدهد. این حالت برایم غریبه و آزاردهنده بود، طوریکه من هر لحظه برای حفظِ تعادلم از پاهای جلوئی استفاده میکردم؛ فقط مربی من هر بار میدانست که چطور توسطِ یک چوب کوچک که با آن بر روی پنجههایم ضربه میزد از این کار جلوگیری کند. خلاصه، پس از یک تدریسِ هشت روزه میتوانستم مانند یک پیچِ چسبیده به دیوارْ مستقیم در کنار دیوار بایستم، و حالا یک مگسکُش به دستم میدهد و سرم را با یک کلاهِ نظامی تزئین میکند.
اما با این کار دورهُ تحصیلیام پایان نیافته بود. در طولِ یک سال تحتِ آه کشیدنِ زیاد آموختم که فروتنانه انتظار بکشم، درون آب بروم، چیزهایِ گمشده را جستجو کنم، سرهای پوشانده شده را برهنه سازم، و برای فریدریش کبیر و همچنین برای موسیو لافلور از روی چوب بپرم. دورهُ آموزشی بسیار دشوار بود، اما در پایانِ دورهُ آموزشیام برای سختیهای تحمل گشتهْ پاداش داده میشوم. هر تماشاگری که باید در برابرش در مهمانخانهها و میخانهها هنرهایم را نشان میدادم به من چیزی برای خوردن میداد، و وقتی صاحب و استادم مرا با خود به نگهبانیِ مرکزی میبردْ سربازهایِ مهربانْ لقمه از دهانشان میگرفتند و جلویِ من پرت میکردند. در یک کلمه: ژولی را همه دوست داشتند و در تمام شهرِ کوچک ستایش از او طنینانداز بود.
فصل دوم
من تقریباً یک سال شهرتم را حفظ کردم؛ اما بعد، مردم به تدریج شروع میکنند به فراموش کردنم، زیرا من نمیتوانستم به کنجکاویِ تماشاگران غذایِ تازه ارائه دهم. مربی هوشمندم برای حل این مشکل تصمیم میگیرد که با پروژه واقعاً وحشتناکی شروع کند و تعدادی هنرنمائی تازه به من بیاموزد، تا اینکه یک تصادفِ خوشحال کننده این تصمیم را لغو میکند.
در شهرِ کوچک ما جشنِ بازارِ مکاره بر پا شده بود، و لافلور از این فرصت استفاده میکند تا مرا در برابر مهمانانِ غریبه در همهُ گوشه و کنارها به نمایش بگذارد. استعدادهایم توجه یک خیمهشبباز را که غرفهُ خود را در بازار قرار داده بود به خود جلب می‎کند. او به این فکر میافتد که مرا به دستگاهِ نمایشش پیوند دهد، و مرا از سرور قبلیام به دو دوکات میخرد.
من در همان روز مجبور بودم در نقش بوکفالوس (اسب اسکندر کبیر) به دلقکِ چوبی‎اش خدمت کنم، هنگامیکه او و همراهانش با صدایِ طبل از میانِ شهر میگذشت و به طرفدارانِ تئاتر خود یک نمایشِ فوقالعاده خندهدار را اعلام میکرد. من باید در بین پردههایِ نمایش کارهایِ خندهدارم را انجام میدادم، و تقریباً بیشتر از رقیبم با ژاکتِ قرمز و کلاه قیفی تشویق میشوم. بعد از چند روز ما آنجا را ترک میکنیم و بعد از یک راهپیمائی کوچک در سرزمین بوهمْ محل کوچکی مییابیم، جائیکه ما توقف و شروع به کار میکنیم.
در اینجا یک فاجعهُ اسفناک انتظارم را میکشید. حامی جدیدِ من ناگهان میگذارد که تمام استعدادهایم را زیر و رو کنم. در آخر او یک چوب در برابرم نگهمیدارد و میگوید: ژولی، برای امپراتور بپر! من که عادت داشتم برای پادشاه بپرم و اصلاً نمیدانستم که یک امپراتور چه چیزی استْ تکان نمیخوردم، و گذاشتم برای سومین بار دستور را تکرار کندْ بدون آنکه کمترین تدارکی برای پریدن انجام دهم. این گستاخی تمام زمین را به حرکت میاندازد. یک پینهدوزِ وطنپرست با کشیدن مویِ مدیر من او را به عنوان دشمنِ دولت از روی صحنه بیرون می‎کشد، و اگر من در این آشوبِ عمومی راهی پیدا نمی‎کردم که از طریقِ دربِ پشتی بگریزمْ بدون شک قربانیِ نبردِ خطایِ سیاسیام میگشتم.
من هنوز به سرورِ جدیدم خیلی عادت نکرده بودم که بخواهم به محل خوابگاهِ او فرار کنم. من از این فرصتِ مناسب برای آزاد ساختن خود استفاده میکنم، و با عجله به سمتِ مزرعهُ گندم میدوم و در محلی که مرا در برابرِ تمامی تعقیبها محافظت میکرد مخفی می‎سازم.
فصل سوم
من تمامِ شب را در پناهگاهم میگذرانم، صبحِ فردا گرسنگی مجبورم میسازد آنجا را ترک کنم. من به سمت روستائی میروم که در فاصلهُ دور میدیدم، و با اعتماد به نفسِ کامل داخلِ اولین میخانهُ سر راه میشوم.
چه اندازه تعجب و شادیم بزرگ بود وقتی پس از وارد گشتن به میخانه چشمم به معلم لافلور میافتد که در پشتِ یک میز مشغول نوشیدنِ آبجو بود، و برای میخانهچی داستانِ فرارش از خدمتِ زیر پرچمِ پروسیها را تعریف میکرد. او هم من را همانطور که او را شناختم سریع شناخت؛ من به آغوش باز او میپرم و گونهُ قهوهای رنگش را میلیسم؛ در حالیکه او نامم را میخواند و من را به قلبش میفشرد. میخانهچی و همسرش به نوبت از رفتار ما شگفتزده میشدند، و هنگامیکه من را در حال بلعیدنِ حریصانهُ تکه نانی که بر روی میز قرار داشت میبینندْ متوجه می‎شوند که من باید مدت طولانی‎ای غذا نخورده باشم.
ما پس از غذا خوردن به راه میافتیم و بعد از دو روز به پراگ میرسیم، جائیکه لافلور تصمیم داشت آموزش قدیمی را با من تکرار کند؛ و بنابراین اولین کارش این بود که به من پریدن بخاطر امپراتور را بیاموزد. این اسم خود را در ذهنم عمیقاً حک کرده بود و بنابراین او برای آموزاندن این رزمایش احتیاج به تلاشِ زیادی نداشت.
او توسطِ استعدادهای من مقداری سکهُ کوچک به دست می‎آورد، من میتوانستم سعادتمندترین پودل جهان باشم، اگر که رفقایِ حسودش به من خصومت نمیورزیدند و اغلب حتی با من بدرفتاری نمیکردند. لافلور این را میدید، و فقط منتظر فرصتی بود که من را از کینهُ آنها نجات دهد. و این هم به زودی اتفاق میافتد: نجیبزادهُ زمینداری به پراگ آمده بود تا برای پسرانش یک معلم خانگی پیدا کند، اما نمیتوانست هیچ معلمی را برای شصت گولدن حقوقی که در نظر گرفته بود بیابد، و میخواست لااقل برای پسرانش چیزی برای بازی ببرد، و پس از محاسبهُ فراوان بالاخره با پرداخت شش گولدن من را از مربیام میخرد، خانم خانه چشمهایش بزرگ میشود وقتی بجای یک پروفسور یک پودل از کالسکه به بیرون میجهد؛ من اجازه دارم بدون مباهات کردن بگویم که حداقل پسرانِ کوچک از این تبادل بسیار راضی بودند.
چند روز بعد من بدون توجه به منشاء اجتماعیم به عنوانِ جوانترین کودکِ خانواده در نظر گرفته میشوم. پسرانِ کوچک از بشقاب خود به من غذا میدادند و به من در اتاق خود جای خواب داده بودند. حامیِ من اما میگذارد یک گردنبندِ باشکوه با نشانِ خانوادگی خود و نوشتهُ زیر را برایم بسازند: من، ژولی، این افتخار را دارم که به عالیجناب فون ربوک تعلق داشته باشم.
فصل چهارم
یک ضربالمثل قدیمی میگوید: "تحمل هیچ چیز سختتر از تحمل روزهایِ خوب نیست." لذتِ بیکاری و زندگی خوبی که من دو ماه در پیش حامیِ خود داشتم در من این فکر گستاخانه را تولید میکند که با یکی از سگهایِ نگهبان او دوست شوم، و آنچه هنوز بدتر بود اجازه دادم در هنگامِ نورِ روشنِ ماه در یکی از محلهایِ ملاقاتهایِ عاشقانهام داخل شود.
توصیف کردن خشمِ صاحبم بخاطر این بیحرمتی غیرممکن است. او در حالیکه به من لگد میزد فریاد میکشید: هی! جانی، تو میخواهی آبرویِ دیانایِ من را لکه دار کنی؛ اگر جلویت را نمیگرفتم که می‎داند چه نژادی به دنیا می‎آمد. او به شکارچیِ کاخش به نام نیمرود میگوید: یالا نیمرود! این الاغ را بدون آب و نان در زیرزمین بینداز تا عاشقی از یادش برود. نیمرود این مأموریت را با چنان دقتی انجام میدهد که من وقتی پس از یک ریاضتِ هشت روزهْ از پسرها توسطِ زانو زدن طلب آزادیام را التماس می‎کردمْ شبیه به یک اسکلت دیده می‎شدم.
حالا البته عاشقی از یادم رفته بود، و من برای به دست آوردن شادابی قبلیام بیشتر از یک ماه زمان لازم داشتم؛ اما آنچه نتواستم دوباره به دست آورم لطف عالیجناب بود. من این را برای همیشه از دست دادم، و به خوبی متوجه شدم که او مرا فقط بخاطر کودکانش نگهداشته است. نوازشهای کودکانْ بیزاریِ پدرشان از من را جبران میکرد، و من شروع کردم خلق و خویِ او را با بیتفاوتی تحمل کنم، تا اینکه برای بار دوم شهیدِ خوشقلبیام می‎گردم.
من و دو پسر جوان در یک صبح زیبایِ پائیزی به یک پیادهروی به سمتِ یک جنگلِ کوچکِ نزدیکِ خانه می‎رویم. یک غریزهُ مخفی من را به سمتِ یک بوته می‎کشاند و در آن یک موجود زنده کشف میکنم. من با دیدن این منظره ناله و واق واق کردن را قطع نمیکنم تا عاقبت آن دو که بیهوده سوت میزدند با بیصبری جلو میآیند. آنها در بوتهها یک کودکِ تازه متولد گشته مییابند که بر رویِ بالشی از کاه قرار گرفته بود و توسطِ نالههای غمانگیزی از زندگیاش شکایت میکرد. قلبِ وحشیِ پسرانِ جوان اما بدون احساس نبود. پسر بزرگ‎تر کودک را در آغوش میگیرد و با غنیمت به دست آمده همراه برادرشْ فاتحانه به سمت قصر میرود.
وقتی صفِ قطاری که من از آن عقب نیفتاده بودم به سالن داخل میشودْ پدر و مادر در پشت میز مشغول خوردن صبحانه بودند. هر دو پسر با هیجان و شاد تعریف میکنند که چه اتفاقی برایشان افتاده است،  پسر جوانتر فراموش نمیکند که با افتخار از من به عنوان کشف کننده نام ببرد. او هنوز حرفش به پایان نرسیده بود که پاپا پیپِ درازش را به گوشهای میاندازد و با بانگِ خروشانی میگوید: شما بچههای خرابکار، شماها چکار کردید؟ آیا فکر میکنید که من باید تمامِ حرامزادههای این منطقه را برای بزرگ شدن غذا بدهم؟ آیا مگر من دو نانخور ندارم که در منطقه‎ام پیدا گشتند؟ شماها باید این نوزاد را همانجا میگذاشتید. و او در حالیکه من را با نگاه یک سربروس (سگ سه سر) نگاه میکرد ادامه میدهد، و تو جانور لعنتی، صبر کن، من میخواهم به تو سامریِ نیکوکار پاداش دهم. سپس مانند رعدِ لرزانی تفنگش را برمیدارد، و این لحظه میتوانست آخرین لحظهُ زندگی من باشد، اگر که تصادفاً وقتی او خود را آمادهُ شلیک میساختْ نیمرود با یک خرگوش در دست درب را باز نمیکرد. من این لحظهُ سعادتمند را میبینم و مانندِ یک تیرِ رها گشته از کمان از درب به بیرون پرواز میکنم.
ــ ناتمام ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر