مصاحبه با مسیح.

اینطور که پیداست آمریکائیها بسیار کنجکاوند.
من سالهاست که برای یک مجلۀ هنریْ گزارشِ نمایشگاههای آنسوی اقیانوس، نامه‌های هنری و همه چیزهائی را که به آن مربوط است مینویسمْ تا روح تشنۀ دانش طلبیِ <عوام تحصیل کرده> را که به هنر علاقه نشان میدهندْ یک بار در ماه اشباع کنم.
حالا دیگر این کار به اندازه کافی مهیج نیست. مردم چیز بیشتری میخواهند ــ چیزی دیگر.
هیئت تحریره ابتدا خواستار <مطالب خصوصی از زندگی هنرمندان بزرگ> شد ــ البته زندگی خصوصی هنرمندان مدرن ــ و اخیراً از من خواسته شده که باید همچنین مقالاتی از جزئیات جالبِ زندگی مدلها و رابطۀ آنها با جهان هنر بنویسم.
برای من همه چیز قابل قبول است. من یک انسان راضی هستم و مایلم دیگران را هم راضی سازم. پس از تلاش طولانی دفترچۀ یادداشتِ یک نابغۀ موفق را به دست می‌آورم. لیست مدلهای ثبت شده در این دفترچه باید به عنوان راهنما برای تحقیقات آینده‌ام به من کمک کند.
اما انتخاب صحیح از این لیست کار راحتی نبود:
1. والبورگا اشتومفل: زهر دهنده، بسیار محبوب و خیلی کم حرف.
2. کرسنز: ــ نام فامیل مفقود است ــ  با اندام مناسب برای هنر برهنگی.
3. آنا هوبر: دارای چهرۀ بسیار مناسب برای انواع تغییر در آن.
4. آدالبرت اپفلکامر: ورزشکار و کشتیگیر، عظیمالجثه و با عضلاتِ شانه و بازوی باورنکردنی.
5. ماری مایر: دارای چهره‌ای جوان‌پسند.
6. کلمنز بروکنر: کشیش مکار و غیره.
من روزها از پلهها بالا و پائین میرفتم. مصاحبه با مدلها کار کوچکی نیست، آنها هرگز در خانه نیستند. بنابراین طبق توصیۀ یک دوستِ باتجربهْ صبح یک روز به کنار پلههای آکادمی میروم. اما دوباره شانس با من نبود. ساعت کاملاً بد انتخاب شده بود. آنجا فقط یک پیرمرد کمشنوا و چند زن ایتالیائی ژندهپوش بودند. به نظر میرسید که زنها بسیار مشتاق مصاحبه کردن هستند، اما چون دانش من از زبان ایتالیائی به «من نمیفهمم» و «بله، سینیوریتا» منحصر میگرددْ بنابراین نتوانستیم به نتیجه رضایتبخشی برسیم.
قصد داشتم دلسرد به معبدِ هنر پشت کنم که توجه‌ام به یک مرد باریک اندامِ بلند بالا جلب میشود که با شنلی خود را پوشانده بود و با گامهای باشکوه از پلهها بالا میآمد.
من ابتدا او را بخاطر ظاهر قدرتمند و قامت و موی بلند موجدارشْ یک پروفسور سلطنتی به حساب آوردمْ اما هنگامیکه او عاقبت در کنار زنان ایتالیائی بر روی نردهها مینشیندْ به خودم قوت قلب میدهم و میپرسم: "آیا شما مدل هستید؟"
"بله، البته، من مسیح هستم. احتیاج به مدل دارید؟"
"چه نام دارید؟"
"فریدریش ویلهلم کوپکه ــ اگر مسیحِ با لباس مایل باشید ..."
او مرا متوجه جعبۀ مقوائی بزرگی میسازد که در زیر بازو حمل میکرد: «پالتوی قهوهای رنگ، لباس زیر سرخ تیره رنگ.»
"شما از این شهر نیستید؟"
"نه، من از برلین هستم، یک برلینی اصیل، اما از مدتها پیش در این شهر زندگی می‌کنم."
او دوباره سعی میکند درِ جعبه را باز کند.
"باز نکنید، باز نکنید. شما لباسها را از کجا آوردهاید؟"
"من آنها را از یک کهنه‌فروشی خریدهام، شش مارک هزینه برداشتند، اما زیبا هم هستند."
او درِ جعبه را باز میکند و میخواهد شنل را نشانم دهد.
"صبر کنید، صبر کنید، این ضرورت ندارد. شما از چه زمانی مدل هستید؟"
"شش/هفت سال میشود."
"و قبل از آن چه میکردید؟"
"قبل از آن یک مغازه داشتم."
"چه مغازهای؟" زندگی قبلی مسیحِ من در هر حال خالی از جذابیت نبود.
"خب، میدانید، من با پیراهن پشمی در میخانهها میگشتم و دستفروشی میکردم، اما این پول میآورد ..."
"و چه شد که مدل شدید؟"
"کسب و کار دیگر خوب پیش نمیرفت و سپس با موی بلند پیش خود فکر کردم ..."
من با تحسین به یالش نگاه میکنم: "آن زمان هم مویتان را اینطور بلند نگاه میداشتید؟"
"بله، میدانید، من از باد فراوان دچار سر درد میشدم و به این دلیل گذاشتم موی سرم بلند شود و بعد دوستانم به من گفتند: فریتسه، بگذار از تو نقاشی بکشند، فریتسه، تو زیباترین سر مسیح را داری که خدا میتواند شادیاش را از آن داشته باشد. چنین چیزی را هنرمندانِ نقاش جستجو میکنند."
"و در این وقت شما مدل مسیح شدید؟"
"بله، در این وقت پیراهن پشمی را کنار گذاشتم و در هنرکدهها پرسه زدم و به عنوان سرِ مسیح بسیار محبوب شدم."
"آیا شما در اینجا تنها مدل مسیح هستید؟"
"آه نه، البته که نه. وقتی اوده شروع کرد تصاویر کتاب مقدس خود را بکشد، در این وقت آنها یک مسیح مدرن پیدا کردند، او موی بلند و محکم و یک صورت ساده دارد. او برولمایر نام دارد و رقیب بسیار خطرناکی برایم بود. امروزه باید همه جا رقابت باشد."
"مدل بودن باید واقعاً طاقتفرسا باشد، درست میگویم؟"
"خب، از سختیها میتوانم برایتان یک ترانه بخوانم. این کار آسانی نیست اما به زحمتش میارزد. من گاهی باید مصلوب میگشتم. با دستهای به اطراف گشوده گشته و چشمان از حالت اصلی خارج شده، تمام کارهائی که درد به صلیب کشیده شدن را باید نمایش میداد. اما حالا بیش از حد پیر شدهام و بدنم سفت و سخت شده است و دیگر این کار برایم مقدور نیست. بنابراین فقط برای پرتره مینشینم و کس دیگری به صلیب کشیده میشود."
"آیا همیشه اشتغال دارید؟ هر روز که یک مسیح نقاشی نمیکنند."
"مشخص میشود که در این رابطه آشنائی ندارید، شما مطمئناً هنرمند نقاش نیستید. امروزه باید هر کس یک مسیح کشیده باشد. حالا نقاشی افراد کتاب مقدس آخرین مد است. چند سال قبلْ برای یک زمان طولانی اوضاع خوب نبود، در آن زمان دیگر کسی مسیح نمیکشید و همه فضای بازِ سبز نقاشی میکردند. دیگر افرادی مانند من را لازم نداشتند. آنها از مراتع سبز و درختان بنفش رنگ و انسانهای برهنه در مراتع نقاشی میکردند. این یک زمان بدی بود، در آن زمان من در مدارس فقط برای پرتره مینشستم و از مسیح دیگر خبری نبود."
"و حالا؟"
"آه حالا خیلی بهتر شده است. آقایان میگویند سمبولیسم باید باشد. این مد است. و مد در هنر مانند مد در زندگی خوب است. حالا آنها یک مسیح سالخوردۀ آلمانی را میکشند، همانطور که اساتید قدیمی میکشیدند، زیرا آنها همیشه میگویند که آلمانیها از بزرگترینها بودهاند. حالا نقاشان موی آنها را کاملاً بلند و تقریباً مانند مار و تاجِ خار را کاملاً تیز میسازند و این کاملاً جدید است که آنها یک مسیح به سبک خاص میکشند، آنها صورت مسیح را دراز و تاج خار را که از هر دو طرفِ گوش به پائین کشیده شده است میکشند و ..."
از اینکه مسیح هنوز مایل است به من در بارۀ ماهیت رنسانس و یا روکوکو هم تعلیم دهدْ دچار ترس ساکتی می‎شوم و حرف او را قطع میکنم:
"آیا شما برای نقاشان بزرگ هم مدل ایستادهاید؟"
"خب البته، من مایلم اینطور فکر کنم. تصاویر من در انواع گالریها و موزههای هنری آویزان هستند. یک بار به صلیب کشیده شده با دو دزد. این خیلی زیبا بود. آن دو دزد دو ورزشکار بودند. و آویختن این نقاشی برایم یک شادی بود. و سپس با ماگدالنه که <مسیح و گناهکار بزرگ> نامیده میگشت."
"ماگدالنه چه کسی بود؟"
"او ژوزفینه سیمرر بود، یا آنطور که نامیده میگشت. او یک دختر بود. او همیشه داستانی با نقاشان شروع میکرد. او موی کاملاً قرمزی داشت. من نمیتوانم او را خیلی زیبا بیابم، اما مورد توجه آقایان بود و در باره سلیقه نمیشود نزاع کرد. آنها همیشه میگفتند: یک <تیسین خالص>."
"مسیح، شما احتمالاً به زودی همانقدر از هنر میفهمید که خود نقاشان میدانند؟"
"بله، من عاشق هر چیز که هنر باشد هستم. این بزرگترین لذت من است. و پول هم میآورد."
"در روز چقدر درآمد دارید؟"
"خب، ببینید، این به جلو و عقب در نوسان است. آنچه مربوط به اساتید بزرگ و مشهور میشودْ آنها بیشتر میپردازند. و سپس به موقعیت هم بستگی دارد، برای به صلیب کشیده شدن برای هر ساعت یک مارک داده میشود. این زمانۀ خوبی بود! اما معمولاً وقتی آدم برای پرتره مینشیند پنجاه فنیگ برای یک ساعت پرداخت میشود."
در حالیکه مسیح در بارۀ روابط مالیاش صحبت میکرد من فکر میکردم، آه خدای من، باید از این مرد چیز جالب‎تری بیرون کشید. چه چیزی باید برای مقالهام بنویسم؟ و بعلاوه لهجۀ برلینی او عصبیام میسازد ــ من به یکی از این مونیخیهای واقعی امید داشتم، امروزه انسان برای آنها خیلی بیشتر علاقه نشان میدهد. این لهجه خیلی اصیلتر به گوش میرسد. من باید حتماً چیزهای خصوصیتری از او بیرون بکشم.
به این خاطر صریح می‎پرسم: "مسیح، شما از زندگی هنرمندان خیلی زیاد میدانید، از زندگی خصوصی آنها. شما به عنوان مدل باید اغلب برای دیدنِ پشت صحنه فرصت داشته باشید."
مسیح با تأکید زیادی میگوید: "خب، ما مدلها، ما همه چیز را میبینیم، ما همه چیز را میشنویم، ما در همه موارد حضور داریم، اما هیچ چیز نمیدانیم، ما رازنگهداریم. من میتوانستم برایتان داستانها تعریف کنمْ اما ما مدلها باید رازدار باشیم، در غیر این صورت لغو خواهیم گشت."
"خوب بله، اما می‌دانید، من در این شهر غریبه‌ام. من چند روز دیگر دوباره شهر را ترک میکنم. به من میتوانید تعریف کنید. من روزنامهنگارم، من هم باید در شغلم رازدار باشم. باید در میان هنرمندان چیزهای بامزه‌ای  اتفاق بیفتد. درست است؟"
"خب بله، چیزهای بامزه‌ای رخ می‌دهند. برای مثال آنجا آدم عاشق میشود و این یک سعادت و شکوه خالص است."
مسیحِ من یک چهرۀ کاملاً هوشمندانه به خود میگیرد و چشمک میزند. رازدار بودنش من را عصبانی میساخت. من خیلی دوست داشتم چیز تند و بامزهای از او میشنیدم.
من میخواستم یک امتحان دیگر هم بکنم. یک چیزی مانند رمان عاشقانه میان یک نابغۀ معروف جهانی و تیسینِ مو قرمز ــ ماگدالنا ــ برای مقالهام: <مدلها و هنرمندان، از زندگی خصوصی افراد مدرن مونیخی.>. قلبم کاملاً باز میشود.
"شما قبلاً برایم از ماگدالنا که بسیار مورد توجه هنرمندان بود صحبت کردید، او باید بارها عاشق شده باشد، درست است؟"
من پاک‌طینتترین آهنگ را به صدایم میدهم، اما مسیح بیاعتنا باقی میماند.
"من اما این را به شما گفتم. حالا من مدتهاست که دیگر او را ندیدهام، اما در گذشته، هنگامیکه با هم مدل میایستادیم تمام رازهایش را میدانستم." او دوباره چشمک میزند و ادامه میدهد:
"من آن زمان هنوز از او به اصطلاح پشتیبانی اخلاقی میکردم. گاهی او را به وجدانش رجوع میدادم. من به او میگفتم،: <ماگدالناْ جوانان دارای عفت نیستند، من این را خوب میدانم. من هم جوان بودهام و دارای عفت نبودم، اما حالا پدر خانوادهام و جهان را میشناسم. ماگدالنا، بیش از حد خراب نکن، در غیر اینصورت بین دندههای چرخ گیر می‎کنی>. اما او همیشه همه چیز را آسان میگرفت. او میگفت: <مسیح را نگاه کنید> و سپس همه میخندیدند."
"او با چه کسانی رابطه داشت؟"
"خب، او با همه داستان داشت. او یک زیبارو به حساب میآمد، اما مردها چه بودند، آنها میگفتند: <مسیح ما میدانیم که شما رازدارید.> ــ خب، آدم باید رازدار باشد."
او لبخند معناداری میزند و کارت ویزیت خود را جلو میآورد و آن را به من میدهد: "فریدریش ویلهلم کوپکه، خیابان کتسمایرشمارۀ 16، طبقه چهارم" و در زیر آن نوشته شده بود: "دارای یک لباس تازۀ مسیح، لباسهای زیر سرخ تیره رنگ، پالتوی آبی رنگ، صندل و غیره. آماده مدل قرار گرفتن به عنوان مسیح برای هنرمندان نقاش."
من تحسینکنان میگویم: "مسیح، شما دست خط زیبائی دارید."
او میگوید: "این را یِته، دختر بزرگم نوشته است. او هم مدل مینشیند، اما من به عنوان پدر خانواده اجازه میدهم فقط برای پرتره مدل بنشیند."
من نگاهی به ساعتم میاندازم و با قرار دادن یک اسکناس بیست مارکی در دستش از مسیح خداحافظی میکنم. او در حال تشکرْ پول را با احترام در جیب میگذارد و خود را محکمتر با شنلش میپوشاند، زیرا هوا سرد بود.
من آهسته و تا حدی افسرده خود را دور میسازم. مقاله‌ام توسطِ اخلاق پاک و رازداریِ تسخیرناپذیرِ مسیح شکست خورده بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر