یابو.

این داستان از روزهای گذشته میآید. از آن روزهائی که انسان هنوز از اهمیت خود مانند امروز زیاد اطمینان نداشت. همچنین او زبان حیوانات را میفهمید، و حیوانات بسیار رام بودند. در چشمانشان هنوز وحشت در برابر آدمِ دو پایِ مکار دیده نمیگشت. ابتدا در هزارههای آینده آنها با این ترس آشنا میشوند. اما این چیز تازه‌ای نیست که من تعریف میکنم. شما تمام این چیزها را خودتان از دوران کودکی از برادران گریم و داستانهای دیگر میشناسید.
در جائی یک پیرمرد با خر خود زندگی میکرد. او هم دیگر خیلی جوان نبود؛ اما برخلاف اربابش از این بابت شکایت نمیکرد. او با کمال میل جوانانِ حیاط را به دور خود گرد میآورد، چیزهای شگفتآور از زندگی پر مشغلهاش تعریف میکرد و به آنها هشدار میداد راه او را در پیش نگیرند، و در نهایت به صلح و آرامشی اشاره میکرد که پیرمردِ مستحقْ اجازه داشتن آن را به خود میداد. و مطمئناً بسیار مایل بود به عنوان پایان شایستۀ سخنرانیاشْ همچنین یک کلام قصار لاتینی نقل قول کند؛ اما متأسفانه در آن زمان نه انسانها میتوانستند لاتین صحبت کنند و قطعاً نه حیوانات.
با این وجودْ سخنانِ خر ما طنین زیبائی داشت، و وقتی تصادفاً ارباب در آن نزدیکی ایستاده بود و سپس آهسته بی صدا میخندیدْ حیاط یک اجرای اپرا مانندِ ارزشمند تجربه میکرد:
هیییی ها! هیییی ها!
اما هر غزل عاشقانه یک بار به پایان میرسد، و بنابراین اینجا هم چنین اتفاق میافتد: یک روز یابو در حیاط ظاهر میشود. پسر پیرمرد از سرزمینهای دور بازگشته و یابو را با خود آورده بود.
او به پدرش اشاره میکند: "یک حیوان بسیار کوشا، بسیار کوشا و خیلی باهوشتر از خر پیر ما."
پدر میپرسد: "اما او را کجا جا میدهیم؟" و به پیشانیش چین میاندازد.
پسر سریع پاسخ میدهد: "البته در پیش خر دیگر، این طبیعیست، که هر دو خر با هم باشند."
پیرمرد میگوید: "پسر عزیرم، دو خر، و به ویژه وقتی یکی از آنها یک یابو است، در یک اصطبل ..." اما پیرمرد جملهاش را کامل نمیکند.
در این بین برخوردِ شایان تأمل و سرنوشت ساز بین آن دو صورت میگیرد.
یابو پس از رفتن به طویله برای زندگی در کنار خرْ فوری شروع به صحبت میکند: "آقای عزیزم، من واقعاً متأسفم که مزاحم تنهائی محرمانهتان شدهام؛ اما بطور کلی زندگی دو نفره خیلی بهتر است، و بخصوص که ما خویشاوندِ نزدیک هم هستیم. ببینید، آدم میتوانست یک گاو ماده یا یک گاو نر اخته شده به عنوان هماصطبلی به شما بدهد، و یک خویشاوند همیشه بهتر از دریافت یک مستأجر اجباری‎ست. خون ضخیمتر از آب است، آقای عزیز ..."
خر میگوید: "که اینطور، آیا شما یک خر هستید؟"
در این وقت یابو شیهۀ شدیدی میکشد:
"من و خر نباشم؟ من در یکی از بهترین خانوادههای خران متولد شدهام. آنچه مربوط به مادربزرگم می‎شودْ او یکی از باهوشترین خران زمانۀ خودش بود. شما حتماً نام او را شنیدهاید، و آنچه مربوط به مادرم میشود ..."
خر پیر که برای اولین بار همسایهاش را دقیقتر تماشا میکرد میگوید: "من هرگز مطالعات شچرهنامهای انجام ندادهام، در عوض برای امرار معاشم باید بیش از حد میجنگیدم. بعلاوهْ تذکر شما در مورد مسکن دادن به یک گاو ماده یا گاو نر اخته شدهْ به نظرم نابجاست. یک چنین حیوان غولپیکری چطور میتواند از این در داخل شود؟ وانگهی در این مورد من هم یک کلمه برای گفتن دارم."
در این وقت یابو اعتراضش را ابراز میکند:
"من در کلمات شما  یک دشمنی کاملاً بیاساس احساس میکنم. من با محترمترین خران جهان رابطۀ دوستانهای داشتهام، و من باید واقعاً از شما تقاضا کنم ..."
خر حرف او را قطع میکند: "من نمیخواهم دروغ بگویم. من یک بیزاری غیرقابل توضیح از شما احساس میکنم! خندۀ شیهه مانندِ شما گوشهایم را به درد میآورد، و اندام پُر مویتان (همزمان به دُم یابو نگاه میکند) هم نشانۀ خوبی نیست ... نام پدر محترمتان چه بود؟"
یابو میگوید: "پدر من،" و گوشهایش را چند بار به این سمت و آن سمت حرکت میدهد: "نه، من باید به شما رُک بگویم که آزار مگسها در این طویله وحشتناک است. من به طویله‌های بهتری عادت دارم، من تحمل ندارم مدتی طولانی در اینجا بمانم."
خر فکر میکند: "دست نگهدار، اینجا مرتب نیست. عجب، عجب، من فکر میکنم پدرت را نمیشناسی. آیا یک خرِ نامشروع را برای همسایگی به من دادهاند؟ اما چنین چیزهائی باید در  اینجا به پایان برسد!"
خر بیچارۀ ما کاملاً بیاطلاع بود، بطور وحشتناکی بسیار بیاطلاع.
روز بعد پدر به پسرش میگوید: "من از یابو واقعاً بسیار راضی هستم. او واقعاً حیوان کوشائی است، خیلی کوشاتر از خر پیر ما."
پسر پاسخ میدهد: "میبینی، آمیزشِ میان اسب و خر اصلاً چیز بدی نیست."
آه، خر پیرِ کنجکاو آنجا در آن نزدیکی بود و گفتگو را میشنود. کاملاً خاکستری گشته از خشم به اربابش هجوم میبرد و هیجان‎زده فریاد میکشد:
"پس راز این است، شماها یکی را که پدرش اسب است به من به عنوان رفیقِ طویله دادید؟ شماها فاسد کنندۀ خران، شماها بربرهای اسبسوار!"
متأسفانه در این هنگام یابو که خوب بار شده بود به حیاط میآید. ناگهان خر پیر لنگ لنگان به سمت او میرود و فریاد میکشد: "تو پدر اسب، تو لعنتی، اگر سریع از حیاط من بیرون نروی چنان لگدی به پوزهات میزنم که سَقط شوی!"
یابو دُم پر مویش را لای پا گذاشته بود تا از حیاط فرار کند که پسر مقابل خرِ خشمگین میپرد و فریاد میزند:
"تو جانور وحشیِ تنبل، اگر فقط به یابوی من دست بزنی! اگر این کار را بکنی تمام استخوانهایت را خرد میکنم. یابو برای من و پدرم خیلی باارزشتر از خر پیرِ تنبلی مانند توست."
یابو که دوباره دلیر شده بود میگوید: "میبینید، عزیز من." و با تمسخر به خر که با سر پائین انداخته به سمت طویله یورتمه میرفت نگاه میکند، خر نمیخواست دیگر آنجا را زنده ترک کند. زیرا تنها پاسخ محترمانهای که خر نجیبِ پیر میتوانست بدهد اعتصاب غذا بود، و او آن را چنان قهرمانانه انجام داد تا اینکه یک روز جسدش را کنار ظرف آب پیدا میکنند. او آنجا دراز افتاده بود، طوری دراز افتاده بود که فقط یک خر اصیل میتواند دراز قرار داشته باشد.
شما شنوندگان عزیز، آیا حوصلهتان را سر بردهام؟ من میخواهم برای پایان دادن به این تراژدی وحشتناک عجله کنم.
از این روز به بعد یابو به طرز عجیبی سرعت کار کردنش را از دست میدهد. البته او وظیفهاش را هنوز چندین سال صادقانه انجام داد، و اربابانش از او بسیار راضی بودند؛ اما او یک همکار ترشرو و پیر شده بود.
روزی فرا میرسد که باید او هم به بهشت خران ــ نه، خوانندهای خواهد گفت در بهشت یابوها ــ میرفت، و در بستر مرگِ او ارباب جوانش اندوهگین ایستاده بود.
ارباب جوان میگوید: "آیا میتوانم هنوز کاری برایت انجام دهم؟"
یابو میگوید: "بله. همانطور که در پش شماها معمول است برایم یک سنگ قبر بنشان."
ارباب جوان با قطرات اشگ در چشم پاسخ میدهد: "البته. تو باید آن را با یک خط طلائی داشته باشی:
در اینجا یابوی عزیز ما آرامیده است
تولد ..."
در این هنگام یابوی در حال مرگ یک بار دیگر چشمانش را میگشاید و مینالد:
"ارباب، من از تو خواهش میکنم، ننویس یابو، ارباب، من از تو خواهش میکنم، بنویس خر و (در این لحظه صدایش کاملاً نامفهوم میگردد) من را در کنار او دفن کن، تو میدانی در کنار چه کسی!"
هیییی ها! هیییی ها! این داستانِ یابو است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر