ناخوش.

من بیمارم ... یک بیماری طولانیِ بدون چشمانداز. من میخواستم همه چیز را بدانم، و همه چیز را به من گفتند ... همه چیز را. برایم هیچ امیدی باقی نمانده، نه حتی دیگر درماندهترین امیدِ واهی.
و اینطور خوب است، این همان چیزیست که من میخواستم.
حالا روز به روز انتظار میکشم، یک شبِ بیپایان پس از شبی دیگر. و شبها بدترین هستند. خود را کاملاً تنها در میان تودۀ تیره و غیرقابل نفوذِ ظلمت و درد پیچ و تاب دادن، با تمام وحشتِ مرگ در اعصابِ ناسالم! ...
در اوایل ــ زمانی که بیماری شروع شد ــ من در بیمارستان بستری بودم؛ و پرستارها ساعت به ساعت آهسته، کاملاً آهسته میرفتند و میآمدند، پرستاران خوبِ مهربان. هالۀ نورِ کمرنگی جلوتر از آنها حرکت میکرد، و آنها به آرامی با چراغی در دست به داخل میلغزیدند. در این هنگام حجابِ سفید نور خفیفی میداد و تابش سرخ فانوس کوچک بر بالای صورتِ صلحآمیزِ مقدس‎شان سوسو میزد! این هر بار مانند یک حالت دعا به نظرم میآمد؛ من دوباره کودک بودم و از فرشتگانِ محافظ خواب میدیدم. حالا من تنها هستم. کاش فقط شب تمام میگشت ...
آهسته و دردناک صبح میشود و خدمتکارم با کشیدن پا به زمین با گامهای خستۀ پیر داخل می‎گردد. او پردۀ پنجره را کنار میکشد و قهوه را کنار تختم قرار میدهد.
و سپس ساعتها میگذرندْ تا اینکه بر ضعف وحشتناک غلبه میکنم و موفق میشوم خود را از تخت به مبل برسانم.
سپس آنجا دراز میکشم و با چشمان نیمه بسته میشنوم که چگونه صبحِ جدید در بیرون خود را تازه و روزانه بلند میسازد.
همه چیز جوان و نیرومند طنینانداز است ــ کاملاً سالم.
در آن سمت سربازها در پادگان تمرینشان را میکنند، و فرمانهای تیز و بلند به سمت من انعکاس مییابند، گاهی هم صدای یکی از مارشهای نظامیِ صبح زود به اتاقم هجوم می‌آورد، و آن پائین در خیابانْ ترامواها در حال گذر سر و صدا به راه میاندازند، و اتوموبیلها میغرند، و انسانها بینظم و حریص در شتاب‎اند. همه این چیزها در آن پائین است، در زیر اتاق زیر شیروانی من. زندگی رو به بالا به سمت من هنوز فقط صدا میدهد.
خدمتکارم اتاق را مرتب میکند و در این حال در مورد سهم بدبختیاش از زندگی حرف میزند. او یک زن سالخوردۀ خوب است، اما من دوست ندارم با او صحبت کنم. نامفهموم صحبت کردن و دهان کجش من را ناراحت می‌کند. من باید وقتی او حرف می‎زند همیشه به او نگاه کنم. این من را بسیار عصبی میسازد.
او از دست زندگی مینالد و وقتی از انسانها صحبت میکند تند و پرخاشگر میشود. حق اغلب با زنِ سالخورده است! از فلسفۀ تلخش حقایق فراوانِ تلخی بیرون میجهند. او با وجود آنکه ضعیف و بیمار است باید تمام روز را کار کند. شوهرش نمیتواند کار کند. شوهرش هفتهها با پاهای متورم در آشپزخانه مینشیند. فقط هر هشت روز یک بار لنگان چهار پله را پائین میآید و پیش پزشک بیمه میرود. زیرا پزشک به خانۀ مردم فقیر نمیرود.
و در بهار باید خانه را خالی کنند. آنها از هجده سال پیش در آنجا زندگی میکنند و حالا پیر و کُند شدهاند. او تمام اینها را در حال مرتب کردن اتاق برایم تعریف میکند. و من در این حال بر روی مبل دراز کشیدهام و از زور خشم میلرزم. فهمیدن لهجهاش برایم زحمت دارد و دهان کج او آزارم میدهد. از این گذشته هوا هم بسیار سرد است و من نمیتوانم تصمیم بگیرم و بگویم که باید اجاق را گرم سازد. من از سر و صدائی که او در این کار به راه میاندازد میترسم. عاقبت این کار به پایان میرسد. من میتوانم حالا حداقل آتش را ببینم و تصور کنم که هوا در اتاق گرمتر شده است.
اما حالا دردها دوباره میآیند. دراز کشیدنِ مستقیم در این حالت برایم ناممکن است. من سعی میکنم خودم را کش دهم، ... و سپس یک تشنجِ تازه من را دوباره در هم میپیچاند. درد تا زانو پائین میرود و در بالا بر روی سینه قرار دارد و نفسم را میفشرد.
من خوشحالم که تنها هستم و هیچکس رنجم را نمیبیند، هیچکس، بجز خودم، ــ و من به خودم عادت کردهام.
آینه دستی کوچکم همیشه در کنار من قرار دارد. من چهره‎ام را در ساعات بد در آن نگاه میکنم. من نمیخواهم هیچ رگۀ دردی و هیچ ردی از بیمارستان در حالت چهرهام داشته باشم. اراده باید اعصابِ بیچارۀ تحریک گشته را وادار به آرامش سازد. فقط چشمها اجازۀ رنج کشیدن دارند و مجازند رنج را به فضای خالیِ دور مته کنند. دهان باید کاملاً آرام باشد. دهان بسیار مایل است بلرزد و تکان بخورد و رنج بر تمام صوت پرتو افکندْ اما من آینه را کاملاً محکم نگاه میدارم و بسیار سختگیرم. من مایلم آرام و زیبا رنج ببرم، مانند مقدسین.
من مرفین مصرف نمیکنم، ــ برای مصرف آن هنوز صبر میکنم. شاید نه دیگر مدتی طولانی. همه چیز را چنین دقیق از قبل دانستن خوب است: حالا هنوز اینطور است ... سپس آن خواهد آمد ... سپس آن ... و سپس ــ ــ ــ
اما تا آن زمان هنوز زندگی باید کرد ــ زندگی!
وقتی بدترین ساعت به پایان برسدْ یک آرامش دلپذیر میآید.
تبی کاملاً خاموش ... این یک احساس خوب میدهد، این گرمایِ در حالِ زمزمۀ آهسته در سراسر بدن. و حالا سیگار کشیدن، یک سیگار ملایمِ آرامبخش. دکتر این را برایم ممنوع نکرد، من مدتهاست که دیگر دکتر ندارم. من خود میدانم چه کمبود دارم؛ من تمام دعاهای شمّاس را از حفظم.
حالا وقتی مه آبیِ سبکْ من و اتاقم را میپوشاندْ حالم خوب و ملایم میشود. این اتاقِ بسیار غمگینی است، اما من آن را خیلی دوست دارم، دیوارهای خالی سفیدِ آهکی مانند دوستان خوبی به نظر میآیند که رنجهایم را ساکت تماشا میکنند، و من همدردیشان را بهتر از همدردی انسان‌ها میتوانم تحمل کنم. افکارم به دنبال دودِ آبی رنگ رؤیا میبینند؛ آنها از این خواب میبینند که حالا دراز کشیدن بر روی یک تختِ تُرکی چه زیبا میتواند باشد، در یک اتاق کوچکِ چادرمانند، با چراغ قرمز و فرشهای ضخیمِ گرم. و در اطراف من دیگران قرار دارند: دوستانی که فوت کردهاند ... من چشمانم را میبندم و آنها از مُردن برایم تعریف میکنند، همیشه فقط از مُردن. این چه خوب بود وقتی که دردها قطع میگشتند ... و آخرین رعشۀ وحشتناک. فقط یک نفر میخواهد همیشه از زندگی صحبت کند، کسی که دستمال سفید به دور سر و زخم زیر آن ... گلوله ... و او هنوز خیلی جوان بود. اما دیگران او را درک نمیکنند و او دوباره سکوت میکند. 
او همچنین تنها کسی است که با چرخاندنِ چشم بیزاریاش را ابراز میکند، و گاهی به اطراف دهانش رعشه میافتد. در نزد دیگران در کاسۀ خالیِ چشمانْ آرامش مرگ است. و بنابراین آنها از مرگ صحبت میکنند و در این حال به زندگی میخندند. خندههایشان آرام و سرخوش به گوش میرسد. ما همه بر روی مخدهها در اطراف دراز کشیدهایم و قلیان میکشیم، و قهوۀ سیاه در پیالههای ژاپنیِ شفاف جرقه میزند و با زدن شلاق به اعصابْ زلزۀ دلپذیری به راه میاندازد.
و سپس من بسیار خسته میشوم و نمیتوانم دیگر واضح ببینم؛ همه چیز در برابر چشمانم میلرزد و میچرخد. و آنها دوباره میروند، همه، کاملاً آهسته. فقط فرد زخمدار میخواهد هنوز بماند و با من از زندگی صحبت کند؛ اما آنها عاقبت او را همراه خود میبرند. و وقتی همه میروند من به خواب میروم.
گاهی اوقات برایم نامه میآورند. کاش فقط یک بار دوباره چیزی خوشحالم سازد یا به هیجان آورد. اما این دیگر اتفاق نمیافتد. همه میدانند وضعم از چه قرار است و میخواهند از به هیجان آوردنم اجتناب کنند. این غیر ضروریست، زیرا کسی نمیتواند آرامتر از آنطور که من حالا هستم باشد. من میتوانم حتی با آرامش به آن فکر کنم که دیگران آنجا در آن پائین در کارگاه هستند و کار میکنند ... کار کردن ... انگار که زندگی کار کردن است.
آنها همچنین پیش من بالا میآیند، افراد زندۀ قوی. آنها برایم از کارشان تعریف میکنند و از زمانی صحبت میکنند که من بتوانم ابتدا دوباره مثل قدیم در میانشان باشم، و از زمانی که من ابتدا نقاشیام را تمام کرده باشم ــ نقاشی بزرگم را. من وقتی آنها اینطور صحبت میکنند فقط لبخند میزنم؛ و آنها هم میدانند که من دیگر به آن باور ندارم. آنها هم این را باور نمیکنند، اما آنها میخواهند من را تسلی دهند. این واقعاً خندهدار است.
بله، در ابتدا ــ در آن زمان قادر به کار نبودن تقریباً من را به دیوانگی کشاند. اما این فقط تا زمانی بود که من فکر میکردم دوباره قادر به کار کردن خواهم گشت. سپس من از آنها خواهش کردم و آنها برایم طراحیِ نقاشیام را بالا آوردند. حالا آنجا آویزان است و من حالا میدانم که هرگز دوباره کار نخواهم کرد. با اینکه مدتهاست تمام نشدهام اما باید حالا توقف کنم. و دیگران دیرتر توقف میکنند و آنها هم تمام نخواهند گشت. آنها اغلب میآیند و از من دیدار میکنند. آنها همه میدانند که چه وضعیت سختی همیشه داشتهام، و تعجب میکنند که من حالا شراب مینوشم و سیگارهای خوب میکشم و یک آتش گرم دارم. من چیز عجیبی در آن نمیبینم. من حالا دیگر از بدهی بار آوردن وحشت ندارم، و اما این خوب است که در پایان نرم دراز بکشم و دیگر مجبور نباشم با زندگی کُشتی بگیرم. خیلی دوست دارم هر روز یک جشن برپا کنم، یک جشنِ عالی و مجلل با موسیقیِ شگفتانگیز و گیج کننده. شامپاین باید از فواره در حوض بریزد، و همه باید جسورانه شاد باشند و مستانه برقصند. و گلهای رز فراوان. هر روز باید همه چیز بسیار زیبا باشد.
و من در زیر یک درختِ زیبای خرما با برگهای پهن سایهدار کاملاً در پسزمینه ... و تماشا کنم. و من یک روز در وسط جشن خواهم مُرد ... و ابتدا آنها همه به جشن و شادی ادامه خواهند داد و همچنان خواهند رقصید. سپس یکی از آنها کشف خواهد کرد که من مُردهام ... برای یک لحظه همه چیز کاملاً ساکت خواهد گشت. شاید موسیقی سپس خود به خود یک مارش عزا بنوازد. اما سپس عاقبت آنها دوباره خواهند رقصید و دوباره شادی خواهند کرد و دوباره خواهند خندید ــ هنوز این یک شب را، زیرا این آخرین جشن است و چون آنها فکر میکنند که من آن را نمیبینم. و در نهایت آنها بخاطر پایان یافتن چنین جشن‌هائی شکایت خواهند کرد.
من بعد از ظهرها مدت درازی تا غروبِ آفتاب دراز میکشم. من همین حالا میتوانم از پنجره ببینم که چطور در بیرون هوا خاکستریتر و خاکستریتر میشود، و سپس تجسم میکنم که چطور حالا فانوسهای خیابانی نورشان را بر پیادهروها میاندازند، که چطور نور سردِ آبی رنگِ الکتریکی از شیشۀ گِرد لامپِ مقابل مغازهها خود را با نور گازیِ گرمِ در نوسانْ مخلوط میسازد، و چطور ترامواها با چراغهای قرمز و سبزشانْ در چرخزدنهای خستگیناپذیر به دور شهرْ همدیگر را ملاقات میکنند، و چطور تمام انسانهای خسته‌ای در آنها نشستهاند که از یک کار به کار دیگر یا از یک تفریح به تفریح دیگر و از یک هیجان به هیجانی دیگر در حرکت‌اند. یا ماهِ سفید و کامل از میان پنجرهام به درون اتاق میتابد و خود را در جمجمۀ لختِ براقِ پوزخندزن بر روی کُمدم منعکس میسازد. در بیرون ماه نورش را بر روی سقف پادگان که در زیر سایهْ غیر واضح شده استْ مینشاند، بر روی سقف پادگان گاهی یک گربۀ تنهاْ میخزد و از بالای هر دودکشی با احتیاط بالا میرود و میگذرد.
بعد از روشن شدنِ لامپْ تضاد شدیدی با تمام آن چیزها در بیرون برقرار میگردد، و افکاری که میخواستند در غروب به خواب روند دوباره میآیند. تب دوباره شروع میشود، ابتدا در مغز، از آنجا به درون تمام رگها و از میان تمام اعضای بدن تا نوک انگشتان میرود.
و سپس من شروع میکنم به نوشتن. در تب تلاش میکنم تمام زندگیام را بنویسم، تمام رؤیاهایم را، گناهانم و بدبختیام را. و دیرتر، پس از مرگم، باید کتابم این را در میان مردم فریاد بکشد که چطور رؤیا دیدم و گناه کردم و چقدر بدبخت بودم ... پس از مرگم.
روبرویم بر دیوارْ طرح بزرگی از نقاشیام آویزان است. این نقاشی هرگز تمام نخواهد گشت. من خیلی چیزها میخواستم و هنوز بسیار جوان هستم ...
و سپس شب فرا میرسد ــ ــ ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر