یک شب پائیزی.

یک روز پائیزی به پایان رسیده و هوا از صبح تیره باقی مانده است. تمام روز در میان زمین و خورشید ابرهای ضخیم آویزانند. اینکه یک چنین شبکۀ تار عنکبوتِ نازکیْ همانگونه که ابرها هستندْ میتواند زمین را از نور خورشید جدا سازدْ در واقع بسیار مضحک است. یا نه خیلی هم مضحک نیست، بلکه به این نکته اشاره دارد: شما انسانهاْ اصلاً به خود ننازید، اندکی بخار آب لامپتان را خاموش میسازد! یک پسربچۀ روستائی که دیرتر باید <در مدرسه> باشدْ تمام بعد از ظهر را درس خواند. حالا او دیگر برای خواندن و نوشتن نمیبیند. آخرین نور کمرنگِ شب از پنجرۀ کوچک اتاقِ روستائی به داخل میافتد. دیوارهای اتاق یک متر ضخیم هستند، طوریکه لبۀ پنجرهْ یک استراحتگاهِ راحت برای پسر تشکیل میدهد. او علاوه بر مدرسۀ روستائیْ در درس خصوصی نیز بعضی چیزها آموخته است: او میداند که <والتر فون دِر فوگلوایده> چه کسی بود، و او شوخیِ جوانانۀ آلکیبیادسِ سرافراز را میشناسد، او حتی میتواند هندسۀ اقلیدسی هم اثبات کند. فقط یک چیز را نمیتواند یا اجازه ندارد: او اجازه ندارد چراغ نفتی را روشن کند، زیرا مادربزرگ فکر میکند که او برای این کار بیش از حد نادان است.
کاش پدربزرگ و مادربزرگ به زودی از مزرعه بازمی‌گشتند، هوا بطور وحشتناکی در حال تاریک شدن است. مادر و پدر رفتهاند. آنها در آن بالا در <والدنبورگر برگلند> هستند تا برای خود و برای پسربچه آنچه را ضروریست کسب کنند. دلتنگی پسربچه اغلب به دنبالشان به کوههای مهآلود میرود.
دیروز هوا زیبا بود. بنابراین او تیر و کمان زنبورکیاش را به شانه آویخت و به شکار رفت. او بسیار عالی شلیک میکند، اما او هیچ چیز شکار نمیکند. دلیلش این است که تیرهای چوبی فقط تا فاصلۀ ده متری پرواز میکنند و خرگوشها وقتی چنین شکارچیای را از فاصلۀ دورتری میبینند پا به فرار میگذارند.
او در وسط مزرعه به شهردار منطقه برخورد میکند. وقتی آدم میداند که شهردار را در برابر خود دارد برایش احترام زیادی قائل میشود. شهردار دارای تجهیزات عالی بود: کاپشن شکار، دستپوش، کلاه شکار با پَر، چکمههای بلند، یک تفنگ با دو لول، سه لول یا بیشر، یک کیفِ بزرگ شکار، یک دوربین شکاری، تمام اینها را او داشت.
او میگوید: "سلام مرد جوان! تو هم حتماً به شکار میروی؟ آیا مجوز شکار داری؟"
پسر هراسان برای حقانیتش پاسخ میدهد: "تیرم به هیچ حیوانی نمیخورد."
شهردار میخندد و میگوید: "تیر من هم به هیچ حیوانی اصابت نمیکند!" سپس به سر تا پای خود نگاهی میاندازد و میگوید: "گرچه تجهیزات من حتی بهتر از تجهیزات تو بود؛ اما من هم نبرد را باختم!"
پسر این شوخی را فوری نفهمیدْ اما چون شهردار میخندید او هم با تمام توانش خندید، سپس آنها با یک تکانِ دوستانۀ سر از هم خداحافظی کردند.
هوا تاریک میشود. کاش پدربزرگ و مادربزرگ به زودی به خانه میآمدند! ساعت با صدای بلند تیک تاک میکند. این عجیب است که ساعت شبها همیشه دارای یک صدای بلندتر میشود. یک جائی در جهان دزدها حالا از غارهایشان آهسته بیرون خواهند خزید و از میان تاریکی جنگل به سمت آسیابها و خانههای روستائی خواهند رفت.
باد در بیرون چه شدید میوزد! برگها از درختانِ شاهبلوط مانند دستهای قهوهای رنگِ بزرگی سقوط میکنند. نگاه کردن به آن وحشتناک است. چنین دستهای قهوهای رنگی را حالا روح پیری که ده روز پیش به گور سپرده شد به دست خواهد آورد. پسربچه از ترس خیس عرق میشود. او یک بار هنگامیکهِ روح هنوز زنده بود یک قیف کاغذی را با برگ‌هایِ ریخته شده از درخت پُر میسازد و بر روی جادهای قرار میدهد که پیرزن حریص در ساعت معینی باید از آن عبور میکرد. و پیرزن آمد، با چشمان حریص به قیف کاغذی نگاه کرد، خود را خم ساخت، دستهای بزرگش را به گنجینۀ احتمالی دراز کرد و وقتی قیف کاغذی مانند شبحی در زیر انگشتانش به حرکت افتادْ فریادی کشید و پا به فرار گذارد. پیرزن متوجه نشده بود که به قیف کاغذی یک نخِ خاکستری رنگ بسته شده است و پسربچهای از پشت یک بوته آن را میکشد. حالا پیرزن مُرده بود و خواهد دانست چه کسی او را دست انداخته بوده است.
یک فریاد. پسر از لبۀ پنجره پائین میجهد، دو دست قهوهای از بیرون تهدید کنان به شیشۀ پنجره چسبیدهاند. پسر لرزان در اتاق ایستاده است. چشمان سبز گربه از گوشۀ اتاق میگدازند، از گوشههای خانه صدای یک آه کشیدن در هوا میپیچد.
ماندن در اینجا غیرقابل تحمل شده است. بنابراین باید از اتاق خارج شد و به باغ رفت؛ آنجا حداقل روشنتر است. پسر در ترس و وحشت فراوانْ شش گلابی بزرگ در چمن پیدا میکند و میخورد، سپس بر روی دیوار باغ مینشیند. شاید انسانی از آنجا عبور کند. همینطور هم میشود و یک نفر میآید؛ اما او امیل بینرت است. مردم در بارهاش میگویند که او سیلوها را آتش میزند. این هم هیچ تسلیبخش نیست.
عاقبت دروازۀ مزرعه به صدا میافتد. پسر با فریادی از شادی به آنجا هجوم میبرد. یک گاری با بار سیبزمینی با سر و صدا داخل میشود، در کنار گاری پدربزرگ و مادربزرگ حرکت میکنند. پسر از گاری بالا میرود، خود را بر روی سیبزمینیها پرت میکند و رایحۀ خالص قویشان را بو میکشد. هیچ چیز در جهان وجود ندارد که بهتر از سیبزمینیِ تازه از زیر خاک بیرون آورده شده بو دهد. این را پسر میداند؛ و گرچه او هرگز در کار مزرعه مشارکت نمیکندْ اما ثمرشان را دوست دارد.
او کمی دیرتر با پدربزرگ به باغ میرود. پسربچه از شاخههای باریکِ گیاه آقطی یک تلۀ پرنده به شکل جعبه ساخته و آن را تنظیم کرده بود. حالا یک سینه سرخ اروپائی در آن نشسته است و با وحشت جیک جیک میکند. پسر از لذت فریاد میکشد؛ اما پدربزرگ اعتراض میکند: "چه کسی میداند که آیا فرزند نداشته باشد!" در این وقت پسر با اندوهْ میگذارد پرنده پرواز کند، و درست سه ثانیۀ بعد به یاد میآورد که در پائیز هیچ پرندهای فرزند ندارد. پدربزرگ تبسم کنان تسلی میدهد: "از جعبه به عنوان قلک استفاده کن!" پسر اعتراض میکند: "اما پول از شکافها بیرون میافتد." پدربزرگ میگوید: "بیرون نمیافتد، زیرا تو پولی نداری که در آن بیندازی." و این درست بود.
کمی دیرتر پدربزرگ در حیاطْ دو قطعه آجر را بر روی سنگ صافِ بزرگی قرار میدهد، در میان آجرها چوب ضخیمی را آتش میزند و یک دیگ آهنی با سیبزمینی بر بالای آن قرار میدهد. به زودی آب به جوش میآید، آتش کوچک مشتعل است، باد آهسته آواز میخواند، و آن دو در درخشش سرخ‌ـ‌زردِ شعلۀ آتش رؤیا میبینند. بر بالای سرشان در فاصلۀ دورْ ابرهای شمالی به سمت جنوب در حرکتاند.
پسر میپرسد: "من احتمالاً چکاره خواهم شد؟"
پدربزرگ مانند همیشه میگوید: "فیلد مارشال." اما پسر با آن راضی نمیشود. پدربزرگِ خوش قلب تعداد زیادی از انواع حرفهها را نام میبردْ اما یک حرفه به فکرش نمیرسد که نوهاش بر اساسِ تمام استعداد و آموزش و پرورشش باید میگشت:
"یک نویسنده، یک قصهگو."

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر