پدر.

پدرم ناگهانی فوت کرد. ما دو سالِ قبل با خشم از همدیگر جدا شده بودیم. من آن زمان ارادهام را بر کرسی نشاندم، من در جهان تنها ایستاده بودم و زندگی در اطرافم طوفانی میوزید.
ابتدا یک نامۀ احساساتی و خشمگینِ برادر بزرگ‎تر که با کلمات هیجانزده من را مقصر میدانستْ مرا از بیماری پدر آگاه ساخت.
نوشتۀ برادرانه حامل عباراتی بود که هر نزدیکی و هر پرس و جوئی را ناممکن میساخت.
مدت کوتاهی پس از آنْ آشنایانِ دور به من خبر دادند که پدرم سلامتیاش را به دست آورده است. و سپس یک روز توسط تلگراف میفهمم که او در بستر مرگ افتاده.
من نمیتوانستم قبل از ظهر به راه بیفتم، و در طول صبح یک تلگراف پس ار تلگرافِ دیگر میآمد، همه توسط برادر کوچک‎ترم، که مرا بدون اطلاعِ بقیۀ افراد خانواده از حال پدر با خبر میساخت: وضعیت ناامید کننده ــ وضعیت تغییرناپذیر ــ به اینجا نیا ــ و غیره.
در همان صبح یک نامه از مردی میرسد که من بخاطرش رابطهام را با خانواده قطع کرده بودم، من به سختی میتوانستم نامه‌اش را بخوانم، و او همچنین برایم بیتفاوت بود ــ حالا بطور وصفناگشتنیای بیتفاوت.
چه عجیب است که من آن زمان عاشقش بودم.
من حرکت میکنم.
هشت ساعت راندن برای اینکه بتوانم در خانه باشم ــ در خانه! بله، من به سمت خانه میراندم، پس از دو سال دوباره به سمت خانه. این چه خوب بود. من مرتب با خود تکرار میکردم: به سمت خانه!
این باید سوزش و دردِ رو به افزون را خنک می‌ساخت. به سمت مادر! در آغوش مادر. مادر! اجازه زار زار گریستن داشتن، مادر! اجازه با لکنت سخن گفتن ــ من این را نتوانسته بودم هرگز بگویم.
هشت ساعت در روزِ شرجی ماه جولایْ در واگونِ سرخ گشته توسط آفتاب، هشت ساعت باید من در هیجانی عذابدهنده به آنجا برانم.
آیا او هنوز زنده خواهد ماند؟ آیا میتوانم در مقابلش زانو بزنم؟ دستان در حال مرگش را ببوسم، در چشمان در حال خاموش گشتنشْ پشیمان و مشتاق نگاه کنم؟ یا آیا او گناهم را فراموش نخواهد کرد و با خود به گور خواهد برد؟
شب میشود. من تنها بودم و از میان مناظر آشنا میراندم، و هیجانم تا حد جنون، تا حد وحشتِ مرگ رشد میکرد. آیا او هنوز زنده خواهند ماند؟ یک حالت روحی، یک صدا، یک صدای کودکانه در من بیدار میشود، یک صدای عجیبِ فراموش گشته، و این صداْ اندوهگین و شکسته هنوز در من میلرزید.
دستهایم میخواستند برای دعا کردن بر روی هم قرار گیرند، اما آنها فقط خشمگین با هم در جنگ و متشنج بودند و بر روی لبانم یک لکنتِ دیوانهوار میآمد: او باید زنده بماند، او باید زنده بماند!
در بیرون شب شده بود.
من دیگر احساس نمیکردم که خود را حرکت میدهم و زندهام، من فقط احساس میکردم که چگونه پیشانی تبآلودام به شیشۀ سرد و صاف اصابت میکرد و چگونه دندانهایم با لرزشی سخت بر روی هم میخوردند.
"لطفا، بلیط!" ما به شهر نزدیک شده بودیم.
برجها به سمت آسمانِ شب صعود میکردند. چراغهای ایستگاهِ قطارْ ناآرام سوسو میزدند. ساعت بزرگ یازده و نیم شب را نشان میداد. وقتی قطار به ایستگاه میرسدْ سکوی راهآهن از انسان خالی بود. من از قطار پیاده میشوم.
من کجا بودم، و در اینجائی که حالا بودم چه میخواستم؟ دو پیکر تیره به من نزدیک میشوند: برادر جوانترم و یک روحانیِ سالخورده که دوستیِ نزدیکی با خانواده داشت. برادرم و من برای یک لحظه همدیگر را در آغوش می‌گیریم و از میان اشگْ ناامیدیمان را تماشا می‌کنیم.
سپس او خود را عقب میکشد. کشیش از طرف مادرم و بقیه مأمور شده بود با من صحبت کند. این یک مأموریت سرد و سخت بود: ــ همۀ آنچیزی که مادرم در این لحظه برای گفتن به من داشت این بود: "دوباره برگرد، تو دیگر در اینجا هیچ کاری نداری." ــ حق با مادرم است: حداقل مرد روحانی اینطور به من گفت. من خود را از آنها جدا ساخته بودم، و حالا دیگر به آنها تعلق نداشتم. گناه من باید بسیار سنگین بوده باشد که مادرم توانسته این چیزها را به من بگوید.
ــ تو دیگر در اینجا کاری نداری. ــ در کنار بستر مرگ پدرت هیچ کاری نداری، تو حق نداری برای او سوگواری کنی، تو هیچ حقی به خانهات نداری، دوباره به جهان غمانگیز برگرد. تو باید ناپایدار و زودگذر باشی، اما ما میخواهیم طبق افسانۀ قدیمیْ نشانۀ قابیل را نه بر روی پیشانیْ بلکه در قلبت با آتش حک کنیم، در نرمترین و آسیبپذیرترین قسمت، در مخفیترین قسمتی که نتواند هرگز دوباره بهبود یابد، در جائیکه وقتی به درد میآید و خونین میگرددْ چشم هیچ انسانی قادر به دیدنش نباشد. ــ
کشیش میرود. مأموریتش انجام شده بود. ــ تشکر برای اِنجیلات، تو مردِ صلح. ــ
من در ایستگاه قطار تنها ایستاده بودم. من کاملاً هوشیار بودم. پدرم هنوز زنده بود. این را مرد متدین گفت و اینطور اضافه کرد: "شما او را نخواهید دید و اگر حتی خودم مجبور شوم مقابل درِ خانه بایستم و از ورود شما ممانعت کنم."
من به نزد دوستانِ خوبی میروم که از قطع رابطه با خانواده‌ام میدانستند، و آنها بدون آنکه چیزِ زیادی بپرسند من را پذیرفتند.
ــ سپس دو روزی آمدند که من در آنها مشتاقانه آرزو میکردم اجازۀ مُردن داشته باشم.
در روز چند بار پیش دکتری میرفتم که پدرم را درمان میکرد، و خبرهائی که دریافت میکردم کاملاً میان ناامیدی و امیدِ ضعیفی متغیر بودند. بعد از ظهر روز چهارشنبه گفته شد: او شب را دیگر نخواهد دید.
من نمیدانم بعد چطور از خانۀ دکتر و از شهر خارج شده بودم. من آنجا بر روی خاک کنار بوتهزاری کوچک دراز کشیدم و میدانستم که پدرم میمیرد، که همه چیز تمام شده است. به نظرم می‌رسید که سرم در آتش سوخته و خالی گشته. افکار مانند پشه در جمجمۀ متروک وزوز می‎‎کردند، و من میپنداشتم میتوانم احساس کنم که چگونه آنها در حال وزوز کردن به دیوارههای داخلیِ جمجمه اصابت میکنند.
هنگامیکه نزد دوستان میزبانم بازمیگردمْ یک پیام از خانوادهام آنجا بود ــ حتی سردتر و بیرحمتر از قبلی. پدرم مُرده بود، و حالا اجازه داشتم بروم و او را یک بار ببینم.
بر روی تختْ در اتاق بیمارستانْ چیزِ سرد، بیجان و وحشتناکی قرار داشت، و این پدرم بود. و من در مقابل تخت زانو میزنم و فقط میدانستم که او دیگر نیست، که دیگر خیلی دیر شده است.
شکسته و در شروع دردی جنونآمیز خود را بر روی اندام سردِ پدرم میاندازم. اشگهای آتشینِ فرزند گمشدهاش باید پیشانی یخزده و دستهای مُردهاش را خیس سازند، و برای طلب بخشش وقت گذشته بود. ــ
سپس مردم داخل اتاق میشوند.
کسی مرا از تخت به بالا میکشد، او برادر بزرگترم بود.
برای یک دقیقهْ غم و اندوه ما را به در آغوش گرفتنی برادرانه و خواهرانه وامیدارد. من فقط هنوز میدانم که برادرم مرا در آغوش خود نگاه داشت و اینکه کشیش آنجا بود و صدایش با کلماتِ سرد در گوشهایم وزوز میکردند.
مادرم نمیخواست من را ببیند. من هنوز یک روز در شهر میمانم. پس از فرا رسیدن شب بیرون میروم. میخواستم یک بار دیگر خانۀ پدر و مادرم را ببینم، من از خیابانهای آشنا میروم، و سپس در امتداد پرچینهای نوک تیزِ باغْ چندین بار به دور خانه میگردم. در سمت جنوبیِ خانه پنجرهها باز بودند. پردهها کشیده نشده بودند. آنها آنجا در زیر نور لامپ به دور میزِ چای نشسته بودند.
من مادرم را میدیدم، برادرم را، میتوانستم بفهمم که چه صحبت میکردند. من یکی از چوبهای پرچین را در دست میگیرم و یک لحظه به این فکر میافتم با آن خودم را به سیخ بکشم. دیوانگی. ــ اما میتوانستم با هفتتیر خودم را بکشم. من هفتتیرم را به همراه داشتم. درون تمام دردهای سوزان یک گلولۀ سرد. و بر روی پلههای خانه بیفتم، درست در آستانۀ در و آنجا بمیرم.
چرا این کار را نکردم؟ این میتوانست خوب باشد. چرا باید من را ترسِ بزدلانه هنوز به این زندگی ژنده بچسباند؟ ــ
در حیاطْ سگهای قدیمیِ باوفایم با صدای گرفتهشان پارس میکردند. من هنوز آنجا ایستاده بودم ــ بله من نمُردم ــ من خود را نکشتم ــ همچنین دیوانه نگشتم. در سرمای شب و در فلاکتمْ سردم شده بود. ــ حالا من میخواستم بروم. آن بالا بر روی بالکن یک پیکر ایستاده بود. او خواهرم بود. آنجا اتاقش بود، و بقیه در طبقۀ پائین زیر نور لامپ بودند. من دوباره در کنار پرچین ایستاده بودم و به بالا به سمت خواهر نگاه میکردم. ــ هیچ کلمهای. ــ من صدای گریستنش را میشنیدم.
او مرا دیده بود و به پائین نگاه میکرد، در حالیکه من به سمت او به بالا خیره شده بودم و کلمهای نمیگفتم.
سپس من میروم.
آخرین زهِ نرم در درونم در حال جرنگ جرنگ کردن به دو تکه تقسیم می‌شود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر