یوهان کریستیان گِرابه.

گِرابه در کنار درِ ساختمان ایستاده بود که به یاد میآوَرد <مسیح>اش را فراموش کرده است.
"آیا مردان مست ارزشش را دارند که به کمر بیچارهام یک بار دیگر فشار آورم و رنج بالا رفتن به خود بدهم؟ نه، آنها از <مسیح> هیچ چیز نمیفهمند؛ اما من آن را به بورگمولر قول دادهام! نه، من سه پله را بالا نمیروم، من این کار را نمیتوانم انجام دهم."
او به راه میافتد و مانند همیشه آهسته میرود، یک دست را بر روی ران قرارداده و انگشت شست را در جیب فرو کرده، در دست دیگر چتر را نگاه داشته و سر را بر روی سینه خم کرده.
مدیر تئاتر، آقای ایمرمَن میگوید: "خب، گِرابه، شما احتمالاً در حال طرحِ یک درام تکان دهندۀ جهان هستید؟"
گِرابه سرش را بالا میآورد و چشمانش با دیدن ایمرمَن برق میزنند:
"بله، حالا در حال کار با <مسیح> هستم!"
در این وقت ایمرمَن میگوید:
"براوو گِرابه، شما جرأت پرداختن به موردهای مهم را دارید، خیلی قابل احترام است! شاید چیزی برای ما باشد؟"
"بدون شک، آقای مدیر، آیا باید برایتان چند صحنه از آن را بخوانم؟ من نسخۀ خطی را تصادفاً همراه دارم." او با عجله و عصبی تمام جیبهایش را جستجو میکند.
"آقای ایمرمَن، آن سوی خیابان یک نیمکت برای نشستن است."
ایمرمَن میگوید: "فعلاً از آن میگذریم" و به شانههای او میزند: "من امروز اصلاً وقت ندارم، و همچنین باید ابتدا با پادشاه صحبت کنم!"
"با پادشاه؟"
"بله، برای اینکه او سیاهی‌لشکر را به اندازه کافی تقویت کند؛ زیرا، گِرابه بگوئید ببینم، شما چند هزار سیاهی‌لشکر برای جدیدترین اثرتان نیاز دارید؟"
ایمرمَن بلند میخندد و شکمش به شدت تکان میخورد.
گِرابه او را با چشمان خشمگین نگاه میکند؛ اما جرأت پاسخ دادن نداشت. او به یاد میآورد که هنوز برای نمایشنامۀ <دادگاه سنت پترزبورگ> ایمرمَنْ نقشها را ننوشته است، و گروشنهایِ ناچیزِ دریافت گشته بابت این کارْ مدتهاست که خرج گشتهاند.
به نظر میرسید که انگار ایمرمَن افکار گِرابه را خوانده است. او میگوید: "گِرابه، آیا <مسیح> شما هم میگوید: به پادشاه آنچه را که به او تعلق دارد بدهید! آیا به تئاتر دوسلدورف آنچه را که به تئاتر دوسلدورف تعلق دارد دادهاید؟ آیا عاقبت نقشها را نوشتید؟"
"البته، آقای قاضی جنائی" ــ ایمرمَن روزی این شغل را داشت ــ گِرابه از بینی نفس عمیقی میکشد: "من حتی آن را پیش خود دارم." و دوباره با عجله جیبهایش را جستجو میکند.
در این لحظه ایمرمَن دوباره با صدای بلند میخندد و به راه خود میرود. گِرابه رفتن او را نگاه میکند: "تو سگ، من ... من ... من ..."
اما خشم او مدت طولانی دوام نمیآورد. او به دوستش بورگمولر فکر میکند که حالا مطمئناً در میخانه نشسته بود و انتظار او را میکشید.
"من به او قول داده بودم، و او هفتههاست که برای من میپردازد، و همچنین آقایان دیگر هم همیشه برای من میپردازند! من باید حالا اما عاقبت یک بار تلافی کنم. بجز بورگمولر بقیه شتر هستند؛ اما چون من یک دکلمه کنندهُ ممتاز هستمْ کاپیتان راستل میخواهد کتابفروش برلینی را همراه خود بیاورد. نام او چه بود؟"
بنابراین او دوباره برمیگردد و برای بالا رفتن از سه پله به خودش زحمت میدهد. پیدا کردن نسخۀ خطیِ <مسیح> در آن آشفتگی وحشتناکِ اتاقْ مدت زیادی طول میکشد. اما او آن را عاقبت بر روی تخت و پنهان گشته در عمق بالش پیدا میکند. این از روی احتیاط اتفاق افتاده بود؛ زیرا او اغلب وقتی شبها به خانه میآمد و برای روشن کردن پیپش کاغذِ لوله شده جستجو میکرد، میگذاشت تمام پردههای درامش در آتش از بین بروند.
دیری از شب گذشته بود که گِرابه به میخانۀ <طاووس مغرور> داخل میشود.
او در کنار آشپزخانه توقف میکند و رایحۀ کباب را می‌مکد.
"خدای من، کاش پول داشتم!"
از میان درِ باز سالنِ میخانه هیاهو و صدای خنده میآمد.
یک نفر فریاد میکشد: "گِرابه را نگاه کنید، او خود را فوری در کنار چشمه مستقر میسازد، او از دیگهای آشپزی رام مینوشد."
گِرابه وارد سالن میخانه میشود:
"بله، آقای کاپیتان، من باید از دیگهای آشپزی رام بنوشم، من بیتقصیرم؛ اما خیلی خوشمزه است و نکته اصلی این است."
او خودش را در کنار بورگمولر بر روی یک صندلی میاندازد، گیلاس پُر او را برمیدارد و تا قطره آخر مینوشد.
بورگمولر میگوید: "کریستیان، مواظب باش با معده خالی!"
"ساکت باش، من همین حالا از یک مهمانی شام در نزد ایمرمَن میآیم و برای هشت روز غذا خوردهام."
کاپیتان از میز دیگر با تحسین میگوید: "گِرابه، شما اما خیلی خوب مینوشید، تا حد مرگ."
گِرابه بخاطر به رسمیت شناخته شدن خوشحال میگوید: "و اهمیت واقعی اما این است که من همیشه هوشیار باقی میمانم. شما حتماً سرگرد برناشپرونگ را میشناسید، او به عنوان بزرگترین میگسار در ارتش پروس به حساب میآید؛ اما آقایان عزیز، باور کنید وقتی من و او با هم میگساری می‌کردبمْ او مجبور می‌گشت از مستی زیر میز برود. این یک شکوه و جلال خالص برایم بود."
کاپیتان فریاد میکشد: "زنده باد آقای کریستیان دیتریش گِرابه!" و گیلاسش را به سلامتی او بلند میکند.
گِرابه از جا بلند میشود و برای کاپیتان دست تکان میدهد، در این حال آهسته به بورگمولر میگوید: "حال و هوا دارد عالی می‎شود، من میخواهم از آن استفاده کنم!"
سپس او میگوید:
"آقایان عزیز، از تشویق گرمتان متشکرم. من به عنوان پاداشی ناچیز میخواهم به خودم اجازه دهمْ به شرطی که شما را خسته نسازدْ برایتان مقداری از تازهترین اثرم <مسیح> را بخوانم."
او صندلیاش را روی میز میگذارد و در حال بالا رفتن و نشستن بر روی آنْ گیلاس همسایۀ دیگرش را برمیدارد و آن را مینوشد.
کاپیتان که تا حدودی ناشنوا بودْ بجای <مسیح> کریستیان فهمیده بود. او بر روی رانش میکوبد و میگوید: "او میخواهد از خاطراتش برای ما بخواند، شاید هم چیزی از کثافتکاریهایش با زنان!"
کاپیتان خود را آماده میسازد، دست را کنار گوش قرار میدهد و کاملاً دقیق میشود.
کتابفروش به او تذکر میدهد: "آقای کاپیتان، اثری را که او می‌خواهد بخواند <مسیح> نام دارد و نه کریستیان، و به نظر میرسد یک درام باشد."
حالا کاپیتان فریاد میزند و دستش را از کنار گوش برمیدارد: "چی؟ یک درام و <مسیح> نام دارد؟ گِرابه، آیا شما عقلتان را از دست دادهاید؟ آن را به من نشان دهید!"
گِرابه مطیعانه نسخۀ خطی را به پائین میدهد. کاپیتان در آن ورق میزند و عاقبت میگوید:
"خب، بله، به نظر میرسد که بعضی از محلها میتواند برای متخصصینِ نظامی کاملاً جالب باشد. اما بچۀ آدم، این چه چیزی است که به ذهن شما رسیده، که ناگهان آقای ما عیسی مسیح را بر روی صحنه بیاورید؟ آیا این نوعی اهانت به پادشاه نیست؟"
کتابفروش میگوید: "در هر صورت این فوقالعاده بیمزه است. و آقای ایمرمَن در این باره چه میگوید؟"
حالا گِرابه خشمگین میشود: "ایمرمَن، مرد نیممَن. آیا مردی که هرگز قادر به کاری نیست که من انجام می‌دهم باید قضاوت کند؟ <مسیح> من قویترین درام برای قرنهاست!"
کتابفروش فریاد میزند: "شما باید از توهین کردن به آقای ایمرمَن خجالت بکشید. شما همین حالا از خانۀ او آمدهاید و آنجا غذا خوردهاید."
کاپیتان میخندد: "اما چیزی برای نوشیدن دریافت نکردهاید. ما مدیر تئاتر، آقای ایمرمَن را میشناسیم!" و ادامه میدهد:
"گِرابه، به سلامتی!"
"به سلامتی، آقای کاپیتان!"
گِرابه در طول شب چند بار دیگر سعی میکند <مسیح> را بخواند؛ اما بجز دوستش بورگمولر کسی نمیخواست آن را بشنود. کتابفروش که زودتر از همه مست شده بود حتی تلاش میکرد او را از روی صندلی پائین بکشد تا این کافر لعنتی را کتک بزند.
وانگهی برای گِرابه دیگر ممکن نبود از نسخۀ خطی بخواند؛ زیرا نسخۀ خطی از مدتها قبل در دریائی از رام و الکل هفتاد درجۀ سیرلانکائیْ کنار پای نویسنده شناور بود.
گِرابه ساعت دو نیمه شب ثابت میکند که هنوز کاملاً هوشیار است. او ناگهان از جا بلند میشود و سرود ملی فرانسه را با صدائی بلند رو به پائین فریاد میکشد. کاپیتان به شدت بر علیه این آواز اعتراض میکند و میگوید او پادشاهخواه است و افسر پروس و شیطان او را در این جمع دموکراتیکِ ادبیِ لعنتی کشانده است، او سرش را برای این کار از دست خواهد داد.
کتابفروش به این خاطر هیجانزده می‌شود و توضیح میدهد که او نه ادیب است و نه دموکرات، بلکه او فقط یک انتشاراتِ مسیحی دارد، و در میان نویسندگانش دو نفر از مقامات روحانی هستند و یکنفر اتریشی که رئیس دانشگاه است. او خودش هم حداقل مانند آقای کاپیتان از خانوادۀ خوبی است و یکی از اجداد نظامیاش در اردوگاهِ والنشتاین در جنگ سی ساله حضور داشته است.
حالا گِرابه برای تغییر فضا آواز میخواند: "من اهل پروس هستم، آیا رنگم را میشناسید؟"
این تأثیر آرامبخشی داشت. کاپیتان که در این بین تلوتلو خوران به سمت در رفته بود دوباره برمیگردد، با اشگ در چشم به سمت میز تلوتلو میخورد و گِرابه را به عنوان لایقترین مردان جوان دوسلدورف اعلام میکند.
کتابفروش هم چون کمی احساس جبران میکردْ میگوید که گِرابه باید حالا <مسیح>اش را بخواند، حالا آدم در حال و هوای درستی است.
کاپیتان از این ایدۀ خلاقانه خوشحال بود.
حالا یک جستجوی با حرارتِ نسخۀ خطی شروع میشود، تا اینکه لینا، گارسون میخانه توضیح میدهد که او چند ساعت قبلْ کاغذهای مرطوب و کثیف را مچاله کرده و دور انداخته است.
گِرابه میگوید: "لینا، تو ادبیات آلمانی را بسیار به درد آوردی!"
لینا میگوید: " آقای گِرابه، در عوض میخواهم شما را خیلی دوست بدارم!" و لبهای او را میبوسد، اما بلافاصله میگوید: "اَه، آقای گِرابه چه بویِ رام شدیدی میدهید."
کاپیتان میگوید: "یک زن با تو اینطور رفتار میکند" و آغوشش را میگشاید: " گِرابه، بیا به آغوش یک مرد آلمانی که حتی بوی شما برایش رایحهای دوستداشتنی است."

ساعت چهار صبح بود که گِرابه به همراه کاپیتان و کتابفروش به خانه رفت.
او در کنار درِ خانه از آن دو خداحافظی می‌کند، آنها تلو تلو خوران به رفتن ادامه میدهند و او از سه پله در حال خزیدن بالا میرود. او نیازی نداشت (و همچنین به آن قادر نبود) چراغ را روشن کند؛ زیرا ماهِ کامل به اتاقش میتابید و با نورش آنجا را روشن میساخت.
او از روی دیوار نقشۀ بزرگی را میکند و در وسط اتاق میاندازد. سپس زانو میزند و به سمت نقشه میرود.
او میگوید: "حالا بالای آفریقا هستم." و پس از لحظهای: "حالا بالای رُم میآیم ــ و حالا از آلپ میگذرم ــ و ــ حالا سرم را بر روی آلمان میگذارم."
او چند لحظه به این ترتیب باقی میماند. سپس مانند آنکه از الهۀ انتقام شلاق خورده باشد ناگهان از جا میجهد، با عجله به سمت پنجره میرود و رو به خارج فریاد میکشد:
"شب بخیر، شما سگها!"
یک انعکاس از راه دور بازمیگردد: "سگها."
او دوبار به سمت نقشه می‎خزد، خود را روی آن میاندازد و بلافاصله به خواب میرود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر