چرا؟

در یک شبِ ماه مهْ هانس سورنسنْ دانشآموز دبیرستانْ خود را با شلیک یک گلوله میکشد.
او هنوز یک کودک بود، حداقل همۀ کسانی که چهرۀ بازِ پسرانۀ خندانش را می‌شناختندْ او را برای یک کودک به حساب میآوردند. و او اکثر اوقات میخندید، اما سپس چشمانش میتوانستند ناگهان با یک نگاهِ خالی و مردۀ عجیبْ طوری به مقابل خیره شوند که انگار چیزی جستجو میکردندْ که اما نمیتوانستند آن را پیدا کنند، یا طوریکه انگار خندهْ چشمانش را به درد میآورْد. هیچکس چنین اقدامی یا یک چنین تصمیمِ ناگهانی از او انتظار نداشت، هیچکس حدس نمیزد که او یک غم و اندوهِ سخت، یک تخریب درونی در خود حمل میکند. در آخرین بعد از ظهر با یک دوست قرار ملاقات داشتْ اما به سر قرار نمیرود. او در اتاقِ خود می‌نشیند و اموالِ کوچک و نامههایش را مرتب می‌کند. سپس پس از انجام تکالیف روز بعدِ مدرسهاشْ بیرون میرود. به رفیق هماتاقیاش که میخواست او را همراهی کند میگوید که میخواهد به دیدار یکی از آشنایان برود. هنگامیکه او خود را از دست دوستش رها میسازدْ پیش یک فروشندۀ اسلحه میرود و دو هفتتیر انتخاب میکند. او میگوید که آنها را برای گزینش میخواهد، و فردا خواهد گفت که آیا آنها را نگاه خواهد داشت یا نه. شب مانند همیشه شوخی و صحبت میکند و هنگامیکه دانشآموزان برای شام به دور میز در زیر نور لامپ نشسته بودندْ او یک داستان را که شب قبل شروع کرده بود تا پایان میخواند. وقتی ساعت ده میشودْ پسرها برای خواب میروند. وقتی آنها از پلهها پائین میرفتندْ خندۀ روشن او یک بار دیگر در میان سکوت شب در خانه میپیچد، و هیچکس نمیدانست که این خنده برای آخرین بار در فضا طنین انداخته است و فردا فقط زندگی ویران گشتهاش را دوباره به پائین حمل خواهند کرد.
هانس مانند هر شب کتابِ دعایِ مادرش را میخواند، سپس چراغ را خاموش میکند و به صدای تنفس هماتاقیاش گوش می‎سپرد و پس از مطمئن گشتن از اینکه او خوابیده استْ دوباره کاملاً آهسته بلند میشود. او آهسته بلند میشود و پشت میز تحریر در مقابل پنجرۀ باز که از میانش شبِ خاموش به داخل هجوم میآوردْ مینشیند. او لرزان از سرماْ آنجا نشسته بود و به چهرۀ مرگ نگاه میکرد. در برابر او عکس مادرش قرار داشت، و او برای پدر و مادرش مینویسد. او از آنها بخاطر تمام عشقِ بزرگشان تشکر میکند، آنها باید او را ببخشند که اینطور از آنها جدا میشود ــ او دیگر نمیتواند زندگی کند ــ و آنها باید او را بعد از به گور سپردن فراموش کنند و دوباره خوشحال باشند. اینکه آنها نمیتوانند دوباره خوشحال باشند، اینکه رازِ تاریک زندگیِ پاره گشتهاشْ زندگی آنها را هم پاره میسازد، او این را درک نکرده بود.
او هفتتیرها را با خود به رختخواب میبرد. گلوله در اولین هفتتیر گیر میکندْ اما گلولۀ هفتتیر دوم او را میکشد. گلوله از بالای چشمِ راست به درون سر نفوذ کرده بود. هیچکس در خانه از صدای گلوله بیدار نمیشود، دانشآموزان همه خوابیده بودند. هماتاقی آرام به نفس کشیدن ادامه میداد، و شمع در حال سوسو زدن میسوخت، تا اینکه در اوایل صبح خاموش میشود و خورشیدِ روشنِ گرم به درون اتاق نفوذ میکند.
صبح روز بعد او را اینطور پیدا میکنند؛ یک دست از تخت رو به پائین آویزان گشته و دست دیگر هنوز هفتتیر را نگاه داشته بود. سرِ بلوندش به عقب خم شده و صورتِ رنگ پریدۀ مُرده‎اش حالتِ خندان کودکانۀ خود را حفظ کرده بود. زخم بر بالای چشم راست خمیازه میکشید و از آن خون و زندگیْ مانند رودِ وحشیِ سرخ رنگی بر روی ملافۀ سفید جاری شده بود. در مقابل تختخوابْ کتابِ گشودۀ دعا و شمعِ تا پایان سوخته قرار داشت و بر روی میز تحریر در مقابل عکس مادرْ نامۀ خداحافظی او از زندگی و از پدر و مادرش.
بازماندگان نمیتوانستند موفق به حل این معمایِ عذاب دهنده شوند و مجبور بودند آن را در تمام زندگیشان با خود حمل کنند.
و او مُرد و این معما را با خود به گور بُرد. ــ چرا؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر