ماجراهای خطرناک یک شپش.

وقتی شبِ گذشته به رختخواب رفتمْ در میان برخی از کتابهای روی میزِ کنارِ تختم کتابی پیدا کردم که روایت یک کَک در آن آمده است؛ من آن را خواندم، و بعد از به خواب رفتن چنین به نظرم میآمد که کتاب هنوز در برابرم قرار دارد؛ اما میدیدم که بجای یک کَک یک شپش بر روی آن نشسته است که مرا کاملاً مهیج مخاطب قرار میداد:
آقای من! کسانی که از طریق تحقیقاتِ عمیق و کوششِ خستگیناپذیر در معادنِ دانش غنی گشتهاندْ به این نکته رسیدهاند که تمام موجوداتِ زمینی فانی‎اند و این زندگی یک وضعیتِ پر خطر و ناآرامِ دائمی‎ست؛ من توسطِ تجربه به این نظریه متقاعد شدهام؛ اما همچنین به یاد میآورم که به سببِ انحرافاتِ بزرگ از فضیلت یا هوشمندی دچار این مشقت نگشتهام.
من بر روی سرِ یک جوان به دنیا آمدم که تقریباً هشت سال داشت. من خود را در آنجا مانند در یک شهر پر جمعیت مییافتم، و چون ما مدت طولانی جوان باقی نمیمانیمْ بنابراین من به زودی خود را ازدواج کرده میبینم و در چند ماهِ بعد مادر یک خانوادهُ بزرگ می‎شوم. این خوشبختترین دورانِ زندگی من بود. من خیلی کم احتیاج داشتم که از شانه و یا قیچی سلمانی بترسم، و گمان نمیکردم فاجعهای رخ دهد، بجز آنکه سرزمین ما بیش از حد از جمعیت پر شود و ما مجبور شویم مانندِ بربرهایِ شمالی عازم سرزمینهای دیگر شویم. اما در یک ساعتِ مصیبتبار چنین اتفاق میافتد که صاحبِ سرزمینهای ما با عدهای از رفقایش به پرسهزنی میرود؛ در بازار یک شعبدهبازِ زیرک میزش را در زیر آسمان قرار داده بود و توسط تردستیهایش تماشاگران را شگفتزده میساخت؛ پسر خوبِ ما خود را تا نزدیک او به جلو کشانده بود، و شعبدهباز وعده میدهد که مقدار زیادیِ طلا از زیر کلاه پسر دربیاورد؛ او بدون جلب توجه یک تخممرغ فاسد را زیر کلاه پسر قرار میدهد، سپس با دست ضربهای به آن میزند و نشان میدهد که چگونه طلایِ آشامیدنی از همه طرف به پائین سرازیر میشود، تماشاگران از این کار لذت غیر قابل وصفی میبرند، پسر اما خجالتزده میشود، و اجتماع ما کاملاً ویران میگردد.
کلمات غیر ممکن است بگذارند سردرگی و رنجی را که این حادثه ناگهان ما را به آن دچار ساخت توصیف کنند: ما بلافاصله در یک باتلاق دفن میشویم، و من هنوز هم وقتی مجبور میگردم از بویِ غیر قابلِ تحملش حرف بزنمْ چندشم میشود. کسانی که این سیل آنها را با خود میبرد دیگر امکان بازگشتِ دوباره به محل اقامتِ قبلیشان وجود نداشت؛ و تعدادِ کمی که خوششانس بودند و توانستند در سواحل این سیل باقی بمانندْ باید تمام نیرویشان را جمع میکردند تا خود را به محلهایِ خشک بکشانند؛ اما آنها بیهوده تلاش میکردند خود را از میان مایعِ لزجِ تخممرغ رها سازند؛ و سفتتر شدن این مایع آنها را به بیحرکتی کامل تهدید میکرد. من هم در میان این عده بودم،  من هنوز میلرزم وقتی به خطرِ آن زمانم فکر میکنم. در ضمن پسرِ فریب خورده بجای لذت بردنْ کثیف و گرسنه شده بود، خسته و شرمنده به خاطر میآورد که وقتش رسیده به خانه که مخفیانه ترک کرده بود بازگردد؛ و کاملاً ساکت و ویران پیش مادرش میرود؛ زنِ خوب فوری بویِ بدی به مشامش میرسد و مدتِ زیادی طول نمیکشد که دلیل آن را کشف میکند. چند پرسش و چند ضربه که نمیتوانستند خوشایندِ پُشت و دندهها باشندْ تمام راز را فاش میسازد؛ و مادر برای اینکه پسرِ بزهکار همزمان تمیز و مجازات شود او را به یک چشمه هدایت میکند و روی سرش آب فراوانی میریزد. او نزدیک بود توسط این آب غرق شود؛ اما رنج او در برابر رنج ما هیچ چیز نبود. دومین سیل بر ما نازل میشود؛ جریانِ آبی که با صدائی ده برابر قویتر از رعد و برق بر روی ما ریخته میگشتْ صدها نفر را از ما جدا میسازد و با خود میبرد، و تعداد کمی که باقی مانده بودند آنقدر قوی نبودند که اگر ریختنِ آب مدت بیشتری ادامه مییافت بتوانند خود را طولانیتر نگهدارند. من دوباره در میان نجاتیافتگان بودم؛ و البته پس از آنکه کمی از وحشت ما کاسته میشود متوجه میشویم که دوستانمان را از دست دادهایم، اما همزمان از لجنِ سفت و سختِ تخممرغی هم آزاد شده بودیم که ما هرگز با نیروی خود نمیتوانستیم خود را از آن خلاص کنیم. بنابراین ما دیگر مجبور نبودیم بترسیم که باید از این سرزمین برویم و یا از گرسنگی بمیریم؛ این فکر ما را تسلی میدهد و ما را قادر میسازد بر خود مسلط شویم و بدون گله کردن به مرگ همنوعان خود فکر کنیم.
این اما شروع فاجعه بود. در روز بعد پسر که ما به او چنین علاقهمند بودیم خود را با یک چوب مسلح میسازد و یکی از رفقایش را به مبارزه میطلبد؛ اما رفیقش که او هم به یک چوب مسلح بودْ چنان ضربهای بر سرش میزند که همسرم با سه کودکی که از کلِ خانوادهام باقی مانده بودند لِه میشوند. من اما به محلِ ضربهُ چوب چنان نزدیک بودم که در اثر ارتعاش سرم گیج میرود؛ و پسر که برای آرام ساختن دردِ سرش فوری شروع به خاراندن میکندْ به اندازه یک تار مو نزدیک بود که من را با ناخن نابود سازد. این اتفاق من را چنان زیاد ترساند که به سمتِ شالِ گردنش پائین خزیدم و خودم را در تمام روز آنجا نگاه داشتم؛ وقتی او در شب برای خوردن قطعه نانش در آشپزخانه در گوشهای که اجاق قرار دارد مینشیند، من فکر می‎کردم که حداقل تا صبح فردا در امان باشم و بنابراین من هم شروع به خوردن غذایم میکنم، کاری که خطر و تصادفِ روز من را از انجام آن بازداشته بود. اما یا روزهداری طولانی نوکِ نیشم را تیزتر از همیشه ساخته بود یا اینکه من برای غذاخوردن محل حساسی را انتخاب کرده بودم: خلاصه، پسر انگشتهایش را چنان سریع و در محل صحیح میان مو میکشد که میتواند من را بگیرد، او قصد داشت من را با تمام قوا درون آتش بیندازد؛ و میتوانست در این قصدِ ظالمانه موفق هم شود، اگر که من در بینِ ناخن و انگشتش گیر نمیکردم، و سپس بر روی  پیراهن شسته شدهای میافتم که برای خشک شدن آنجا آویزان کرده بودند.
مادرِ پسر که گاهی اوقات از یک رختشویِ مشهور لباسهای سفید رنگ برای شستن تحویل میگرفت، این بار کار بهتری از همیشه تحویل گرفته بود، و من بر روی آستین پیراهنی سقوط میکنم که به زنی تعلق داشت که در شهر بخاطر زیبائیش مشهور بود. من خود را با احتیاط فراوان در چینهای آستین مخفی میسازم؛ و شب این افتخار را داشتم که او را در یک مهمانی باشکوه همراهی کنم، جائیکه او تمام چشمها را به سوی خود جلب میکرد؛ زن در وسطِ دایرهُ حسادت، شگفتی و  اشتیاق ایستاده بود. در اینجا من شروع میکنم به خسته شدن از زندانم، و با این امید به راه میافتم تا با رسیدن به شال گردن خود را از میان آن به موهای سر برسانم؛ اما من در این امید فریبِ سختی خورده بودم، زیرا او شال گردن نبسته بود. اما من مایل نبودم راه آمده را برگردم؛ و چون جائی که من خود را مییافتم محل تماشایِ تمام چشمها بودْ بنابراین من توسطِ چشمهائی که نزدیکم ایستاده بودند خیلی زود کشف میشوم. آنها به من سفت و سخت نگاه میکردند، و هر از گاهی یک نفر با نگاهِ سخنگو به دیگران نگاه میکرد؛ زن اما این نگاهها را درک نمیکرد، زیرا عادت داشت که چشمِ همه را به سمتِ خود هدف گرفته شده ببیند؛ اما این نگاه کردن و دوباره نگاه کردن به اندازهای طول میکشد که زن عاقبت باید متوجه میگشت، و وقتی او با یک شادیِ پنهانی نگاهش را به سمتِ پائین میآوردْ علت را کشف میکند: بلافاصله بجایِ رنگِ غرورِ گونه که تواضع مدتها ترکش کرده بودْ رنگِ سرخِ شرم مینشیند، و چون من خودم را در خطر میدیدم بنابراین با عجله مسیر رفته را برمیگردم. یک آقای جوان که متوجه شده بود این حادثه چقدر برای زن حساس است، و شاید خارج از نزاکت به حساب میآورد که در یک مهمانی دستِ خود را به محلی که من اقامت داشتم نزدیک سازد، خود را خم میسازد، کلاهش را در مقابل صورتش میگیرد، و چنان شدید به سمتم فوت میکند که من را مانند گرد و خاکِ کوچکی در یک گردباد از محلم دور میسازد، و من بر روی سرِ مرد ظریفِ شیکپوشی سقوط میکنم که برای یک بیوهُ ثروتمند دام گشوده بود تا با طلاهایِ او بدهکاریش را بپردازد و برای خود یک معشوقه جدید پیدا کند.
اما در اینجا مو نازک بود، و بعلاوه چنان کوتاه اصلاح شده بود که من با زحمت میتوانستم خودم را در زیرشان پنهان سازم؛ فقط از کنار هر گوش یک طره مویِ پهن آویزان بود؛ هرچند من خود را کاملاً در شرایطِ وحشتناکی مییافتم اما یک هفته آنجا میمانم. من در تنهائیِ دائمی و خطر زندگی میکردم و پنجههایِ لعنتی خدمتکار مرا هر صبح و شب تعقیب میکردند. بزرگترین خوشبختی جهان برایم این بود که صبحها توسطِ یک توده پمادِ مو پوشانده نشوم، یا میان یک انبر داغ برای فر دادن مو به قتل نرسم، و در شب بتوانم خود را با احتیاطِ زیاد و چابک از میان دندانهای شانه رها سازم.
من اغلب فکر میکردم که چطور میتوانم از اینجا فرار کنم و طرحهای فراوانی میریختم، که بعد اما همه آنها را بعنوان خطرناک و ناشدنی رد میکردم. عاقبت متوجه میشوم که مویِ سر این آقا در برابر مویِ سر خدمتکارش هیچ است، و اینکه این خدمتکار گاهی اوقات به اربابش کلاه میدهد؛ من یک شب با احتیاط زیاد داخل این کلاه می‎روم و همراه با آن به کناری گذاشته میشوم؛ زمانِ زیادی طول نمیکشد که من خود را به آرزویم نزدیک می‎دیدم، زیرا خدمتکار به محض آغاز صبح آن را بر سر خودش میگذارد، و بنابراین من به یک خانهُ جدید آمده بودم. کلاه اما تنها قطعهای از لباس ارباب نبود که خدمتکار گاهی به خود اختصاص میداد؛ به زودی پس از آن او یک کتِ کمرنگ را که هنوز ارباب کنار نگذاشته بود بر تن میکند و به این خاطر از خانه اخراج میشود؛ او از روی ناامیدی دوباره شغل قبلیاش را انجام میدهد، و به یک آرایشگر خدمت خود را ارائه میدهد؛ و چون آرایشگر میبیند که او قادر است مو را با جدیدترین مدل اصلاح کندْ بنابراین او را در آرایشگاه خودش استخدام میکند.
این شرایطِ تغییر یافتهُ حافظِ من به نفعم تمام گشت؛ زیرا من همصحبت پیدا کرده و کمتر ناآرام بودم. در میان مشتریانی که او نه بخاطر مو بلکه بخاطر ریش باید خدمت میکرد یک آقا یافت میگشت که دیگر جوان نبود، یک عضو از جوامع مختلف دانشمندان و در فیزیک تجربی یک متخصص بزرگ. این دانشمند به این فکر افتاده بود که از طریق مشاهدات میکروسکوپی در بارهُ تکثیرِ نوعِ جنس ما تحقیق کند، و به این خاطر از صاحب آپارتمان من میپرسد که آیا میتواند برایش موضوع برای آزمایش تهیه کند. مرد جوان ابتدا از این درخواست تغییر رنگ میدهد؛ اما وقتی جدی بودن و علت را متوجه میشودْ یک شانه برمیدارد و سعی میکند با آن مرا و دو نفر از رفقای مذکرم را بیرون بکشد، که یکی از آنها در اثر زخمی که از شانه کردن میبیند فوری میمیرد. مرد دانشمند با تشکر ما دو نفر را میگیرد و با احتیاط فراوان در یکی از جورابهایش قرار میدهد، که البته برای طبیعت ما آپارتمان کاملاً مناسبی نبود، اما ما فرزندان زیادی تولید کردیم. اما من در اینجا هم از بسیاری مشکلات رنج میبردم و در معرض خطرات زیادی بودم. فیلسوف که با نشستنِ دائمی نمیتوانست احتمالاً سرما را تحمل کندْ اغلب با پاهایش چنان نزدیک آتش مینشست که اگر ما از اطرف ماهیچهُ پشت پا خود را به جای خنک نمیرساندیم زنده زنده کباب میشدیم. او همچنین بسیار حواسپرت بود، و در چنین لحظاتی بسیاری از ما توسطِ سوپ یا چایِ فنجانش بطرز وحشتناکی نابود میگشتیم، زیرا او فنجان را چنان کج نگاه میداشت که چای از آن بیرون میریخت و این جریانِ سوزاننده از زانو تا مچ پا سرازیر میگشت. اما این همه چیز نبود؛ زیرا او به محض احساس دردْ بدون آنکه به مدرسهُ تکثیرش فکر کندْ محل صدمه دیده را چنان با دست میمالید که عده زیادی از فراریان له میگشتند. من در اینجا هم شانس داشتم که برای ماجراهایِ جدید زنده بمانم.
فیلسوف مردی آمادهُ خدمت بود که کشفیاتش را با کمال میل اعلام میکرد، و بنابراین بازدیدکننده بسیار داشت، گاهی هم افتخار داشت که خانمها را در خانهُ خود ببیند. یک روز صبح برای خوشحال کردن خانمها من را بدبختانه از خانوادهام جدا میسازند و بر روی تختِ شکنجهُ یک میکروسکوپ قرار میدهد. آن غیر انسانها و افراد ناسپاس پس از آنکه تقریباً یک ساعت از دیدنم شگفتزده میشوند و لذت میبرند مرا میانِ تخت شکنجهُ و ذرهبین میکروسکوپ در حال گرسنگی کشیدن باقی میگذارند. بنابراین سه روز و سه شب زنده بگور میمانم؛ و در روز چهارم میتوانستم بدون شک بمیرم، اگر که پسری هفت ساله داخل اتاق نمیگشت و انگشتش را درونِ غاری که من در آن حبس شده بودم فرو نمیکرد و مرا آزاد نمیساخت. اما من بیاندازه ضعیف بودم، و چون پنجره باز بودْ باد من را از میانِ پنجره به کوچه می‎اندازد، و من بر رویِ کلاه‎گیس دکتری میافتم که از آنجا عبور میکرد تا به دیدارِ یک بیمار برود. این اولین بار بود که به یک کلاهگیس نقل مکان میکردم، مکانی که از زیر میکروسکوپ بهتر نبود؛ من آن را مانند یک بیابانِ وحشی مییافتم، بدون ساکنین و بدون هیچ مرزی. من گاهی به این سمتِ کلاهگیس و گاهی به آن سمتش میرفتم، بدون آنکه بدانم به سمتِ کدام جهتِ آسمان در حرکتم، و بزودی ناامید میشوم که بتوانم یک بار دیگر به غذا و استراحت برسم؛ توسطِ این تلاشِ غیر قابل باور تمام روح زندگیم خسته میشود، دیگر غیر ممکن بود که من خود را سرپا نگهدارم، و تقریباً در حالتِ عدم حساسیت از قلهُ لابیرنت مانندی که در آن سرگردان بودم بر روی سرِ بیماری میافتم که دکتر در بیمارستان بالایِ سرش خم شده بود تا زبانش را نگاه کند.
گرما و غذا در جائیکه افتاده بودم به من دوباره جان میبخشد. من از آزادیم لذت میبردم و فکر نمیکردم که بجز مرگِ بیمار که به من به این خوبی جا برای زندگی داده بود دیگر دلیلی برای وحشت داشته باشم. اما به زودی متوجه اشتباهم میشوم: در میان سایر بیمارانِ آن اتاق یک کودکِ تقریباً شش ساله وجود داشت که به خاطر یک شکستگی به بیمارستان آمده و حالا به یرقان مبتلا شده بود. پرستار در غیابِ دکتر برای مقابله با این بیماری تعدادِ مشخصی از موجوداتِ نوع ما را تجویز کرده بود که باید زنده با یک قاشق شیر به او داده میشد. فوری تعدادی از جاوران تهیه میشوند و من هم در میانِ قربانیانِ سیه روزی بودم که جهل و وحشیگری باعث آن گشته بود؛ من در معجونی میافتم و خودم را به گلویِ وحشتناکی نزدیک میدیدم که فکر میکردم بلافاصله در پشت سرم بسته خواهد گشت؛ تنها امید ضعیفی برایم باقی میماند، شاید من همراه معجون بدون صدمه دیدن بتوانم خود را جائی در کنار پرتگاه محکم نگاه دارم. اما سرنوشتم تصمیم دیگری گرفته بود: کودک که ناراحت و عصبانی شده بود زیر قاشقی که پرستار در دست داشت میزند؛ و من خود را توسطِ تلاشی باورنکردنی دوباره به سر مرد بیمار میرسانم.
من پس از نجاتِ شگفتانگیزم دوباره آرزوی سعادت میکردم، تا اینکه توسطِ یک آرایشگر به وحشت میافتم که با ابزار وحشتناکِ کارش خود را به من نزدیک میساخت. من به زودی مطلع میشوم مردی که سرش را بعنوانِ پناهگاه انتخاب کرده بودم دیوانه شده است، و آرایشگر باید مویش را میتراشید تا بتواند به دستور پزشک یک نوار بر روی سر بیمار بچسباند. حالا من شجاعتم را کاملاً از دست میدهم و امید کاملاً ترکم میکند. با اینکه من فوری در آبِ صابون افتادم اما بدون صدمه دیدن بر روی حولهُ کثیف روی میز قرار میگیرم؛ من خود را به حوله آویزان میکنم؛ و هنگامیکه او در این شب ریش شما را میتراشید من خودم را پیش شما میکشانم؛ و در این لحظه به میان چین شال گردنتان که آن را کنار خود روی میز قرار داده بودید میخزم. اینکه آیا این تصادف من را سعادتمند یا بدبخت میسازد را فقط زمان کشف خواهد کرد؛ من اما هنوز امیدوارم محل اقامتی پیدا کنم که در آن هیچ شانهای نفوذ نکند، جائیکه هیچ ناخنی هرگز نخاراند؛ در برابر قیچی ایمن باشد، و هیچ ترسی از چاقوی ریش زنی در میان نباشد؛ جائیکه من باقیماندهُ عمرم را بتوانم در ایمنی کامل، در آرامشی شاد، در میان جمع خندان همنوعان و با غذای فراوان بگذرانم.
این امیدِ بسیار مسخره و افراطی که بطور بسیار باشکوهی تعریف گشت، من را چنان به خنده میاندازد که به این خاطر از خواب بیدار میشوم. اما شادیام به زودی در این فکر گم میشود که زندگیِ انسان هم کمتر در معرض خطر قرار ندارد و همچنین تمام انتظاراتش برای ایمنی و خوشبختی و غذای کافی امیدی افراطی و پوچ است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر