مرغ عشق.

زن برای مرغ عشق یک قفس بسیار زیبا خریده بود. قفس مانند یک پاگودایِ چینی دیده میگشت، و وقتی مرغ عشق بر روی میلۀ طلائی مینشست و ناامید خود را به بالا و پائین تکان میداد، جائی یک مکانیسم به کار میافتاد و یک زنگولۀ نقرهایِ آویزان از سقف طنین میانداخت. ابتدا وقتی مرغ عشق دوباره کاملاً آرام مینشستْ زنگوله هم از صدا میافتاد. زن به پاگودایِ چینی، به مرغ عشق و به ویژه به زنگولهْ بسیار افتخار میکرد.
شوهر میگوید: "پرندۀ بیچاره، او تا هشت روز دیگر دیوانه خواهد شد."
اما زن از نوعِ آن همسرانی بود که بر یک بدجنسیْ فوری یک بدجنسی دیگر نمیافزایند. او ساکت به سمت قفسۀ کتابها که بطور عجیبی شباهت خاصی به قفس پرنده داشت می‌رود. او جلد مربوط به حرف <پ> از واژه‌نامۀ علمی را برمیدارد، صفحۀ مخصوص به طوطیها را میگشاید و با تکیه کلام میخواند: مرغ عشق از اوایل دهۀ 1850 یکی از محبوبترین پرندگان خانگی گشته و برای اسارت بسیار مناسب است.
مرد میگوید: "بسیار زیبا، اما تمام اینها چه ربطی به سر و صدای زنگوله دارد؟"
زن اما حالا کمی عصبانی میگوید: "تو هم اما چیزی درک نمی‌کنی، در اینجا به وضوح گفته میشود: <مرغ عشق برای اسارت بسیار مناسب است>؛ همۀ طوطیسانان موزیکال هستند. من مطمئنم که مرغ عشق کاملاً عاشق زنگولۀ دوستداشتنی شده است."
در این وقت مرد فکر میکند که خشمگین ساختنِ زنی لجباز بخاطر یک حیوان بسیار کوچک بیارزش است. او به سمت در می‌رود و در نوعی از جنگ و گریز فقط میگوید: "از چه چیزهائی تو مطمئنی، این واقعاً افسانه‌ایست؛ مرغ عشق ابتدا هشت روز است که در خانۀ ما زندگی می‌کند و تو از خصوصیات روحی او باخبری."
زن فریاد میزند: "بله که باخبرم. هنوز مردی وجود نداشته است که یک زن را به درستی درک کرده باشد. بنابراین چطور میتواند یک مرد پرندهای را درک کند؟ و رنگ سبز خاکستریِ بالای بینی مرغ عشقم نشان میدهد که او زن است. بنابراین چطور میتواند یک مرد ..."
زن در این لحظه ناگهان حرفش را قطع میکند، زیرا مرد اتاق را ترک کرده بود. آدم صدای گامهایِ سنگین بر روی پلهها را میشنید.
زن خشمگین بود. با عجله کمی سرخاب به گونههایش میمالد و یک ساعت بعد او هم خانه را ترک میکندْ تا با خشم رو به افزونی با عجله پیش بهترین دوست خود برود. او چیزهای زیادی در بارۀ عدم درکِ مردان و بخصوص از عدم درکِ شوهرش برای تعریف کردن داشت.
مرغ عشق تنها و غمگین در معبدِ چینیاش نشسته بود. خورشیدِ ماه مِه میگذارد میلههای طلائی قفس بدرخشند، و مرغ عشق یکی از میلهها را که زیباتر میدرخشید با منقار نیرومندش میگیرد. میله را میشد خم کرد، میشد آن را بسیار راحت خم کرد.
او به خود می‌گوید: "چه قوی‌ام. تا حال فکر میکردم فقط بسیار زیبا هستم. من باید این را هر روز از انسانها میشنفتم؛ از قدرتم اما هیچکس چیزی نمیگفت. آه، این انسانهای مکار دلیل آن را میدانستند!"
خشم بر مرغ عشق مسلط میشود؛ او با قدرت دومین میله را به منقار میگیرد و آن را هم با تلاش خم میسازد. او از قفس به بیرون میجهد، مدتی با افتخار بر روی مبلِ مخملی زرد رنگ مینشیند، از میان درز آن چند مویِ زیبای اسب بیرون میکشد تا با آنها بازی کند. او به زودی از بازی خسته میشود و کمی کُند بر روی قفسۀ کتابها پرواز میکند.
او فکر میکند: "من زیبا و نیرومندم و همچنین قادر به پرواز کردن. برای خوشحال بودن چه خصوصیات دیگری ضروری است؟"
در این لحظه عبورِ سریع یک سایۀ سیاهِ کوچک بر روی دیوار که از نور خورشید روشن شده بود توجه او را به خود جلب می‌کند.
او به وجد میآید: "باهوش هم هستم. این سایۀ یک پرنده بود که از کنار خانه پرواز کرد. حالا من میدانم چه کم دارم: آزادی."
او از روی قفسۀ کتابها بر روی لبۀ پنجره پرواز میکند. پنجره باز بود.
او حالا مدتی بر روی لبۀ پنجره مینشیند و با کنجکاوی به خیابان نگاه میکند، سپس نگاهش به سمت باغِ بزرگ میچرخد، جائیکه درختان میوه در شکوفائی کامل ایستاده بودند. "من میخواهم به آنجا بروم، در میان شکوفههای سفید."
بر روی دودکشِ خانۀ همسایه یک توکایِ چاق بی‌حرکت نشسته بود.
مرغ عشق فریاد میزند: "برادر پرنده، بیا به من کمک کن! من در پیش انسانهایِ بیرحم در اسارت بودم. من خودم را آزاد ساختم؛ اما پرواز کردن برایم هنوز بسیار سخت است. بیا به من کمک کن!"
توکا بیحرکت بر روی دودکشِ خود نشسته بود.
در این هنگام مرغ عشق به پرهای باشکوهش پف میدهد:
"برادر پرنده، آیا نمیتوانی من را ببینی؟ من لباسی پوشیدهام که تا صدها قدمی میدرخشد. من اما اصلاً به آن افتخار نمیکنم، این لباس در زندگی به من بجای سود خیلی بیشتر صدمه رسانده است. من یک روحِ کاملاً ساده دارم، تو اگر به اینجا بیائی آن را بلافاصله خواهی شناخت. به من کمک کن، برادر پرنده!"
توکایِ خاکستری، یک مادۀ چاق، برای یک لحظه به مرغ عشق نگاه میکند، سپس با سرعت سرش را برمیگرداند و به سمت درخت سپیدار نقرهای در باغ بزرگ پرواز میکند. شوهر سیاهِ براقش آنجا نشسته و مشغول خوردن یک کرمِ خاکی بود. او خود را کاملاً نزدیک شوهرش مینشاند، البته چند شاخه بالاتر از او، و چنان با شدت برایش صحبت میکند که او به زودی کرم خاکیاش را برمیدارد و به روی درخت دیگری پرواز میکند و به این ترتیب امکان یک بحث را مهیا می‎سازد که در آن او خودش اما کمتر حرف میزد.
به تدریج عصر فرا میرسد و خورشید در حال غروب کردن یک نور ضعیفِ سرخ فام بر روی شکوفههای درختان میوۀ باغ میاندازد. در این هنگام ناگهان احساس تیرهای از دوران پدر، پدربزرگ و جدش بر مرغ عشق مسلط میشود و پرواز به نظرش کاملاً ساده میآید، او خود را بلند میسازد، یک لحظه در جا بال میزند، خیابان را میگذراند و به درون دریای گل پرواز میکند. سپس با منقارش یک شاخۀ واقعی و زنده را میگیرد، حالا او با دادن یک تاب به خودْ بر روی شاخه نشسته بود، کمی لرزانْ اما مغرور بخاطر موفقیت در فرار، در گِردترین درختِ بزرگ سیب باغ.
پسر که در باغ بازی میکرد فریاد میزند: "مینا! مینا، بر روی درخت بزرگ سیب ما یک طوطی نشسته است!"
اما مینا هیچ چیز نمیشنید. او مشغول زیبا ساختن خود بود. او چاق بود و دیگر چندان جوان به چشم نمی‌آمد، و در چند دقیقۀ دیگر پستچی با موی بور فرفری از کنار پیجرۀ آشپزخانه باید میگذشت.
در کنار پرچینِ باغ عدهای کودک جمع شده بودند. آنها از آن بالا میرفتند و سر و صدای زیادی میکردند.
پسر میگوید: "از پرچین بیائید پائین! پرچین به پدرم تعلق دارد، و اگر آن را خراب کنید شماها را کتک میزند!"
ناگهان از بالای سرِ کودکانْ صورتِ یک آدم بالغ به باغ نگاه میکند.
"کارلی، چه خبر است؟"
"آقای پستچی، روی درخت سیب ما یک طوطی نشسته است!"
"چی، یک طوطی؟ من باید آن را ببینم!"
او با هر دو دست کیف خالی را محکم به بدن میفشرد، چند قدم عقب میرود، با سرعت میدود و با یک پرش بلند از روی پرچینِ نه چندان بلند میپرد. او در این حال چند بوتۀ توت فرنگی را لگدمال میکند؛ اما او آن را ناخواسته انجام داد؛ زیرا او هنگام پریدنْ نگاهش را فقط محکم به درخت سیب دوخته بود.
"این واقعاً یک طوطی است، او از پیش کسی فرار کرده است. اما از پیش چه کسی؟ من کسی را در ناحیهام نمیشناسم که طوطی داشته باشد."
پسر میگوید: "شاید مستقیم از آمریکای جنوبی آمده باشد."
مینا که افزایش سر و صدا او را به آنجا کشانده بود میگوید: "حرف پوچ" و بعد در مقابل بوتههای لگدمال شدۀ توت فرنگی زانو می‌زند تا آنها را دوباره با دقت مستقیم بنشاند. "شما میتوانستید کمی جلوتر بپرید. توت فرنگیهای بیچاره! شما می‌دانید که پدر من سرباغبان است ... گفتید این مرغ عشق به چه کسی تعلق دارد؟"
"در تمام ناحیۀ من کسی که طوطی داشته باشد وجود ندارد."
مینا بلند میشود، با دستهای در هم گره کرده در زیر پیشبندْ به نزدیک پستچی می‌رود و میپرسد:
"شما چه مدت در ناحیۀ ما مشغول به کار هستید؟"
"ده هفته!"
"و سپس نمیدانید که خانم کونهن، که در نزدش هیچ دختر خدمتکاری بیشتر از چهار هفته تاب نمیآورد، و یک بار طلاق گرفته و حالا هم چون با شوهرش بدرفتاری میکند دومین طلاق در راه استْ از هشت روز پیش یک مرغ عشق دارد؟"
کارلیْ برو به ماسِناشتراسه شماره 76 و به خانم کونهن بگو که مرغ عشقش هم نتوانست او را تحمل کند و پیش ما پرواز کرده است.
پستچی جدی میگوید: "تو این پیغام را نخواهی برد، این را میشود در درون خود گفتْ اما بیان کردنش زشت است."
او در این حال فکر میکند: "خدا را شکر که بخاطر پساندازهای مینا هنوز به دام نیفتاده‌ام. او نمیگذارد هیچ کارت پستالی را ناخوانده به گیرنده برسانم."
آنچه مینا فکر میکرد کوتاه بود: او آدم ضعیفی است. چنین چیزی خود را پستچی مینامد. آدمِ به درد نخور.
کارلی در میان ماسِناشتراسه به سرعت میدوید. در این وقت میبیند که یک زن به شاخۀ درختها نگاه میکند.
"خانم کونهن، مرغ عشق شما بر روی درخت سیب ما نشسته است!"
او فریاد میکشد: "آه، تو فرشتۀ کوچولو! بیا این پنج فنیگ مال تو. وقتی شوهرم برگردد و مرغ عشق را در خانه نبیند خیلی ناراحت می‌شود. یک لحظه صبر کن، من میخواهم سریع قفس را بیاورم تا محبوبم بتواند داخل آن بنشیند."
هنگامیکه آنها از میان ماسِناشتراسه میرفتندْ زن میگوید: "آیا این قفس فوقالعاده زیبا نیست؟ و او هر روز غذایش را منظم دریافت میکرد. آهْ این ناسپاسی؛ پسرم سعی کن که تو اینطور نشوی."
مینا سلام میدهد: "سلام، خانم کونهن. من کارلی را دنبال شما فرستادم، زیرا مرغ عشق شما بر روی درخت سیب ما نشسته است. خانم کونهن این خوب است که شما قفستان را هم به همراه آوردهاید، یک خانم به همه چیز فکر میکند."
"شما اصلاً من را از کجا میشناسید؟"
"من با ماریْ خدمتکار قبلی شما دوست بودم؛ و لیزهْ خدمتکار قبل از ماری را هم میشناختم. اما حالا ما در کنار درخت سیبی هستیم که محبوب شما در میان آن نشسته است."
خانم کونهن در حالیکه قفس را در زیر درخت روی چمن قرار میداد میگوید: "عزیزم، بیا پائین برو تو قفس، من یک چیز خوشمزه هم برای تو در آن گذاشتم!"
او سپس درب قفس را باز میکند و به بالا نگاه میکند. مرغ عشق بالهایش را میگشاید و به چند شاخه بالاتر میپرد.
پستچی خشمگین میگوید: "گنجشک کثیف" اما بجز این هیچ چیز دیگری نگفت؛ یک صاعقه از چشمان مینا او را به سکوت واداشته بود.
مینا میگوید: "پریدن شما در بوته‌های توت فرنگی و همچنین کل وجود پر سر و صدایتانْ حیوان بیچاره را عصبی ساخته است."
پستچی میگوید: من حالا میروم نردبان بزرگم را بیاورم و قفس را بالای آن قرار دهم. بعد پرنده در طول شب به داخل آن خواهد رفت."
مینا میگوید: "نه، متشکرم آقای پستچی، من میتوانم با کارلی به تنهائی نردبان را بیاورم و قفس را روی آن قرار دهم. این میتواند برایتان مناسب باشد، بله این میتواند بدون شک برایتان مناسب باشد که هنگام بالا رفتنم از آنْ شما نردبان را نگهدارید و بعداً از چیزهای احمقانه گپ بزنید. خانم کونهن هم میداند که در مغز مردها چه مخفی است، درست نمیگم خانم کونهن؟ شما فردا صبح زود دوباره بیائید، من خودم قفس را همراه با مرغ عشق به شما میدهم."
مرغ عشق با خیال آسوده رفتن انسانها را نگاه میکرد.
او فکر میکرد: "شماها دیگر هرگز من را به درون قفستان نخواهید کرد، و اگر هم آن را در کنار منقارم قرار دهید. و اگر هم مجبور به مردن شوم ــ او برای اولین بار به مردن فکر میکرد ــ و اگر هم مجبور به مردن شومْ بنابراین میخواهم در آزادی بمیرم."
سپس او فریاد میزند: " برادران پرندۀ من، انسانهایِ بد رفتهاند، بیائید و من را نجات دهید!"
در این وقت هر دو توکا به سمت مرغ عشق پرواز میکنند. آنها به او چنان ضربه میزنند که بسیاری از پرهای زیبایش به سمت زمین به پرواز میآیند.
مرغ عشق کاملاً بیحس فریاد میزند: "یعنی چه، شماها من را به درد آوردید. من فقط یک پرندۀ کوچک هستم؛ شماها باید ملایمتر با من رفتار کنید."
توکای سیاهِ براق میخندد: "ملایمتر رفتار کنیم، حالا هوا تاریک میشود، اما فردا صبح زود میتوانی چیزی تجربه کنی!"
توکای خاکستری کاملاً همنظر با همسرش هنگام پرواز تکرار میکند: "میتوانی چیزی تجربه کنی."
مرغ عشق تمام شب بر روی شاخه نشسته بود و به این کلمات فکر میکرد. او خیلی خسته بود.
هنگام شروع صبحْ بر روی همۀ درختان گرداگردِ درخت بزرگِ سیبْ پرندگان بیشماری از انواع نژادها در کمین نشسته بودند. توکای خاکستری رنگ آنها را به آنجا آورده بود.
همسر سیاهِ براق که بر بالای سقف نشسته بود سوت میزند: "راه بیفتید!" و ابری از پرندگان به درخت سیب حمله میبرند.
مرغ عشق فریاد میکشد: "برادرانِ پرنده، من یک پرندۀ بیچارۀ کوچک هستم"؛ اما صدایش در میان شلوغیِ نوک زدن آنها به او محو میگردد.
او هنوز فکر می‌کرد که: "مطمئناً این درخت سیب جایگاه مقدس پرندگان است، و من اجازه نداشتم داخل آن بنشینم. اما من باید از کجا آن را میدانستم، من که در اسارت بودم. برادران پرندهام، آنها کاملاً خشن با من رفتار کردند ..."
او به اطرافش نگاه میکند؛ بر روی بلندترین شاخۀ درخت سیبْ توکای سیاهِ درخشان نشسته بود. او نظم را حفظ میکرد؛ هیچ پرندهای تا حال اجازه نداشت مرغ عشق را که به سختی به آنجا پرواز کرده بود تعقیب کند. حالا او سوت میکشد، کل دستۀ شکاری به پرواز میآید و در رأس آنها دو توکا، و پرنده غریبۀ رنگین را تعقیب میکنند. مرغ عشق در حال پرواز و جنگ و گریز با اقسام پرندگانْ سه بار به دور باغ میچرخد. از بالا، از پائین، از هر سو ضرباتِ نوکهای تیز به او برخورد میکردند. عاقبت او تا حد مرگ زخمی شدهْ نزدیک درخت بلوط جوانِ کنار پرچین باغ سقوط میکند. در یک لحظه ناگهان سر و صدای پرندگان خاموش میشود. آنها با احتیاط و تقریباً مانند احترام گذاردن به مرگ قریبالوقوعْ به پائین فرود میآیند و یک دایرۀ گسترده به دور مرغ عشقِ در حال مرگ تشکیل میدهند. توکای خاکستری با قدمهای ظریف و مطمئن به سمت او میرود.
مرغ عشق آه بلندی میکشد و ملتمسانه به حلقۀ پرندگان نگاه میکند: "برادر پرنده، من هنوز اما یک پرنده بیچارۀ کوچک ..."
او دیگر جمله را کامل نساخت؛ ضربۀ مهلک جلادِ مجهز به تمام اختیاراتِ دژخیمانهْ به او برخورد میکند.

کارلی پس از پائین آمدن از پلهها میخواند: "ما یک طوطی کاکلی در باغ داریم."
پدر که از اتاق مطالعهاش بیرون آمده بود میگوید: "چی؟ یک طوطی کاکلی در باغ؟ پس این سر و صدای لعنتی که من را بیدار ساخت و بعد نگذاشت هیچ فکر منطقی به ذهنم برسد به این خاطر بود." پدر شاعر بود و افکار منطقی برایش بسیار ضروری بودند. او ادامه میدهد: "البته، اگر مشهور بشود که هوا در ماه آپریل در نزد ما مانند ماه آگوست اینطور گرم میشودْ سپس جای تعجب نخواهد بود اگر تمام حیاتِ وحش آفریقائی به گردن ما آویزان شوند. پدر شاعر بود و به این خاطر از تاریخ طبیعی خیلی نمیدانست. او سپس مصمم میگوید: "من میخواهم این طوطیهای کاکلدار را که مزاحم کارم میشوند تماشا کنم. من می‌خواهم آنها را قبل از صبحانه تماشا کنم، بیا بریم کارلی!"
کارلی اما با شنیدن صدای زنگ به سمت درِ خانه دویده بود. آدم صدای عصبانی مینا را میشنید که می‌گفت:
"کارلی، یک بار برای همیشه، تو نباید در را باز کنی. این اصلاً برازندۀ تو نیست. من برای پستچی و رئیس دادگاه در را باز میکنم. آه، ولم کن، تو کوچولوی دیوانه، باشه، تو در آینده میتونی در را برای پستچی باز کنی."
"عمو، ما یک طوطی در باغ داریم!"
"نه، پسر نادان، آن یک مرغ عشق است، اگر که در شب گربه او را نخورده باشد."
پدر که در این بین به راهرو آمده بود میگوید: "طوطیها در باغ، فقط تصورش را بکن برادر، طوطیها در باغ و آدم باید بتواند در چنین شرایطی کار کند."
آنها به سمت باغ میروند، جائیکه بر روی نردبان در زیر درخت بزرگِ سیب قفس قرار داشت.
شاعر میگوید: "چطور می‌توانید چنین آشغالی را در باغ قرار دهید. این چیز را از اینجا ببرید."
مینا می‌گوید: "این را بلند نگوئید آقای پروفسور. صاحب چیزی که شما آن را آشغال می‌نامید تا حال حریف دو مرد شده است."
قاضی مداخله می‌کند: "مینا، مینا، من خوشحالم ... برای چه ما اصلاً به باغ آمدهایم؟ من فکر میکنم پرندۀ غریبه مرده است، پرندگان دیگر او را کشتهاند."
مینا میگوید: "به هیچ وجه، چطور میتواند پرندهای یک پرندۀ دیگر را بکشد! این گربۀ آقای وارتهنِگر بوده است؛ من از مدتها پیش میدانستم که گربه و صاحبش دارای عقل سالم نیستند."
یک باد صبحگاهی در میان باغ میوزد و شاخۀ درختان را به حرکت میاندازد. زنگولۀ نقرهای در قفس شروع میکند آهسته به طنین انداختن.
قاضی میگوید: "ناقوس مرگ" و نگاهش به سمت سقف خانه میرود، جائیکه توکای خاکستری مبارزه طلبانه نشسته بود، و ادامه میدهد: "مینا، میتواند کار گربۀ آقای وارتهنِگر باشد؛ اما همچنین می‌تواند کار او نباشد."
شاعر میگوید: "حق با توست برادر، حتماً این کار پرندگان دیگر بوده است. حداقل اگر من بخواهم از این ماجرا یک رمانِ کوتاه بنویسمْ باید پرندگان دیگر او را کشته باشند. حتماً در <زندگی حیوانات> آلفرد برم چیزی در این مورد وجود دارد، من میخواهم فوری یک بار در این کتاب نگاه کنم. مینا، شما این پرنده را چه نامیدید؟"
او سریع میرود، مینا که بیهوده تلاش میکرد بند قرمزِ پیراهن خواب او را که به زمین کشیده می‎شد بلند کندْ به دنبالش به راه میافتد.
*
پسر با صدائی آشفته میگوید: "عمو، همه چیز تمام شده است. بیا در پای درخت بلوط. مرغ عشق مرده است. حیوانات گستاخ  او را کشتهاند."
پسر در حالیکه عمو در کنارش ایستاده بود و برای آرام ساختنش موی بور او را نوازش میکرد تکرار میکند: "همه چیز تمام شده است."
اما عمو چنان قوی و مطمئن میگوید "هرگز همه چیز تمام نمیشود" که پسر دیگر نگاهش را به پرندۀ بیسر متمرکز نمیسازدْ بلکه به او نگاه میکند. "این را برای تمام زندگیات به خاطر بسپار: هرگز همه چیز تمام نمیشود. در همین لحظه پدرت پشت میز تحریر نشسته و داستان مرغ عشق را مینویسد. و ... آیا میخواهی مرغ عشق را فراموش کنی؟"
"نه، هرگز. عمو، من او را به خاک خواهم سپرد ..."
قاضی شبِ همان روز خسته بر روی صندلیاش نشسته بود. او طبق وجدان قضائیاش برای عفو گشتن یک متهمِ تحت تعقیبِ یک جهان پر از دشمنْ یاری رسانده بود.
او با قلمش حروف نقاشی میکرد. وقتی او با دقت آنها را تماشا می‌کندْ در برابر نگاهش یک کلمه ایستاده بود:
مرغ عشق
بله پرندۀ کوچک، تو بیهوده زندگی نکردی. همۀ آنها که پاره پاره گشتهاند بیهوده زندگی نکردند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر