بیوگرافی یک پودل. (3)

فصل دوازدهم
من با گامهائی غمگین در کنار صاحبِ جدیدم آهسته و ساکت میرفتم، و او بیهوده سعی میکرد توسطِ سوت زدن و تولیدِ صدا با زبانش مرا شاد سازد. اوایل شب به یکی از شهرهای امپراتوریِ شوابنها میرسیم، جائیکه ما در اتاق کوچکِ زیرشیروانی یک چاپخانهدار ساکن میشویم که حامی من در نزد او شغل یک ویرایشگر را داشت.
مردِ شاعر که تویدولف نام داشتْ دشمنِ قسم خوردهُ اسامی فرانسوی بود؛ او به این خاطر نامم را به هکتور تغییر میدهد و من را برای نگهبانی از قلعهاش تعیین میکند. او یکی از کلاهگیسهای کهنهاش را که به پشتِ مویش آویزان میکردْ به عنوان تشک در اختیار من گذاشته بود، و چون غذایِ شبانهاش از پیپ کشیدن تشکیل می‎گشتْ بنابراین از من با یک قطعه نانِ خشک که از جیبش بیرون میآورد میزبانی میکرد. این وعده غذاْ در تضادِ وحشتناکی با غذائی قرار داشت که در پیش جناب کشیش میخوردم، و اگر تویدولف در هفته دو تا سه بار من را با خود به میکده نمیبرد، جائیکه دوستانش اغلب به من یک تکه کالباس یا یک تکه نانِ کره مالیده شده میدادندْ در غیر اینصورت میتوانستم خیلی زود در اثر گرسنگی بمیرم.
یک بار او را برای آواز خواندن به یک عروسی دعوت میکنند، و او من را در خانه تنها میگذارد. من دوازده ساعت انتظار برگشتنش را میکشم، و دوازده ساعت قبل از آن هم روزه گرفته بودم. عاقبت گرسنگی بر من غلبه میکند، من کاملاً ناامید بر روی میز میپرم و مشغول خوردنِ اولین و بهترین نسخهُ دستنویسی که به زیر دندانم آمد میشوم. من تازه چند صفحه را قورت داده بودم که تویدولف داخل اتاق میشود. جامهای شراب خونش را داغ ساخته بودند، و حالا دیدنِ منْ آتشفشان را به فورانِ کامل میرساند.
او با خشم شیرِ مادهای که فرزندش را میربایند به سوی من میجهد، و در حالیکه من را از روی میز به پائین پرتاب میکند چنان فریادی میکشد که تا حال از گلویِ هیچ انسانی خارج نگشته است: تو، جانور وحشی، تو چکار میکنی؟ اثر ادبیام ... شاهکار اشعار عشقیام! ... در حالیکه او یک چاقویِ قلم تیز کنی به سمتِ من تکان میداد ادامه میدهد: بمیر هیولا، اما نه، خونِ سیاهِ تو نباید دستهای من را آلوده کند، شمشیر عدالت باید از توهینِ تو به مقدسات انتقام بگیرد. در این بین او باقی ماندهُ دستنوشتهها را ورق میزد: دو فصل نابود شدهاند ... اما این تقصیر من بود، من خودم به او در این جایگاهِ مقدس پناه دادم. حالا او در سکوت لباسش را از تن خارج میسازد و بر روی تخت دراز میکشد، من خودم را در گوشهای جا میدهم، با این تصمیم راسخ که از سرنوشتم نگریزم و از زندگیای دفاع نکنم که در قلعهُ گرسنگی این شاعر به یک بارِ سنگین تبدیل گشته بود.
فصل سیزدهم
مدتی از آغاز روز گشته بود که سوفوکلِ من از خواب بیدار میشود؛ بلافاصله پس از لباس پوشیدن نگاه خیرهُ وحشیانهای به بقایایِ شاهکارش میاندازد، طنابی به گردنم میبندد و با من چهل پلهای را پائین میرود که محل اقامتِ ما را از کوچه جدا میساختند.
در اینجا او آدرس خانهُ دژخیم را میپرسد، که ما پس از مدت کوتاهی به آن میرسیم، و من آن را به عنوان آخرین زیارتم در نظر می‎گیرم. زیرا تویدولف هنگام داخل شدن میگوید: آقای فرایمن، من برایتان یک سگِ هار آوردهام که شما حقش را به او بدهید.
دژخیم دقیق من را تماشا می‎کند، حالتِ چهرهاش در من اعتماد جاری میکرد، من با نگاهی دوستانه کنار پاهایش مینشینم، دُمم را مانند یک پرچمِ صلح تکان میدهم و کفشش را میلیسم.
دژخیم میگوید: آقا، سگ هار نیست، برای حرفم سر خود را گرو میگذارم.
تویدولف: البته که او هار است، آیا مگر او دیروز نوشتههای ارزشمندم را نخورد؟
دژخیم: اگر نان برای خوردن به او میدادید بنابراین احتمالاً کاغذ نمیخورد؛ اما برای من آسان است حقیقت را برایتان ثابت کنم. در این وقت فرایمن لگن دستشوئیاش را از روی میز برمیدارد و آن را در برابر من قرار میدهد. من نیمی از آن را مینوشم و او میگوید: میبینید که حق با من بود، یک سگِ هار آب نمینوشد.
تویدولف: من میگویم که او هار است و باید بمیرد.
دژخیم: ممکن است که خود شما هار باشید، چرا باید من حیوانِ بیچارهُ بیگناه را بکشم؟ و پس از یک مکث کوتاه در حال خنده به آن میافزاید، اما اگر باید که این کار را بکنمْ بنابراین باید قبل از هر چیز شش سکه به من بپردازید؛ این قیمت ثابت من است!
تویدولف که شش سکه در جیب نداشتْ دستگیرهُ درب را میگیرد و در حال خارج شدن غرغر کنان میگوید، پس میتوانید او را خودتان نگهدارید. من اصلاً برای همراهی کردن او چیزی احساس نمیکردم، بلکه خود را بر روی پاهایِ عقب بلند میکنم و فراوانترین سپاسم را به ناجیام اعلام میکنم. او طناب را از گردنم باز میکند و باقیماندهُ صبحانهاش را جلویم قرار میدهد، که برایم خیلی خوشایند بود، چون از زمان کاغذ خوردنم دیگر هیچ غذائی نخورده بودم.
من هنوز مشغول غذا خوردن بودم که یک معلول داخل اتاق میشود. او به دژخیم میگوید: آقای دکتر، به من گفته شده است شما مرد خوبی هستید که با کمال میل به مردم فقیر کمک میکند؛ من یک دست و چشمِ راستم را در جنگ از دست دادهام. حالا از چند هفته پیش چشمِ چپ هم شروع کرده است به تیره گشتن، و من همچنین مردد بودم پیش شما بیایم، چون میترسیدم ممکن است شما مایل نباشید چیزی به من بدهید که بتواند به من پیرمردِ تنها در برابر این بدبختی کمک کند.
تا آن لحظه من بخاطر لذتِ غذا خوردن متوجهُ بیمار نشده بودم؛ حالا با تمام شدن غذا اولین چیزی که در او جلب توجهام را میکند صدایش بود. من به او نزدیکتر میشوم و با احساسی غیر قابل توصیف مربیام لافلور را با وجودِ سن و بدبختیاش که او را برای هر چشمِ دیگری غیر قابل تشخیص میساختْ میشناسم. با شادیِ فراوان به بالا به سمت او میپرم، گونهُ چروک گشتهاش را میبوسم، و از نوازش کردنش متوقف نمیشوم، تا اینکه او هم با یک چشمشْ ژولی وفادارش را میشناسد.
دژخیم که تا حال یک تماشگر ساکتِ نمایش بود، با قطره اشگی این نمایش را جشن میگیرد، به جنگجویِ پیر یک شیشهُ کوچکِ قطرهُ چشم و اندکی پول میدهد. پیرمرد اما بدون حرکت در برابر دژخیم ایستاده باقی میماند، و من خود را محکمتر به پای لاغرش میچسبانم. فرایمن میگوید: من شما را درک میکنم، شما مایلید دوستِ قدیمیتان را دوباره داشته باشید، شما میتوانید او را همراه خود ببرید؛ به هر حال من میترسم که شما به زودی به یک راهنما محتاج شوید.
فصل چهاردهم
با لذتی که زبانِ جدیدم هم از بیان آن عاجز است، پدرخوانده‎ام را از میانِ خیابانهای شهر همراهی میکردم، جائیکه او هزینهُ اندکش را در مقابلِ خانهها و از رهگذران گدائی میکرد. او هر قطعه نان و باقیماندهُ غذائی را با من تقسیم میکرد که دستِ همدردی در کاسه‎ای چوبی میریخت که من برایش حمل میکردم.
کمبودی که ما گاهی مجبور به تحمل کردن بودیم و سختقلبیِ ثروتمندانی که ما را از درب خانهُ خود میراندندْ من را فقط بخاطر او میرنجاند. عشق پیرمرد مهربان به من روز به روز افزایش مییافت؛ بدبختیْ قلب او را ضعیف ساخته بود و دربِ آن تقوائی را در قلب گشوده بود که آدمِ صبور را با سرنوشت آشتی میدهد و به او برای استقامت تا انتها شجاعت میبخشد.
پیشگوئیِ فرایمن بعد از چند ماه به وقوع میپیوندد: لافلور دیدِ چشم چپ خود را کاملاً از دست میدهد و من راهنمایِ او میشوم. من با یک طنابِ نازک به گردن به آرامی از جلویِ او میرفتم و پای او را در برابر سنگها و بدنش را در مقابل ضربههایِ مردم بیاحساس محافظت میکردم. یک مسیرِ هشت تا نه کیلومتری صحنهُ پیادهرویهایِ ما بود. حالا صدقهها بیشتر ریخته میشدند، و وقتی چشمه میخواست خشک شود من برخی از هنرهایم را به نمایش میگذاشتم که اغلب بیشتر از تماشایِ یک پیرمردِ رنجور در اذهان اثر میگذاشت.
روزی دست تقدیر ما را به مراسم نیایش یک روستای کوچک هدایت میکند، جائیکه کشاورزان به برداشتِ محصولِ فراوان امیدوار بودند، من در نمایشِ هنرهایم از خودم پیشی گرفته بودم، و لافلور با شادی مشغول بود یک مشت سکهُ مسی را از داخلِ کلاهْ درونِ جیبش کند که یک جوان با لباسی خوب بر تنْ خود را با فشار از میانِ ازدحام مردم به سمت من میکشانَد و توسطِ نگاه داشتن یک تکه نانْ سعی میکند من را بفریبد و از پیرمرد دور سازد. من سرم را برمیگردانم و به استادِ درماندهام نگاه میکنم تا جوان را به صدقه دادن به او به حرکت درآورم، اما پسر جوان با این قصد که یا من را به زیر چتر قدرت خود بکشاند و یا اما پیرمردِ نابینایِ بیچاره را دست بیندازدْ خود را به من نزدیکتر میسازد و طنابم را با یک قیچی میبرد و با گرفتن طنابِ گردنم میخواست من را با خود ببرد.
من نمیتوانستم خشمم را طولانیتر خفه سازم: من پایِ جوانِ تبهکار را به دندان میگیرم و یک تکه از گوشتِ ماهیچهُ پشتِ پایش را میکَنم. حالا اغتشاشِ عمومی درمیگیرد، پسر جوان که مانندِ سوختن در آتش فریاد میکشید از آنجا برده میشود. من در کنار دوستم ایستاده باقی میمانم، نمیدانم آیا از روی ترس بود یا تشویق که هیچکس برای مجازاتم تلاش نکرد.
اما بعد از دقایق کمی میبینم که دو پلیس با عجله به سمتِ ما میآیند. آنها خدمتگذارانِ انتقامِ شهردار بودند که تنها پسرش همان شیطانِ کوچکی بود که من گاز گرفته بودم. هر دو پلیس مسلح به تفنگ بودند، و یکی از آنها خود را تا چند قدمی ما نزدیک ساخته بود. من میتوانستم فرار کنم اما فقط خود را بیشتر به استادم میچسبانم. استادم که از صحبتهای مردم خطری را که تهدیدم میکرد احساس کرده بودْ خود را بر روی من خم می‎سازد و برای زندگیام التماس میکند، اما بیهوده: پلیس فقط یک گلوله شلیک میکند که از میان سرم می‎گذرد و سینهُ رفیق قدیمیام را سوراخ می‎کند. حرف آخر او و همزمان اولین حرفی که من با احساساتِ جدیدم شنیدم این بود: او را در گور من بگذارید. روحهای ما میخواستند همدیگر را ببوسند که هر یک از ما توسطِ نیرویِ غیر قابل مقاومتی در هوا به نوسان می‎آئیم. روح دوستم در حال پرواز به من میگوید: ما همدیگر را دوباره پیدا خواهیم کرد.
خاتمه
تمام حاضرین که داستانِ مهمانِ جدید را با هیجانی صامت گوش کرده بودند یکصدا فریاد میزنند: بله، شماها حتما همدیگر را پیدا خواهید کرد. حالا آنها به او خوشامدگوئیِ برادرانهشان را با حرارتی دو برابر تکرار میکنند، و رئیس کلوب که آرگوسْ سگ اولیس بودْ پنجههای او را صادقانه و موافقانه تکان میدهد و میگوید: براوو برادر، ما دوستان خوبی خواهیم شد.
ــ پایان ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر