پونتالو و دشمنش

چند روزیست که حالم خوب نیست. در واقع هیچ کسالتی ندارم؛ فقط شبها بد میخوابم یا اصلاً نمیخوابم و روزها سربی و بیپایانند. هوا هنوز گرم و شهر خالیست. امشب به کلوب رفته بودم. من فکر کردم میتوانم پانتلر را ملاقات کنم. ــ من او را حالا فقط برای خودم <پونتالو> مینامم. او هم آنجا نشسته بود و روزنامهاش را میخواند. من کنار او مینشینم؛ من میدانستم که او از سیاست یا کسب و کار سخن خواهد گفتْ تا به من نشان دهد چه صحیح همه چیز را میفهمد و پیشبینی میکند. با این حال من اغلب با او مخالفت میکردم و تعصب به خرج میدادم. او همیشه آنجا تکیه داده به صندلی مینشیند، سیر و در حال لبخند زدن. ریش گردِ بورِ مایل به سرخش هم همزمان لبخند میزند؛ او هنگام صحبت کردن روزنامۀ در دستِ چاقش را از خود دور میسازد و صورتش را به سمت من میچرخاند. او چیزی در بارۀ زنها میگوید؛ من پوزخند میزنم و فکر میکنم: "اِی پونتالو"
من بلند میگویم: "حال همسرتان چطور است؟ کی برمیگردد؟"
او پاسخ میدهد: "فردا" و صدایش سرد میشود. من برای ریختنِ خاکستر سیگاربرگم در جاسیگاریْ خودم را کاملاً به جلو خم میسازم. او دوباره مشغول خواندن میشود، و من هم یک روزنامه برمیدارم.
اما من نمیتوانستم بخوانم، و ناگهان متوجه میشوم که او من را تماشا میکند. روزنامه را بر روی میز میگذارم و من هم او را تماشا میکنم. او لبخند میزند. او گونههای گِردی دارد، اما رنگ چهرهاش سالم نیست.
او ناگهان میگوید: "من در اصل برای شما متأسفم."
"چرا؟"
"من برای همۀ مجردها متأسفم."
من میگویم: "میبخشید، اما در زندگی زناشوئی هم مصیبتهای اندکی وجود دارد."
"من آنها را نمیشناسم."
من احساس پسربچهای را داشتم که میخواست با تف کردن به او لذت ببردْ اما فقط میگویم: "بله، باید برایتان آرزوی سلامتی کرد!" چهرهاش کاملاً شبیه به یک عنتر دُم ‌کوتاه است، به خصوص وقتی برای لذت بردن از خود با باز کردن دهانْ دندانهایش را نشان میدهد. من یک میمون خواهم خرید و نامش را <پونتالو> خواهم گذارد. ــ من دوباره مشغول خواندن روزنامهام میشوم و او مشغول خواندن روزنامۀ خودش، او در این حال پایش را به جلو دراز میکند و رانش به ران من میخورد؛ به نظر میرسید که او اصلاً آن را متوجه نشده است، اما به من احساس ناراحتی و انزجار دست میدهد و پایم را با احتیاط کنار میکشم.
مدتی از شب گذشته بود و فقط تعداد اندکی هنوز آنجا بودند. خدمتکار آب میآورد و میپرسد که آیا هنوز ویسکی مایل هستیم. من جواب مثبت میدهم؛ پانتلر به نوشیدن من نگاه میکرد. سپس سر را به پشت صندلی تکیه میدهد؛ گردن چاقش از یقه بیرون زده بود و من فکر میکردم که فقط احتیاج دارم آن را فشار دهم ...
او ناگهان برای رفتن بلند میشود؛ من هم بلند میشوم و او را همراهی میکنم. من میدانم که او میترسد و خوشحال است وقتی دراین وقت شب کسی او را همراهی کند، در غیر اینصورت این را از من قبول نمیکرد. ما از میان خیابان پهن و خلوت میرفتیم؛ درِ تمام خانهها بسته بود؛ قدمهای ما طنین میانداختند؛ ما تقریباً هیچ چیز نمیگفتیم؛ در من فقط یک فکر بود. ما به خانه او میرسیم؛ خانه باشکوه است، پنجرههای بزرگی دارد و در بهترین خیابان قرار دارد.
من میگویم: "به همسرتان سلام برسانید، من در اولین فرصت به دیدارشان خواهم آمد."
او پاسخ میدهد: "بله، او باید حالا خسته باشد."
ما به همدیگر دست میدهیم، او به خانه میرود، در پشت سر او بسته میشود. من در حال رفتن به بالا نگاه میکنم؛ اما فقط برای یک لحظه؛ من میترسیدم که او به کنار پنجره آمده باشد و متوجه نگاه کردنم شود. ــ
من دوباره بد خوابیدم و خواب‌های مغشوشی دیدم، از یک میمون که میخواست من را خفه کند، و سپس از یک برج که بالای آن دو کودک خوابیده بودند؛ و سپس من آن دو کودک را کشتم، من آنها را بخاطر یک ارث کشته بودم! این مانند جنون من را تعقیب میکرد و من آن را درک نمیکردم، همچنین هنگام خواب دیدن هم آن را درک نمیکردم! این خوابها چه معنی میدهند و چرا من چنین خوابهائی میبینم؟ ...
... من هفت روز در کویر یا در اتاقم بدون خواب و بدون آرامش از تشنگی در حال مرگ افتاده بودم، و سپس از یک چشمه نوشیدم، نه، فقط زبان را با قطراتِ آب مرطوب ساختم، و خوشحالم! اما ... آیا قطرات آب وقتی آدم از تشنگی در حال مرگ است مانند آتش میسوزاند؟
من در روز هفتم به خانۀ پانتلر میروم؛ من میدانستم که او در خانه نیست و در دفتر کارش است. پلههاْ سنگهای معمولی یکسانی هستند؛ اما چرا وقتی من از آنها بالا میروم سر و صدا میکنند؟ ... خانم مارگارت، زن پانتلر، در اتاق نشسته بود: اتاق دارای هیچ سَبکی نیست، ــ پانتلر با مبلغ گزافی گذاشته بود آن را مبلمان کنند، ــ آخرین نور از میان پنجره میتابید؛ چشمان مارگارت مرا نگاه میکردند، و من دستهایش را لمس کردم و بوسیدم. من نمیدانم چه طرز کلام غریبی او پس از سفر تفریحی تابستانیاش داشت؛ چیزی در اطراف او بود که نمیتوانم آن را برای خود هنوز معنی کنم. او در جملات شکستهای میگوید که حالا خیلی چیزها طور دیگر خواهند گشت ...
من میگویم: "خوبه!"
"بله! خوبه ... برای شما ...!"
من پاسخ می‌دهم: "برایم فقط یک چیز خوب وجود دارد" بعد در برابرش زانو میزنم و به سمت او نگاه میکنم؛ در این وقت او رو به پائین خم میشود و من را میبوسد، و من پاهایش را میفشُرم. ناگهان یک وحشت و یک نشانه در چشمانش میبینم؛ من از جا میجهم: دختر خدمتکار در را نیمه باز کرده بود: مهمان آمده بود، و من باید میرفتم.
از آن زمان دوباره توانستم بخوابم و روزهای شادی را گذراندهام، زیرا من در اتاقم ساکت نشسته و پرده کرکره را پائین کشیدهام، از بوسه خواب میبینم و از روزی که در آن او دوباره در اتاقم داخل خواهد گشت. آن زمان پرده کرکره را همیشه پائین کشیده شده نگاه میداشتمْ که وقتی مارگارت میآیدْ پائین کشیدن آن جلب توجه نکند؛ من میخواهم حالا هم آن را دوباره پائین نگاه دارم؛ همچنین نور کمِ اتاق حالم را خوب میسازد؛ من هنوز چیزهای مخفیِ زیادی دارم که به او تعلق دارند: کفش قرمز، یک پالتوی ابریشمیِ چینی و یک شانه ...
من برای اینکه با رؤیاهایم تنها باشم در جنگل هم پرسه زدم.
... پانتلر مدیر کل شده است. من برایش یک کارت فرستادم و بر رویش نوشتم <پ. ف>: این باید پونتالوِ فریب خورده معنی می‎داد.
من مارگارت را ندیدم. با وجود آنکه همیشه نزدیک خانۀ آنها از میان خیابان میرفتم، همیشه از راه مشخصی در اطراف خانهای که او در آن زندگی میکند، و گاهی از کنار خانه میگذشتم و به باغی که فرزندانش در آن قدم میزنند میرفتم، اما در آنجا فقط زن انگلیسی را میدیدم و خود او را هرگز. من نمیتوانم دیگر صبر کنم و برایش نامه مینویسم؛ و او یک ایدۀ دلپذیر داشت: من باید برای گفتنِ تبریک به آنجا بروم، و او دقیقاً ساعتی را برایم نوشت که مدیر کل در خانه نیست  ...
اما وقتی به آنجا میرسمْ دو یا سه زن دیگر هم در اتاق نشسته بودند. این اما ایدۀ خوبی نبود. ــ من بیحرکت کنار پنجره ایستاده بودم تا اینکه او پیشم میآید و از من خواهش میکند که عاقل باشم.
من میپرسم: "چه زمان پیش من میآئید؟"
او آهسته میگوید: "به زودی، به زودی!"
اما وقتی ما پس از رفتن آخرین مهمان تنها بودیم و من سؤالم را تکرار کردمْ او قولش را پس میگیرد، پاسخ بیربط میدهد و میگوید: "بیش از حد خطرناک است."
"سابقاً اینطور نبود."
او آه میکشد، و من برایش مدتی طولانی صحبت میکنم؛ او به ساعتش نگاه میکند و بلند میگوید: "او فعلاً نمیآید، اما شاید من شما را خسته میسازم؟"
من بلند شده بودم؛ او هر دو دست من را میگیرد و به سمت خود میکشد. سپس به سمت یکی از پنجرهها میرود که پردههایش هنوز کشیده نشده بودند، و آن را میکشد. او یک لباس آبی بر تن داشت و مویش امروز طور دیگر آرایش شده بود. ما به همدیگر نگاه میکنیم؛ او چیزی در چشمهایش دارد که مرا دیوانه میسازد و او این را میداند. و من خاطرات زیادی دارم؛ من این موی بلند بور را همیشه گشوده گشته بر روی خود میبینم ... لامپ در گوشۀ سالن بر روی میز قرار  داشت؛ درها بسته بودند، اما من تمام اتاقهای آپارتمان را میشناسم، همچنین اتاق خواب را؛ من فقط یک بار یک نگاه به داخل آن انداخته بودم ... و من فکر میکردم که من یک ساعت بعد دوباره تنها در اتاقم نشسته و انتظار خواهم کشید ... سر من گیج میرفت.
او میپرسد: "چرا چشمهایتان را چنین وحشتناک میچرخانید؟" و چشمهای خود را میبندد.
من در مقابل او ایستاده بودم و میگویم: "من دیگر نمیخواهم که تو با او زندگی کنی. من نمیخواهم که پانتلرِ چاق تو را ببوسد. من نمیخواهم که او با تو به تختخواب برود! این را تمام کن، میشنوی."
"و بچهها؟"
اما من به خوبی میدانم که بچهها بهانهاند و دلایل دیگری وجود دارند، و او افکارم را میخواند. من می‌دانستم که او به راه فرار فکر میکند، اما من در اتاق به راه میافتم و شروع میکنم به تجلیل از مبلها و عکسها: "من البته نمیتوانم چنین چیزهائی بخرم!"
او میگوید: "اَه، این نفرت انگیز است!"
"آیا خود را فروختن نفرت انگیز نیست؟"
او به من خشمگین نگاه میکند و من میگویم: "بیا پیش من!"
"من میترسم!"
من میگویم: "بسیار خوب! پس باید بیشتر وحشت کنی!" و میروم.
البته این خشم بود و دیوانگی. اما اتفاقاً از آن برایم روشنترین شفافیت رشد میکند. این باید پایان بگیرد، و آدم میتواند همه چیز به دست آورد، اگر فقط آدم بخواهد.
من قبلاً در بارۀ آن اغلب فکر میکردم: من در حالت خشم به زهرها اندیشیدم و در بارۀ تأثیرشان بسیار مطالعه کردم؛ اما این ماده همیشه رد بر جا میگذارد. و آدم این را میداند و بیقرار است و لذت نمیبرد، اگر آدم پشیمان هم نشود. پشیمانی؟!
برای کسی که قادر به خواستن باشدْ راههای تمیزتری وجود دارند. من همه چیز را بر روی کاغذِ محکم سفیدی نوشتم: در کلماتِ واضح و قوی و با دستخطِ واضح و بزرگ، سپس اغلب تا نیمه شب میان دو شمع و یک آینه نشستم، کاغذها در مقابلمْ و آنها را یکی بعد از دیگری با صدای بلند خواندم: "من میخواهم که پانتلرِ چاق بمیرد! من میخواهم که مارگارت نتواند من را ترک کند." و چیزهای خیلی بیشتر.
من میدانم که او بیماری قلبی دارد؛ اما نباید خیلی بد باشد، آدم میتواند با آن پیر شود: اما من این را نمیخواهم.
من این را هر شب تکرار میکنم، و این باور نکردنیست که چطور من را آرام و قوی می‌سازد. من حتی میتوانم دوباره با مارگارت در رفت و آمد باشم، و ما با هم آشتی کردهایم.
... جریانها مرتب بطرز خندهداری عجیبتر میشوند. پانتلر نمایندۀ شورای شهر شده است، و او وقتی جشن یادبودِ شام آخر مسیح فرا برسد همراه با بقیۀ اعضای شورای شهرْ در پشت سرِ آسمانهتختِ سرخِ اسقف اعظم خواهد رفت؛ و من با همسرش از پنجرۀ اتاق خانه‌اش نگاه خواهیم کرد و به او خواهیم خندید و به آنچه حالا فکر میکنم فکر خواهم کرد. اما تا آن زمان مدت زیادی مانده است و میتواند هنوز خیلی اتفاقها رخ دهد.
... این عجیب و شگفتانگیز است که واقعیت چگونه خود را طبق آرزوهایم طراحی میکند. امروز یک نامه از پانتلر دریافت کردم که در آن از من خواهش کرده بود او را در دفتر کارش ملاقات کنم. من برای یک لحظه به چیزهای بد فکر میکنم ... یک لرزش و همچنین یک خندۀ تمسخرآمیز به من دست می‌دهد، و من فکر کردم هفتتیرم را با خود بردارم، زیرا پونتالو نامرد است؛ سپس میاندیشم و به مارگارت تلفن میکنم؛ او آرام گوشی را برمیدارد، من به او میگویم که شوهرش برایم نامه نوشته است؛ او پاسخ میدهد: "بله، من این را می‌دانم، بروید و آنچه را که او میگوید انجام دهید!"
من به آنجا میروم. پلههای سنگی بانک باشکوهاند، بالا یک راهروی بزرگ با نردههای سنگی قرار دارد. آقایان هنوز در پیش مدیر کل هستند؛ سپس او مرا میپذیرد. من مطلع میشوم که جریان مربوط به یک کسب و کار میشود، به یک تأسیس جدید، و او میپرسد که آیا میخواهم به هیئت مدیره بپیوندم، فردی من را پیشنهاد کرده بود. من دوباره درک نمیکنم، پانتلر هرگز قبل از محاسبۀ سودش گامی برای کسی برنمیدارد. او این فکر را از چهرهام میخواند، لبخند میزند و میگوید: "شما کاملاً آزادید و پیشنهاداتم را فقط زمانی خواهید پذیرفت که با آنها موافق باشید." من به خودم اجازه میدهم بپرسم که چه کسی من را پیشنهاد کرده است؟ پانتلر لبخند مرموزی میزند. من مانند ماهیِ گرفتار در تور احساس خوبی نداشتم. او در حالیکه برایم اهداف شرکت را توضیح میدهد، درآمد احتمالیام در این شرکت را نام میبرد و من را زیر نظر میگیرد. من نمیتوانستم تأثیری را که مبلغ بر من گذارده بود کاملاً پنهان سازم. او برای فکر کردن تا عصر به من فرصت میدهد، ورقۀ مقررات و یک گزارش از سخنرانی خودش را به دستم میدهد و با دعوت کردنم به صرف صبحانه مرا مرخص میکند. من باید صبح فردا در خانه انتظار او را میکشیدم.
من هیجانزده به این فکر میکردم چه باید بکنم. من نمیخواهم به هیچوجه مدیون او باشم و با این حال باید موقتاً با هر ارتباطی موافقت کنم. با این حال او برای بردن من میآید، و ما در ماشین او به سمت آپارتمانش میرانیم. ــ مارگارت به من میگوید: "آن را انجام دهید، آن را انجام دهید!" و به من نگاه میکند. من انتظار یک لحظه تنها بودن با مارگارت را میکشیدم. پانتلر در حال صحبت با منْ در بارۀ طرح جدید شهرسازیْ دستها و بازوی مارگارت را نوازش میکند؛ من دندان‌هایم را به هم میفشرم. مارگارت خوشحال به نظر میرسید. من حالا کاملاً آرام انتظار میکشم.
پانتلر مرا برای شام شبْ همراه با آقایان دیگر به رستوران تِراوبه دعوت میکند. اولین افرادِ رسیده به آنجا ما بودیم؛ و من یک ایده داشتم: من پشت یک میز مینشینم و بر روی یک کاغذ مینویسم "پونتالوِ فریب خورده!" و آن را پنهانی زیر بالشت صندلی پانتلر قرار میدهم: او تمام شب بر روی آن مینشیند!
حالا اما یک چیز فوقالعاده: دیروز فکر میکردم چون درآمدم کافی نیستْ بنابراین باید دوباره یک شغل جستجو کنم، در حالیکه اما هر خدمت دفتری، هر ساعات معین و داشتن یک مافوق برایم غیرقابل تحمل است. این دیروز بود؛ و امروز نامۀ پانتلر را دریاف کردم.
... من واقعاً به جلسات میروم و موقتاً پولِ روزانه دریافت میکنم. این برایم مسخره به نظر میرسد، اما آیا مگر همه چیز کاملاً مسخره نیست؟ من باید همیشه پانتلر را تماشا کنم؛ او برای فرار از نگاهم چشمهای ریزش را برمیگرداند، و اما نمیتواند هیچ چیز بگوید؛ او با بدنش تشعشع نیروئی را که از من برمیخیزد احساس میکند.
... دیروز نارسائی قلبی پانتلر در اثر یک هیجان باعث سکته می‌شود؛ او میگذارد جلسه را لغو کنند.
من هر شب در اتاقم در برابر آینه و در برابر شمعها کار یکسانی را انجام میدهم، جملاتی را که نوشتهام با صدای بلند و با خواستی محکم و قوی میخوانم.
چرا همیشه چنین خوابهای وحشتناکی میبینم؟ من خواب میبینم به نوک یک کوه آویزانم و تمام کوه در زیر من میلرزد، یا از یک خانۀ ویلائی خارج میشوم و یک ببر از کنار جنگل در میان چمنزار آرام به سویم میخزد، در حالیکه تمام چمنزار خود را مرتب بیشتر به بالا بلند میکند تا اینکه تقریباً طوری عمودی در مقابلم میایستد که پوزۀ ببر بر بالای من است ... دیروز خواب دیدم که مارگارت آمد و مویش را بر رویم آویزان ساخت، و هر تار مویش در من نفوذ میکرد و میچسبید و میسوزاند، و این مرتب بیشتر و چسبندهتر میگشت؛ من میخواستم او را ببوسم، در این وقت میبینم که او دارای سر نیست: فقط یک بدن لختِ بدون سر و در اطراف ما موی چسبنده!
... من پزشکِ پانتلر را میبینم و حالش را از او میپرسم؛ او پاسخ میدهد که هیچ چیز مهمی نبوده است: فقط کمی تلاش بیش از حد؛ پانتلر سالمترین انسان جهان است. من به او میگویم از این خبر خوشحالم؛ اما از این خبر بیزار بودم. شاید هم پانتلر به او دستور داده که از این دروغ شایعه بسازد! پانتلر یک رنگ ناسالم دارد، در این نمیشود شک کرد.
دیروز در باغ وحش یک میمون دیدم که دقیقاً شبیه پانتلر بود. من میمون را تهدید میکنم و با صدای بلند میگویم: "پونتالو! پونتالوِ فریب خورده!" و عجیب است، من هرگز در نزد هیچ حیوانی یک چنین خشم وصف ناشدنی ندیده بودم؛ او قبلاً دندانهایش را نشان میدهد: او از لحظهای که مرا دید از من متنفر بود! در قسمت حیواناتِ درندهْ در مقابل قفس ببرهاْ چون بالا قرار داشتند و من پوزۀ ببر را بالای سرم میدیدم بخاطر خوابی که شبها از ببر میبینم دچار طپش قلب میشوم. من در کلْ ارتباطاتِ میان زندگی درونیم و حوادث بیرون را که بسیار عجیب و غریب هستند مشاهده میکنم.
... کریسمس شروع شده و در خیابانها برف نشسته است؛ انسانها سریع و مجلل میروند؛ اوایل شبها چیزی گرم در نورِ خود دارند. من پش پانتلر دعوت شدهام و هدیه تهیه میکنم؛ من در مغازهای یک ساعت میبینم که بر روی صفحهاش یک عزرائیل کوچک با داسش اعداد را نشان میدهد. بدم نمیآمد آن را برای پانتلر بخرمْ اما من برایش هدیه تهیه نمیکنم.
... یک جشن مسیحی در پیش آقای مدیر کل: یک درخت بزرگ با چراغهای الکتریکی، یک میز بزرگ با هدایا، یک شام فوقالعاده با ماهی، بوقلمون و شامپاین، و مهمانها با لباس فراک. من میلرزیدم و تب داشتم. در این وقت وقتی از میان اتاق میگذشتم بر روی میزِ مارگارت یک عکس از شوهرش میبینم و آن را برمیدارم.
... همچنین در شهر ما هم یک تب وجود دارد: جنایتها، رسوائیها، فجایع و در میانشان جشنهای بدون پایان. کارناوال عالی خواهد گشت. پانتلر میگوید ساختمانهای تازه ساخته شده طوری بخشیده شدهاند که میتواند شهر را به این خاطر ورشکست سازد. در این مورد در یکی از روزنامهها چیزی درج شده بود، و مردم دیروز به دنبال او و شهردار وقتی از میان خیابان فانمارکت میراندند فریاد کشیده بودند. مولر، وکیل جوان شهر ما خود را حلق آویز کرد؛ هیچکس دلیل آن را نمیداند.
من بسیار به مهمانی میروم، زیرا من به این وسیله میتوانم مارگارت را ملاقات کنم. مارگارت مرا اغلب عصبانی میکند، اما همچنین اگر بخواهد می‌تواند دیوانه‌وار سعادتمندم سازد. او در این زمستان فقط یک بار پیش من بود. یک شعلۀ سرخ در یک بیابانِ بیکران میسوزد و تمام حیوانات به شعلۀ آتش نگاه میکنند. فقط یک انسان میداند ...! همچنین اخیراً در مجلس رقص: همه هیجانزده بودند، همه با شگفتی به سمت مارگارت نگاه میکردند؛ او بیش از حد زیباست!
من عکس پانتلر را در خانه قرار دادم و میانش را با یک سوزن سوراخ کردم. عجیب است که من هرچه سعی میکردم نمیتوانستم افکارم را در حال انجام این کار متمرکز کنم. با این وجود در جلسۀ روز بعد یک لذتِ شرورانه احساس میکردم، و من همچنین متوجه گشتم که پانتلر در زیر نگاههایم ناآرام شده است.
... دیروز در تالار راین جشن بالماسکۀ هیئت مدیره برقرار بود. پانتلر به عنوان پادشاه چاقی لباس سبز پوشیده و تاج تا روی چشمان ریزِ خوک مانندش پائین آمده بود. مارگارت در میان موی بورْ یک زنجیر طلائی با صلیب حمل میکرد که در آن تمام الماسهایش را قرار داده بود. من به عنوان ستارهشناس به آنجا رفته بودم. ناگهان در ساعت یازده و نیم یک هارلکن با لباس چسبانی که بر رویش مثلثهای سیاه‌ـ‌سفید نقاشی شده بود و به گروه ما تعلق نداشت ظاهر می‌شود، او کاملاً بلند قامت و باریک اندام بود، با ماسک سیاه و زنگوله‌های آویزان به کلاهش، و با حرکات چاپلوسانه در اطراف مارگارت پرسه می‌زد. مارگارت باید با افراد مختلفی برقصد. من در این بین اما با آقای کولرمن، همکار سابقم از بانک، در اتاق قدیمی شراب‎نوشی مینشینم. او بخاطر موفقیت شغلیام به من تبریک میگوید؛ من از عباراتش متوجه میشوم که مرا آدم پانتلر به حساب میآورد و من به شدت اعتراض میکنم. کولرمن که شراب نوشیده بود پرخاشگر میشود و با صدای نازکِ صیادانه و ریش بزی بیقرارش پیشگوئی میکند: "پانتلر هنوز بسیار به دست خواهد آورد، اگر جان سالم به در ببرد ... در عوض اما ..."
"در عوض؟"
او میخندد: "... زنش مدام به او خیانت میکند!"
من میپرسم: "با چه کسی؟"
او به من نگاه میکند و پوزخند میزند: "اما این در شهر مشهور است!"
بنابراین منظورش فرد دیگری است. من لرزان پاسخ میدهم که آن را باور نمیکنم.
او میگوید: "شما اما بیش از اندازه سادهلو هستید!"
من از مارگارت دفاع میکنم و بر آن اصرار میورزم. او میپرسد: "آیا شما عاشق هستید؟" و مرا دقیقتر نگاه میکند و سپس ادامه میدهد: "بنابراین به درستی حق و دلیل دارید بدانید که چه کسی ترجیح داده میشود." و آهسته در گوشم میگوید: "شما راضی خواهید شد، پانتلر دچار بیماری قلبی شدیدی است و دیر یا زود در اثر سکته قلبی خواهد مرد. سپس خواهید دید که زن بیوهاش چه کسی را به شوهری انتخاب میکند." او با این حرف از جا بلند میشود، با یک حرکت ابلهانه تعظیم میکند و جامش را بالا میآورد: "به سلامتی" بعد لبخند زیرکانه‌ای به من میزند و به دنبال دختری به راه میافتد.
من یک بار در یک زیرزمین یک دسته موش دیدم که به گربه جوانی حمله کرده و او را با گاز گرفتن کشته بودند. حالِ من هم وقتی تنها بودم و افکارم به من حمله میآوردند چنین بود.
من آهسته به سالن برمیگردم. مارگارت با یک شوالیه میرقصید. یک نوازندۀ قرون وسطی و یک بربرِ تونسی به دنبال او هستند تا نوبتشان برای رقص برسد. اما به محض پایان رقصِ شوالیهْ ناگهان هارلکن به جلو هجوم میآورد، مارگارت را در آغوش میگیرد و آنها در حال رقصیدن خود را دور میسازند. به نظر میرسد که پانتلر حسادت میکند، زیرا وقتی آنها دوباره نزدیک میشوند او به سمت مارگارت میرود، اما هارلکن دوباره او را سریع از آنجا دور میسازد. من در شلوغی خود را به پانتلر نزدیک میسازم و میپرسم: "آیا میخواهی برایت فال بگیرم؟" اما وضعش طوری نبود که بشود با او شوخی کرد، بنابراین فقط من را نگاه میکند و میرود. من به دنبالش میروم؛ در این وقت هارلکن در حالیکه زن را در آغوش داشت دوباره میآید. من آن دو را به او نشان میدهم و میپرسم: "میخواهی برایت فال بگیرم؟" و به انگشت اشاره و شستمْ ژستِ به صدا آوردن زنگولۀ کلاه هارلکن را می‌دهم.
پانتلر رنگش میپرد. طپش قلب من بطرز وحشتناکی شدید است. برای رقصیدن آنتراکت داده شده بود. هارلکن که سه سر بلندتر از همۀ حاضرین است با ماسکش در مقابل ما ایستاده. در این وقت من میگویم: "مرگ، من برای تو یک مأموریت دارم!" او ابتدا نمیفهمد، سپس میگوید: "به او رجوع کن!" و به جلادِ سرخپوشی با موی تراشیده اشاره میکند. سپس فریاد میزند: "موزیک!" اما صحن رقص خالی بود. او با پاهای بلندش از روی صندلیها بر روی صحن رقص میرود و چیزی در سالن فریاد میکشد. من به دنبال او از روی صندلیها میخزم و به آنجا میروم، پشت پیانو مینشینم و یک مارش عزا مینوازم. ابتدا همه چیز ساکت میشود، سپس بعضیها میخندند، بقیه ناراحت میشوند و سر و صدا میکنند، و هارلکن من را از پشت پیانو میکشد. اما حالا درازی فوقالعاده و لباسش او را برای بسیاری ترسناک ساخته بود. او خیلی خوب مناسب من بود و من با صدای بلند دوباره فریاد میکشم: "مرگ، من برای تو یک مأموریت دارم!"
پانتلر در نزدیک من آهسته میگوید: "خودتان را این همه مضحکه نسازید!"
و من خشمگین میگویم: "پونتالو، اگر او تو را ببرد دیگر نخواهی خندید!"
پانتلر دوباره رنگش میپرد. موسیقی دوباره سرگرم کننده شده است و هارلکن زن او را برده بود.
شنل و ریشْ بیش از حد گرمم ساخته بودند و من هر دو را از خودم جدا میسازم. من این را پیش‌بینی کرده بودم و یک پیراهن تیره با جلیقه در زیر شنل بر تن داشتم. من یک ماسک سیاه روی چشمانم میگذارم و چون آن دو هنوز بازنگشته بودند شروع به جستجو میکنم. بالا درون یک اتاق کوچک در پشت گالریْ مارگارت بر روی زانوی هارلکن نشسته بود.
من در آستانۀ در ایستاده بودم. مارگارت نمیتوانست من را با ماسک تغییر داده شده تشخیص دهد، و آنها مهربانانه و بدون وحشت با هم به صحبت کردن ادامه میدهند.
من ناگهان میگویم: "مارگارت!"، او صدایم را میشناسد و از جا می‌جهد.
من دوباره میگویم: "مارگارت!" و به سمتش میروم. مارگارت حرکت نمیکرد. هارلکن با پا به سمت من ضربه میزند. اما من پای او را میگیرم و آن را میکشم، طوریکه او مجبور گشت مارگارت را رها سازد. او میتوانست من را از گالری به پائین پرتاب کند؛ مچ دستش تقریباً هشت سانتیمتر پهنا داشت. وقتی او به سمتم میآید میگویم: "مراقب باش، من مرگِ بیشتری از تو هستم." و هفتتیرم را که همیشه آن را با خود حمل میکنم از جیب بیرون میکشم. در این وقت او توقف میکند.
من میگویم: "با یک گلوله میتونم هر دو نفر شما را بکشم، اما من فقط میخواهم با تو صحبت کنم!" و هارلکن را مخاطب قرار میدهم: "خواهش میکنم ما را تنها بگذارید!"
او فقط به شرطی حاضر به رفتن بود که من قبلاً هفتتیر را به او بدهم. من این کار را نکردمْ اما قول شرف دادم که هیچ کاری با خانم نخواهم کرد، و خود مارگارت میگوید که وحشت ندارد و اجازه میدهد که او برود. هارلکن از درب گالری خارج میشود.
من میگویم: "مارگارت، او چه کسی است؟" و او آرام پاسخ میدهد: "یک آشنا."
"چه رابطهای با او داری؟"
"هیچ رابطهای. تو همه چیز را دیدی. این گستاخی بود."
من میلرزیدم: "آیا وقتی پانتلر بمیرد زن من میشوی؟"
"حرفهای احمقانه نزن!"
من مچ هر دو دستش را میگیرم و آنها را محکم نگاه میدارم. "مارگارت، وقتی پانتلر در این سال بمیرد زن من خواهی شد؟"
او خشمگین پاسخ میدهد: "نه، من به آن فکر هم نمیکنم، آیا این را نمیدانی؟"
من میگویم: "برو، من هم دیگر نمیخواهم. من خجالت میکشم."
من ناگهان به پانتلر فکر میکنم، به این خاطر از کاری که خیلی دوست داشتم در برابر چشمان مارگارت انجام دهم خودداری میکنم. هارلکن در بیرون بر روی نردههای گالری نشسته بود، با صورتِ برگردانده شده به سمت درِ اتاق ما. من میگویم: "مرگْ بیا. ما میخواهیم برادرانه شراب بنوشیم. ما به هم تعلق داریم، آنطور که به نظرم میرسد همچنین با او!" و به مارگارت اشاره میکنم.
در این وقت مارگارت میخندد ... واقعاً! و بازوانش را به هر دو ما میدهد، اما من بازویش را به عقب هل میدهم و به زمین تف میکنم. هارلکنِ دراز با ماسک سیاهْ خود را حرکت نمیدهد.
من به سختی میتوانستم خود را بکِشم و به این ترتیب به اتاق شرابخوری میروم تا چیزی بنوشم. در کنار من کولرمن نشسته بود که نمیتوانست من را بشناسد، و با مردم گپ میزد و توضیح می‌داد که چرا مولر خود را حلقآویز کرده است. به نظر میرسد که تأسیسات پانتلر او را نابود ساخته بوده است. یک چرخۀ بسیار زیبا.
بیم، بام، بوم ... در بیرون ناقوسها طنیناندازند، و به نظرم میرسد که انگار هارلکنِ بزرگ بر روی شهر نشسته است و زنگوله‌های کلاهش به صدا افتادهاند.
از آن زمان ماهها گذشته و تابستان شده است. من از هیئت مدیره استعفا دادم. پانتلر در بیرون شهر برای خودش ویلائی میسازد. من او را اخیراً در کلوب میبینم، اما به محض دیدن او از دَم در برمیگردم. او حالا واقعاً به زودی در جشن یادبود شام آخر مسیح در پشت سر آسمانهتختِ اسقف اعظم خواهد رفت، با این تفاوت که من از پنجرۀ زنش مراسم را تماشا نخواهم کرد. اما او پونتالوِ فریب‌خورده باقی میماند. من برای مارگارت متواضعانه نامه مینویسم و از او بخشش و حقیقت تقاضا میکنم. اما نامه‌ام خوانده نشده پس فرستاده می‌شود. چیز شگفتانگیزتر این است که هیچ کس نمیداند هارلکنِ دراز قد چه کسی بود. کولرمن ادعا میکند که او یک افسر از پادگان غریبه است که فقط برای یک شب آنجا آمده بود. برای من حالا همه چیز بیتفاوت است. کاغذهائی را که من شبهای زیادی در مقابلشان نشسته بودم سوزاندم.
او پونتالوِ فریب خورده باقی میماند!
... این یک تصادف بود که پانتلر در نتیجۀ گرمای شدید در مراسم جشن یادبود شام آخر مسیح به زمین سقوط کرد. اما حالا او باید بمیرد. من هیچ چیز احساس نمیکنم.
شب قبل خواب دیدم که او را کشتهام و فرار میکنم. من در حالیکه قطار در میانِ شب تلق تلق میکرد در کوپۀ کدرِ تنگی نشسته بودم. من میدانستم که قتل کشف شده است و شاید پلیس با من در قطار باشد؛ من به این فکر میکردم که در ایستگاهی قطار را ترک کنم و میترسیدم که در آنجا هم دستگیر شوم. سپس خود را در یک اتاق انتظار بسیار بزرگ و در حال فکر کردن مییابم و عاقبت دوباره سوار قطار میشوم و به رفتن ادامه میدهم. من تمام احساسات یک جنایتکار فراری را تجربه کردم، و بطرز وحشتناکی از ارتکاب قتل پشیمان بودم.
فردا مراسم خاکسپاری است. عدهای میگویند که مارگارت با یک افسر ازدواج خواهد کرد و دستهای معتقدند با یک وکیل.
... موهایم میریزند. من شروع کردهام به طاس شدن ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر