ما جاسوس‌ها.

ما اولین سال جنگ را در نقاهتسرائی در یک ناحیۀ بیطرف میگذراندیم، جائیکه انواع ملیتها گرد آمده بودند. ترکیب حلقۀ آشنایان ما از این قرار بود: سه آلمانی، دو خانم اهل وین، یک زوج آمریکائی به نام استراونگ، یک مرد ایتالیائی که رافائلی نامیده میگشت، یک مرد لهستانی و یک آقا که بقیه او را به سرعت بالکان صدا میکردند، زیرا مطمئناً در آنجا زاده شده بود، اما او در این مورد زیاد صحبت نمیکرد.
از آنجا که ما همگی دور از وطن بودیمْ تنها همان کاری را میکردیم که آدم در این زمان در خارج از کشور میتواند انجام دهد، ما روزنامهها را میبلعیدیم و انتظار نامهها را میکشیدیم. در این حال ما تلاش میکردیم تا جائیکه ممکن است در بارۀ رویدادهایِ جهانی کم صحبت کنیم ــ به این دلیل این قرار گذاشته شده بود، چون ما تا قبل از شروع جنگْ به اصطلاح با هم دوست بودیم. این تا اندازهای از بلندپروازی ما بود تا ثابت کنیم که آدم میتواند حتی در چنین زمانهائی در میان افراد بافرهنگ فکرش را بر شالودۀ اصول بینالمللی تنظیم سازد.
البته این کار همیشه آسان نبود، برای مثالْ جنگِ زیردریائی اغلب آقای استراونگ را عصبانی میساخت، رفتار همسرش بیشتر منفعلانه بود و ترجیح میداد از مرد لهستانی دلبری کند. مرد لهستانی انقلابی بود و در هر فرصتی قسم میخورد در ورشو بر روی یک توپ اسبسواری خواهد کرد؛ البته او استانیسلاس نامیده می‌گشت. وقتی او چنین نظرهائی ابراز میکردْ بالکان با دندانقروچۀ آهستهای از گوشه چشم چپکی به او نگاه میکرد. وانگهی به نظر میرسید که علاقۀ سیاسی او چندان فعال نیست، برعکس ورقباز پُر شوری بود، صحبت کردن از اوستاِنده و مونتکارلو را دوست داشت، و آیندۀ این دو محل او را از نگرانی بزرگی پر ساخته بود. ــ همچنین در میان دو خانم اهل وین و سینیور رافائلی نخهای لطیفی کشیده شده بود؛ آنها میتوانستند ساعتها در برابر نقشۀ تیرول‎ِ جنوبی بنشینند و سپس تلاش میکردند دوستانه در بارۀ حق الحاق‌جوئی توافق کنند. ما آلمانیها گاهی خشمگین میگشتیم وقتی خانمها در این مذاکرات بیش از حد سخاوتمند می‌گشتند.
به این ترتیب ما تا آغاز بهار در هماهنگی خوبی زندگی کردیم. به نظر میرسید که اهالی نقاهتسرایِ این ناحیۀ کوچک و همچنین غریبههای دیگر به این خاطر شگفتزدهاند؛ زیرا وقتی ما در رستوران، کافه یا در گردهمائیهای اجتماعی دیده می‌شدیمْ مردم ما را با علاقۀ زیادی تماشا میکردند و زیر نظر میگرفتند؛ ما حتی در خیابان‎ها متوجه میگشتیم که رهگذران ما را به همدیگر نشان می‎دهند.
به تدریج اما شالودۀ اصول بینالمللی متزلزل میگردد؛ ما قبل از هرچیز شروع میکنیم نسبت به همدیگر به بیاعتماد گشتن. طبق احساس ماْ آقا و خانم استراونگ علاقۀ اغراقآمیزی برای کارت پستالهائی با تصاویر جبهۀ جنگ که ما از آشنایان یا خویشاوندان دریافت میکردیم نشان میدادند، و این سوءظن گاهی در ما تقویت میگشت که ممکن است آنها اصلاً آمریکائی نباشند، بلکه انگلیسی هستند و تغییر هویت دادهاند؛ زیرا وقتی ما سؤالِ کاملاً بیضرری در بارۀ آداب و رسوم انگلیسیها میکردیمْ آقای استراونگ گاهی پاسخ آزار دهنده میداد:
"چرا میخواهید این را بدانید؟"
وانگهی او تلگرافهای زیادی هم میفرستاد. سینیور رافائلی در اصل بسیار کنجکاو بود و ما به دوستان دخترش مرتب هشدار میدادیم به او این همه از پیادهروی در آلپ تعریف نکنند. آنچه مربوط به بالکان میگشت کسی جرأت نمیکرد در عرصۀ سیاسی با او همصحبت شود، نه ما و نه بقیه. اما یا او متوجه آن نمیگشت یا اعتراضش را برنمیانگیخت. و همیشه همان باقی می‌ماند که بود، متعصب، اما شاد و مهربان. و آنطور که معمولاً اتفاق میافتد راه ما تحت تأثیر بیاعتمادی و بدخواهی از هم جدا میشود، و خانم و اقای استراونگ خشمگین به یک پانسیون دورافتاده نقل مکان میکنند.
به زودی پس از آن جنگ ایتالیا شروع میشود؛ دوست ما رافائلی البته درجنگ شرکت نکرد (اینکه وطن یا او خودش از آن صرفنظر کرده است را ما نفهمیدیم)، اما او از آن به بعد بسیار بدخلق بود، دیگر نمیتوانست با حریفان زیبایش در مورد مسائل مرزی به توافق برسد و کینهورزانه از افق دید ما ناپدید میگردد. بالکان تنها کسی بود که به ما وفادار ماند، زیرا استانیسلاس قبلاً تحت اشاراتِ مرموزی به سفر رفته بود ــ ما دیرتر یک کارتپستال از او از ورشو دریافت کردیم، که در آن البته ذکر نشده بود که او واقعاً بر روی یک توپ یا از یک مسیر معمولی به آنجا رفته است.
آشنائیهای جدید دست نمیداد، و زندگی کاملاً یکنواخت شده بود، آدم باید برای گذراندن بیهودۀ زمان هم به خود زحمت میداد. بنابراین روزی در اثر یکنواختیْ این ایده به نظرمان میرسد که بالکن خانه را با یک چادر بپوشانیم، زیرا کنجکاوی استوارِ اهالی نسبت به ما در این مدت آزاردهنده شده بود. بنابراین پارچه خریده گشت، مشاوره و طراحی انجام شد و هنگامیکه همه چیز تمام شده بود ناگهان بالکان مهارت فنیاش گل میکند و میگوید که باید در زیر چادر یک لامپِ برقی وصل کرد، تا بتوانیم شبها با آرامش کامل با ورقْ «عمۀ من، عمۀ تو» بازی کنیم. بلافاصله این کار انجام میشود ــ به زودی همه چیز تمام شده بود؛ حالا ما امیدوار بودیم که میتوانیم از میوۀ کارمان بدون مزاحمت لذت ببریم و قبل از هر چیز از کنجکاوی رهگذران در امان باشیم. اما هنگامیکه ما برای اولین بار در زیر چادرمان نشسته بودیم و تحت راهنمائی بالکانْ «عمۀ تو، عمۀ من» بازی میکردیم، ناگهان هیاهوی یک جمعیتِ هیجانزده از زیر بالکن شنیده می‌شود. بالکان عصبی میشود و به سمت نردۀ بالکن میرود تا جمعیت را ساکت کند. در این لحظه اما جمعیت به دو دسته تقسیم میشود تا اجازۀ عبور به دو پلیس را بدهد. پلیسها توضیح میدهند که ما بازداشت هستیم. اینکه ما چه کاری کرده بودیم برایمان کاملاً نامعلوم بود، اما ما بدون مقاومت به دنبال آنها به راه می‌افتیم، فقط بالکان رنگش تغییر کرده بود. ما را صبح روز بعد پیش کمیسر میبرند، و وقتی بلافاصله دوستان قدیمی‌مان، خانم و آقای استراونگ و رافائلی وارد دفتر میشوندْ شگفتی ما افزایش مییابد. یک خادمِ دادگاه که آنها را همراهی میکرد به کمیسر میگوید: "جاسوسها ــ لیست شمارۀ شش."
یکی از خانمهای اهل وین به آرامی میگوید: "پس درست بود"، اما آقای استراونگ آن را میشنود و مانند برزرکر، جنگاور ژرمنی، به او حمله میکند:
"و شما؟ ما همیشه شما و دوستان آلمانیتان و آن بالکان را جاسوس به حساب میآوردیم ــ"
بالکان میغرد: "بالکان؟ این چه معنی میدهد؟" این اولین اظهار سیاسیای بود که ما از او میشنیدیم، اما هیچکس جواب نمیداد. کمیسر خواستار رعایت نظم میشود، اما هیجان عمومی دیگر تسکین دادنی نبود. رافائلی کمیسر را وحشیانه مخاطب قرار میدهد و میگوید که خانمها در واقع معلومات عجیب و غریبی از مرزهای منطقۀ تیرول دارند و آقایان از آلمان ــ ــ ــ حالا در ما هم دوباره بیاعتمادی جریان یافته بود ــ علاقه برای کارتپستالها از جبهۀ جنگ ــ تلگرافها ــ خلاصه، آتشی از اتهاماتِ متقابل شعله‌ور میگردد. کمیسر صبورانه انتظار میکشید. عاقبت سکوت برقرار میگردد، سپس او اطلاعات شخصی ما را یادداشت میکند و به آرامی توضیح میدهد که ما مظنون به جاسوس بودن هستیم. ما آلمانیها و اتریشیها در لیست شمارۀ پنج بودیم. ــ بالکان بطور جداگانه بازجوئی گشت. از او اثر انگشت گرفته میشود، ما هنوز این روش را ندیده بودیم و با کنجکاوی تماشا میکردیم؛ بالکان اما بسیار باتجربه این کار را انجام میداد. سپس بازجوئی شروع میشود. لیست شمارۀ شش اول تحت بازجوی قرار میگیرد ــ آنها به ساختن بمب و به داشتن قطعات هواپیمایِ قابل وصل گشتن به هم متهم شده بودند، ما اما متهم شده بودیم که سیگنالِ نور دادهایم ــ ــ سیگنال نور ــ ــ ما اما از سه هفته پیش هیچ شبی را در خانه نگذرانده بودیم، بجز شبِ روز قبل که آنطور ناخوشایند قطع گشته بود؛ اما در این وقت کمیسر با یک نگاه نافذ ما را برانداز میکند و توضیح میدهد که پلیس ما را از همان ابتدا جاسوس به حساب آورده بود، آنها ما را مدام تحت نظر داشتند و فقط منتظر مدرک جرم بودهاند.
ما میپرسیم: "و مدرک جرم؟"
او می‌گوید: "خب، لامپ" و ما حالا تازه متوجه گشتیم که سیگنالهای نور میتوانند برای اهداف جاسوسی استفاده شوند. و شگفتی ما چنان صادقانه بود که کمیسر در نهایت میگذارد قانعش سازیم که لامپ در واقع فقط برای هدف روشنائی نصب شده بود. سپس دوباره نوبت بازجوئی از لیست شمارۀ شش میشود. آقای استراونگ به پرسش کمیسر تا اندازهای به تلخی پاسخ میدهد:
"بله آقای کمیسر، ما نه تنها بمب و قطعات هواپیمای قابل وصل گشتن به هم داریم، بلکه همچنین یک ناوگان هم در پانسیون داریم." کمیسر به شدت عصبانی میشود و میگوید، افراد پلیس که در این بین جستجوی خانه را به عهده گرفتهاند فوری آنجا خواهند بود.
ما انتظار میکشیدیم، پس از مدتی پلیسی ظاهر میشود و سه توپ فوتبال در اندازههای مختلف و یک وسیله که چند بار تا شده بود را میآورد ــ ــ
آقای استراونگ آن وسیله را با آرامش کامل از هم باز میکند، و یک صندلی راحتی آمریکائی با یک میز کوچک کتابخوانی خود را آشکار میسازد؛ سپس می‌گوید که کمیسر میتواند حالا برای تست کردن با این هواپیما پرواز کند و او خودش در این بین تلاش خواهد کرد با بمبهایش اداره پلیس را منفجر سازد.
کمیسر چنان دلسرد شده بود که ما واقعاً با او احساس همدردی میکردیم. برای او راهی باقی نمانده بود بجز آنکه افراد هر دو لیست را آزاد کند و علاوه بر آن پوزش هم بطلبد. فقط بالکان آنجا نگهداشته میشود؛ او در واقع از لحاظ سیاسی هرگز فعالیت نمی‌کرد، اما یک دزد سابقهدار هتلهای بینالمللی بود.
ما پس از ترک ساختمانِ دادگاهْ در راه با هم آشتی میکنیم، سپس همۀ آن بیاعتمادیهایِ متقابل ناپدید میگردند.
ما بعضی از شبها بر روی بالکن نشستیم و ورق بازی کردیم. ما فکر میکردیم که از ما اعاده حیثیت شده است و دیگر دستگیر نخواهیم گشت، اما رهگذران هنوز هم میایستادند و ما را مانند قبل جاسوس به حساب میآوردند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر