مرگ.

او مُرده بود، و این برایش بطور غیرقابل وصفی ناخوشایند بود. تمام جریان برایش بسیار نابجا و نامناسب به نظر میآمد. او همیشه مخالف مردن در تختخواب بود و با ایمانِ استواری ادعا میکرد که زندگیش یک بار توسط خودکشی یا یک تصادف به پایان خواهد رسید.
حالا این بیماری لعنتی بر گلویش افتاده بود، حتی فرصت نکرده بودند او را به بیمارستان ببرند. او در آپارتمانش در بستر افتاده بود، یک پزشک آمده بود، سپس پزشک دوم و سوم، یک پرستار، دوستان، آشنایان، گلها، بستگان، بطریهای شراب و هر آنچه که وقتی یک مرد جوان ناگهان سخت بیمار میشود.
سپس امروز ظهر، ساعت دوازده و نیم زمان برایش میایستد و او میمیرد. حالا ساعت سه بعد از ظهر است و او دوست داشت میتوانست مانند همیشه به کافه برود. اما او مرده بود و این کار دیگر ممکن نبود. پرستار پس رفتنِ دیگران آنجا مانده بود. او صدای به این سمت و آن سمت رفتن پرستار را میشنید و عصبی می‎گشت. پرستار هنوز در اتاقش چکار داشت؟ احتمالاً او آدم بیملاحظهای بود و وسائلش را زیر و رو میکرد. چه ناخوشایند، و آدم نمیتوانست مانع این کار شود. پرستار در این حال برای خود سرود مذهبی میخواند. مشخص بود که او خود را زیر نظر گرفته شده احساس نمیکرد، در غیر اینصورت حداقل میتوانست ترانۀ مرگِ آنتون اولریش فون براونشوایگ را بخواند، چیزی که مناسب وضعیت میتوانست باشد.
گاهی زنگ آپارتمان به صدا میآمد، پرستار بیرون میرفتْ و او میشنید که پرستار میگوید: "آقای جوان امروز بعد از ظهر فوت کردهاند." ظاهراً فروشندگان کالا بودند که در بارۀ صورتحسابها صحبت میکردند. او برای اولین بار وقتی از فوت کردن خود میشنید احساس رضایت خاصی میکرد و دچار یک خوشی بدخواهانه میگشت. حالا او حداقل از تمام این چیزهای ناخوشایند برای همیشه رها شده بود، آنها نمیتوانستند دیگر به او نزدیک شوند. آنها تا همین اواخر زندگی را برایش ناخوشایند ساخته بودند، همیشه وقتی او به این موضوع فکر میکرد باید خودش را میلرزاند. اما او دیگر نمیتوانست خود را بلرزاند، او مُرده بود.
بله، او وقتی گاهی احساس میکرد که دیگر نمیتواند مسائل اقتصادیاش را حل کند بطور جدی به کشتن خود توسط شلیک گلوله فکر کرده بود. در زمانهای گذشته از هر سو به او کمک میکردند، آن زمان او یک مرد جوانِ امیدوار بود و مردم انتظار داشتند که او به نحوی بر مشکلات پیروز شود. اما او هرگز بر مشکلات پیروز نگشت و به تدریج او را تنها گذاردند. و یک آدم تنها این تعهد را دارد که خودش به تنهائی بارش را حمل کند یا برای همیشه ناپدید شود. این میتوانست مطمئناً یک نتیجۀ زیبا هم باشد، اما در نهایت دیگران از این کار سود بیشتری میبردند تا خود آدم. و در اصل چنین تفکراتی تحت شرایط فعلی بیاهمیت بودند.
زنگ آپارتمان دوباره زده میشود ــ هیجانزده و دراماتیک. این بار یک صدای کاملاً زنانه بود که با پرستار گفتگو میکرد. البته این ماریا بود. به نظر میرسید که یک صحنۀ تشریفاتی انجام میدهد ــ آه، ماریا! ماریا نمیتوانست بدون صحنه وجود داشته باشد، و حتی در روز مرگ او ــ چه کسی میداند که آیا هرگز دوباره یک چنین فرصتی برای ماریا فراهم شود.
"چی ــ هیچ حقی ــ عمو ــ من ــ این حقیقت ندارد ــ شما از آن هیچ چیز نمیفهمید ــ" سپس یک صدای درهم برهم بیهوش کننده برمیخیزد، به نظر میرسید که همسایه‌ها و صاحبخانه هم به در خانه آمده‌اند. پرستار در میان این سر و صدا مانندِ بند برگردنِ یک شعرْ با لحن ملایم مرتب میگفت: "در این خانه یک نفر مُرده ــ ــ در این خانه یک نفر مُرده." ــ سپس دوباره سر و صدا آرام میشود. ماریا داخل نگشته بود. ــ این کار در واقع برایش همچنین فقط شرمآور میتوانست باشد.
کمی دیرتر دوباره زنگ آپارتمان زده میشود، این بار کوتاه، ملایم و کاملاً مناسب تنظیم گشته برای یک خانه که در آن کسی فوت کرده است. بستگان از ناهار بازگشته بودند.
"خب، پرستار عزیز، آیا شما بخاطر نگهبانی شب استراحت کردهاید؟"
"خانم عزیز، این شغل من است."
"آیا تابوت هنوز نیامده است؟"
"نه."
"باورنکردنیست با این فروشندگان کالا! پس ما کی میتوانیم بازدیدمان را انجام دهیم؟" ــ این زن‌عمو بود.
مُرده یک هیجان بیادبانهای احساس میکند. آنها هنوز اینجا در اتاق او چه میخواستند؟ احتمالاً زن‌عمو بر روی مبل او نشسته بود، عمو بر روی صندلی مقابل میزتحریرش، و پسرعمو سیگارهای باقی ماندهای را میکشید که ماریا به تازگی برای تولد به او هدیه داده بود.
اما عاقبت به نظر میرسد که همه برای نشستن جا پیدا کرده باشند. عمو شروع به صحبت میکند و از پسرعمو میپرسد: "هانس، تو شرایط اقتصادی او را میشناسی؟"
هانس: "چرا، پدر؟"
عمو سرفه خفیفی میکند، و مُرده کاملاً شاد میشود، زیرا او این نشانه را میشناخت و فکر میکرد عمو حالا پس از این سرفه خفیف دیگر کلمهای حرف نمیزند. اما این بار طور دیگر میشود. او دیگر آن برادرزادۀ زندهای نبود که آدم نمیتوانست از نوع زندگیش قدردانی کند ــ او حالا یک برادرزادۀ مُرده بود، و این وضعیت را بطور قابل توجهی تغییر میداد.
"منظورم این است که این جوان بیچاره بدهی داشته است."
هانس: "اوه بله."
"آیا زیاد است؟"
و از سمت مبل زنعمو میگوید:
"من امیدوارم که ــ ــ ــ ــ"
اما هانس محکم و مطمئن میگوید:
"بسیار زیاد."
مکث. ــ یک صندلی به کنار زده میشود، و یکی از حضار در اتاق به این سمت و آن سمت میرود. احتمالاً عمو. دوباره زن عمو شروع میکند ــ او امروز شانس نداشت و نمیتوانست جملاتش را به پایان برساند:
"اما تو به این فکر نمیکنی که ــ ــ ــ ــ"
"طبیعی است که باید حالا همه چیز مرتب شود. من نمیخواهم که مردم پولشان را از دست بدهند و نام برادرزادهام به کثافت کشیده شود. نام او نام ما هم است."
هانس رقم بدهیِ تقریباً وحشتناکی بر زبان می‎آورد. مُرده هم خودش کاملاً شگفتزده بود، او دیگر نمیتوانست به یاد آورد که آیا این مبلغ صحیح است یا نه، و شروع میکند به محاسبه کردن، اما حساب نمیخواست درست حل شود. به نظر میرسید که دیگران در این بین برای به دست آوردن آرامش تلاش میکردند، و سپس زن‌عمو میگوید:
"اما هانس، چگونه این ممکن است ــ و تو این را میدانستی؟ ــ خدای من، چه کسی به او این همه پول قرض داده است؟"
هانس میگوید: "خب، مردم."
"مردم؟ ــ ــ ــ ــ ــ"
"بله، مردمی که او را بهتر از شماها میشناختند."
زن‌عمو و عمو با یک متانت مالیخولیائی میگویند: "هانس! چطور میتونی چنین چیزی بگی؟ او در خانۀ ما بزرگ شده است" و مادر ادامه می‌دهد: "من برایش مادر دوم بودم، و اگر او در بیفکریاش ــ ــ ــ ــ ــ ــ"
حیف بود اگر عمو حرف او را قطع میکرد، اما او این کار را کرد.
"ماتیلده، حالا این را کنار بگذار، همه چیز باید بخشیده و فراموش گردد. او فوت کرده است ــ ــ"
این کاملاً صحیح نبود، عمو کمی عجله کرده بود، اما در این لحظه زنگ آپارتمان زده میشود. به نظر میرسید که زن‌عمو از روی مبل به بالا جهیده باشد: "این باید تابوت باشد ــ ــ لیزه، ببین چه کسی زنگ میزند." ــ ــ بنابراین دخترعموی کوچکم هم آنجا بود. ــ ــ در غیر اینصورت لیزه اجازه نداشت داخل اتاق او شود.
ــ ــ نه، این تابوت نبود. ماریا یک تاج‌گل فرستاده بود. حیف که او نمیتوانست چهرهها را ببیند، اما آنها ظاهراً ماریا را نادیده گرفته بودند. بله برادرزاده مرده بود.
گفتگو تا اندازهای هیجانزده میشود: "7000 ــ 12000 ــ 15000 ــ پول وام داده شده ــ بهره." و دوباره زنگ آپارتمان زده میشود.
آقای کشیش گذاشته بود بپرسند که آیا یک خاکسپاری درجۀ یک درخواست میشود.
بله، البته. هزینه مطرح میشود. یک خاکسپاری درجۀ یک تقریباً گران بود و تابوت هم چندان ارزان نبود. ــ چوب بلوط و روکش فلزی ــ و یک هزینه اضافی برای کشیش بخاطر سخنرانی.
زن عمو یک بار هم مخالفت نکرد. اما مُرده عصبانی شده بود.
1200 ــ 15000 ــ بهره. ــ
زن عمو در حالیکه سخت نفس میکشید میگوید: "و تو میخواهی واقعاً همه را بپردازی؟"
عمو میگوید: "من این را وظیفۀ خودم در نظر میگیرم. هنوز سهم کوچکی از ارثیۀ مادرش پیش من است. کلارایِ خوب در آن زمان به عهدۀ من گذاشت که پول را طبق قضاوتم برای او مصرف کنم. چه کسی میتوانست بداند که جوان بیچاره به این زودی فوت میکند."
"کاش بدهیهای او را زمانیکه زنده بود میپرداختی." ــ ــ این دخترعموی کوچکم بود که تا حال کلمهای نگفته بود.
سکوت تیرهای برقرار میشود.
مُرده فکر میکند: "براوو، لیزه."
بله، ارثیه، ارثیۀ مشهور. ــ اما حالا این میتوانست واقعاً برای او بیتفاوت باشد، اما او را دروناً به شدت رنج میداد. این ارثبه از زمانیکه میتوانست فکر کند یک مسئله بین او و عمویش بود. ــ چه سفرهای زیبائی میتوانست با این پول بکند ــ با ماریا! آنها همیشه آرزو میکردند روزی با این پول با هم به مسافرت بروند. یک مسافرت واقعاً شایسته ــ تحت نام جعلی، با یک چمدان افسانهای، با لباسهای بیعیب و نقص. فقط کفشهای ورنی باید در مقابل درِ آنها قرار گیرد ــ
چهارشنبه ما در مصر صبحانه خواهیم خورد. ــ
حالا او مُرده بود. ــ طلبکاران ارث میبردند. ماریا هرگز دارای لباسهای زیبا نخواهد گشت و هرگز در مصر صبحانه نخواهد خورد. ــ ــ زنگ آپارتمان را میزنند. زن‌عمو میگوید: "تابوت."
"نه، مردی از چاپخانه آمده است."
"او باید هنوز لحظهای انتظار می‌کشید. ــ ــ اما ما دیروز آن را چاپ کردیم ــ هنگامیکه که دکتر گفت ــ ــ ــ کاغذ باید روی میز تحریر باشد ــ آنجا ــ"
"امروز برادرزاده عزیز ما ...... پس از یک بیماری کوتاه ...... پس از رنجی کوتاه و سخت به آرامی با یاد خدا فوت کرد ــ""
مُرده به این فکر میکرد که کاش تابوت زودتر میآمد، و شروع میکند به سهیم شدن در بیصبری زن‌عمویش. او حالا مایل بود عاقبت آسایش داشته باشد. شنیدن اینکه چطور آنها پول به اطراف پرتاب میکردند واقعاً لذتبخش نبود.
زن‌عمو با تأکیدی تیز میگوید: "او با یاد خدا فوت نکرد."
پرستار میگوید: "مسیح گناهان ما را به دوش میکشد ــ ــ"
هانس میگوید: "اینطور فکر میکنید؟"
دوباره زنگ آپارتمان زده میشود. این بار تابوت بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر