مرگ برمکیان. (9)

کنیز
یک قاب سنگی سیاهِ پهناور تصویر صحنه را احاطه می‌کند.
و اروپائی‌ها در قاب سیاه اتاق رختکن عاباساه را در نور روشن روز که از بالا به پائین می‌تابد می‌بینند.
اونابا با یک گردگیر بنفش آهسته بر روی پوستِ سفیدِ بُز که تمام زمین را پوشانده از یک گوشه اتاق به گوشه دیگر می‌رود و میزهای کوچک آبنوس، قوطی‌های حاوی صابون‌ها، پمادها و روغن‌ها؛ بطری‌های رنگارنگ با آب‌های معطر، جعبه‌های آرایش و آینه؛ شانه‌ها و برس‌ها و همچنین دیوارهای ارزشمندی را که سوراخ‌ها و لبه‌های فراوانِ عاج فیل حکاکی شده بر رویش او را عصبانی می‌سازند بی‌دقت کمی گردگیری می‌کند.
یک کنیز دیگر در این بین اطلاع می‌دهد که برادر بزرگ‌تر اونابا از هندوستان برگشته است و در سالن سنگ صابونی منتظر خواهرش است. این اما بر خواهر خوب خیلی کم اثر می‌گذارد، او می‌گذارد از برادرش خواهش شود که فقط آرام منتظر بماند ــ خواهرش زود خواهد آمد.
اونابای مهربان گردگیر را به کناری می‌اندازد و در حال تکیه دادن به یکی از ستون‌های فراوان پوشیده شده از کهرباهای حکاکی گشته برای خنک شدن با یک بادبزن کوچک کاغذیِ رنگ‌آمیزی شده خود را باد می‌زند. از صمغ‌دان‌های نقره‌ای نوارهای دود آبی رنگ به سمت سقف می‌چرخند. رایحۀ خوشی به مشام می‌رسد. هوا بسیار لطیف است ــ چنان لطیف مانند مخده‌های زیادی که با فرش‌های راه راه ارمنی پوشیده شده‌اند. در کاسه‌های فراوان نقره‌ای انگورهای سبز روشن قرار دارند.
این یک اتاق در کاخی است که زمانی به جعفر تعلق داشت. حالا جعفر در پس‌زمینه ظاهر می‌شود ــ مانند همیشه لباس باشکوهی پوشیده است: لباس پُر چین کتانی سرخ گیلاسی‌ست با راه راه سبز علفی، در کنار عمامه آبیِ تیره یک یاقوت می‌درخشد که سه پَر سیاهِ بلند آن را محکم نگاه می‌دارند.
البته جعفر قانوناً دیگر اجازۀ بودن در این کاخ را ندارد، اما با این وجود دست راستش خنجر کج طلائیش را با افتخار در مقابل سینه نگاهداشته است.
اونابای قهوه‌ای تیره رنگ یک پیراهن توری بسیار ظریف سفید بر تن دارد؛ بازوها و گردن لخت هستند، پاها با شلوار ابریشمی گشاد سفید رنگِ عاباساه پوشانده شده است. اونابا که آرام در کنار ستون ایستاده و مشغول بازی با بادبزن کاغذیش است چنین وانمود می‌کند که نمی‌داند مرد برمکی در پس‌زمینه است. بنابراین انگار با خودش صحبت می‌کند می‌گوید:
"اوه، چقدر من عاشق جعفر هستم! من مایلم تا حد مرگ او را ببوسم! او یک مرد است! الله به من رحم کن!" 
او با گفتن آخرین کلمات هر دو بازو را می‌گشاید، اما آنها را طوریکه انگار معشوق را در کنار خود می‌بیند سریع به سینه می‌کشد. موی بلند سیاهِ بازش در رشته‌های انبوه به دور بازو و گردن قرار دارد.
جعفر می‌پرسد: "تو اینجا منتظر چه کسی هستی؟"
برده جواب می‌دهد: "منتظر برادرم!"
مرد برمکی دوباره می‌پرسد: "مسخره‌بازی را کنار بگذار، چرا عاباساه را نمی‌آوری؟"
برده که همه چیز را می‌داند آهسته با چشمان گداخته پاسخ می‌دهد: "عاباساه بیمار است و می‌تواند هر ساعت یک کودک بدنیا آورد." سپس لرزان به پای جعفر می‌افتد، اما پا را لمس نمی‌کند. جعفر در حالیکه بر روی مخده می‌نشیند کاملاً سرد می‌گوید:
"به عاباساه بگو که من اینجا هستم! سریع!"
برده فریاد می‌زند: "من این کار را نمی‌کنم! و اگر هم خفه‌ام کنی این کار را نمی‌کنم!"
مرد برمکی می‌پرسد: "چرا نمی‌خواهی این کار را بکنی؟"
برده می‌گوید: "عاباساه نمی‌تواند بیاید. اما جعفر باید اینجا بماند. من می‌خواهم پاهایش را ببوسم."
جعفر در حال خندیدن می‌گوید: "تو احتمالاً می‌خواهی من را گمراه کنی!"
اونابا پاسخ می‌دهد: "جعفر، مرا بزن، هر کاری می‌خواهی با من بکن ــ اما فقط امروز من را ناامید نکن. اگر تو این کار را بکنی شاید نتوانم در برابر وسوسۀ استفاده کردن از آنچه که می‌دانم مقاومت کنم!"
برده پاهای جعفر را در آغوش می‌گیرد و می‌بوسد، اما او زن را از خود دور می‌سازد و در حال خمیازه کشیدن می‌گوید:
"خوب! خوب! بنابراین می‌خواهی تهدید کنی؟ خب، اگر نمی‌توانی در برابر وسوسه مقاومت کنی بنابراین در برابرش مقاومت نکن، تو دختر بدجنس ابله! برای من خیلی چیزها در جهان خسته کننده شده است."
برده قبلی آهسته اما نافذ می‌گوید: "اونابا! مواظب باش! هارون دارد می‌آید!"
اونابا بلند می‌شود و به جعفر با ترس نگاه می‌کند، و نفس نفس‌زنان می‌گوید:
"تو من را دیوانه نخواهی ساخت، من این را می‌دانم! وقتی هارون بیاید باید تو را در آغوشم ببیند، و سپس عاباساه از هر سوءظنی معاف است. اگر تو یک بار دیگر نه بگوئی، بنابراین مجبورت می‌سازم! جعفر، من مثل یک حیوان وحشی کینه‌توزم، مراقب خودت باش!"
جعفر با افتخار پاسخ می‌دهد: "تو گوسفند، یک مرد برمکی هرگز نمی‌ترسد. من بی‌خیال، گستاخ و دیوانه‌ام! هر خطری من را هیجانزده می‌سازد! من اجازه نمی‌دهم من را مجبور سازند. خودت را در انبار یخ کمی خنک کن! مسخره خواهد بود اگر بگذارم من را در این کاخ گرفتار سازند ــ من کاخ را بهتر از تو می‌شناسم!"
جعفر در پشت ناپدید می‌شود، و برده دوباره تنها است.
آدم از مجاور صداهائی می‌شنود، و بعد از لحظه‌ای هارون ظاهر می‌شود. او غیردوستانه از اونابا می‌پرسد که آیا یک مرد پیش او بوده است.
برده در حال خندیدن سر را به عقب می‌اندازد و زمزمه می‌کند:
"البته! یک مرد اینجا بود، اما من او را لو نخواهم داد."
هارون می‌پرسد: "او کِه بود؟"
اونابا می‌پرسد: "آیا او در امان است؟"
خلیفه خشن فریاد می‌زند: "بله!"
و اونابا می‌گوید: "برادرم بود! او در سالن صابونی انتظار می‌کشد؛ دستور بده او را بیاورند!"
برادر را به آنجا می‌کشانند و او مورد علاقه خلیفه قرار می‌گیرد.
خواهر دوستانه به برادرش می‌گوید:
"نترس! تو می‌توانی با خیال راحت بگوئی که اینجا پیش من بودی. برای تو هیچ اتفاقی نخواهد افتاد."
هارون لبخند می‌زند و به برادر اونابا یک کیسه طلا می‌دهد، سپس اونابا شروع می‌کند به پرگوئی کردن:
او با حرارت می‌گوید: "برادرم همیشه به پول احتیاج دارد، او به تازگی از هندوستان با شعبده‌بازان و جادوگران به بغداد آمده است تا به تجارت بپردازد. اما فکر می‌کنی که او چیزی کسب می‌کند؟ من هرگز سه درهم هم در جیب‌هایش پیدا نکرده‌ام، با وجود آنکه او بزرگ‌ترین نقشه‌ها ــ داستان‌های دیوانه کنندۀ فراوان ــ در سر دارد. او همیشه در گوش‌هایم آه و ناله می‌کند. من خوشبخت خواهم بود اگر عاقبت وضع برادرم بهتر شود. آیا او می‌تواند برایت یک بار با جادوگرانش چند اثر هنری نمایش بدهد؟"
هارون این بار دو کیسه طلا به برادر می‌بخشد و به او دستور می‌دهد که خود را هفته دیگر با تمام جادوگران و شعبده‌بازان در نزد استاد رقص معرفی کند.
خلیفه با مهربانی او را مرخص می‌کند و با اونابا تنها می‌ماند. اونابا فوری به پایش می‌افتد و آنها را می‌بوسد و به او با کلمات پُر شوری عشقش را آشکار می‌سازد.
خلیفه او را با مهربانی بلند می‌کند و محکم به سینۀ پهناورش می‌فشرد.
یک صدای کوتاهِ سختِ روشن ــ و تمام تصویر همراه با قاب به پس‌زمینه پرواز می‌کند، جائیکه همیشه کوچک‌تر و کوچک‌تر می‌شود ــ و سپس کاملاً ناپدید می‌گردد.
یک تنگۀ صخره‌ای وسیع با آبشار برای اروپائی‌ها خمیازه می‌کشد. در میان صخره‌ها اژدهاهای به زنجیر کشیده شده با عنترهای دُم کوتاهِ به زنجیر کشیده شده می‌جنگند.
صدای وحشتناک غرش و صدای تلق تلق کردن زنجیرها به گوش می‌آید!
*
شیرها با آرامش خاطرِ حسادت‌برانگیزی به گفتگویشان ادامه می‌دهند.
پیکس: یک زن طمعکار فقط توسط غرایز خودفروشی کنترل می‌شود. آدم باید در برابر این زن‌ها مراقبت باشد. زن یک غریزه جنسی بسیار بالائی دارد. نیت خالص‌تر پرورش را فقط مرد می‌تواند داشته باشد. زن‌ها موهای فرفری، چشم‌های درشت و عضلات قوی را دوست دارند ــ چیزهای زیادی که برای پالایش نژاد هیچ معنی ندارند. مرد اما به فرم‌ها، مزاج و شخصیت نگاه می‌کند. این اما یقیناً مهمتر است.
فریم: زن اصلاً در موقعیتی نیست که بتواند برای انتخاب پرورش خالص‌تری تصمیم بگیرد. وقتی زن تحصیل کرده باشد یک ابله کاملاً معمولی را بعنوان شوهر آرزو می‌کند. اما توسط حرمسرا باید از این کار زن تحصیل کرده جلوگیری شود. نژاد فقط توسط تنظیمات هوشمندانۀ انتخاب پرورش مردان می‌تواند پالوده گردد. زن‌ها در این کار مانند همیشه فقط یک نقش منفعلانه برای اجرا دارند؛ این سهم آنها است. مقاومت آنها علیه وحشیگری مردها هم فقط باید منفعلانه باشد. آیا این کافی نیست؟ مرد هم بسیار خونسرد می‌شود وقتی زن خونسرد بماند. و مرد خونسرد خواهد گشت وقتی نژاد را در نظر داشته باشد ــ و در پیش هر مرد عاقلی فقط نژاد تعیین کننده است.
اُلی: همچنین بسیار وحشتناک ابلهانه است که اکثر اروپائی‌ها وقتی عاشق یک زن هستند بسیار ظریف و ماهرانه منتظر عشق متقابل می‌مانند ــ بجای اینکه با زور و وحشیانه عمل کنند، کاری که آنها را ده بار جلوتر می‌اندازد، خیلی بهتر خوشایند زن قرار می‌گیرند و برای نژاد خیلی بیشتر از احساس لطیفی مفید واقع می‌شود که در پیش همه چیزهای ممکن ارزشمند است بجز در پیش اعمال تولید مثل. اکثر زن‌ها اصلاً قدردانی کردن از احساس لطیف را نمی‌شناسند، فقط وقتی آن را انجام می‌دهند که حدس بزنند یا بدانند که با این کار مورد علاقه واقع می‌گردند.
کِناف: شماها در واقع با آرامش خاطر صحبت می‌کنید! من اما نمی‌توانم برای راحتی شما خیلی به وجد آیم. ما وقت زیادی نداریم.
بعد از این کلمات بار دیگر صدایِ باس رایفو غول‌پیکر پیر طنین می‌اندازد ــ او می‌گوید:
"تا نمایش بعدی یک سال و نیم وقت دارید، بنابراین بد نخواهد بود اگر شماها این مدت طولانی را در آرامش بگذرانید. کِناف، اینقدر پُر حرارت نباش!"
بنابراین گپ زدنِ بی‌خطر به آرامی ادامه می‌یابد.
پلوسا: من فقط مایلم تردید داشته باشم که مردهای مشرق‌زمین در برابر زن‌هایشان خیلی بیشتر از مردهای مغرب‌زمین برتری خود را حفظ کرده‌اند.
پیکس: تو باید همیشه از چیزهائی صحبت کنی که به اینجا تعلق ندارند. به نظر می‌رسد که تو موضوع جنبش زنان را فقط مسخره می‌کنی. خجالت بکش. یک انسانِ شایسته در باره این موضوع نمی‌خندد.
پلوسا: یک شیر آبی رنگ اما اجازه دارد بخندد.
پیکس: بنابراین آهسته بخند! من فقط متوجه می‌شوم که احساس لطیف نمی‌تواند در همه شرایط یک نشانه از خوبی باشد.
فریم: احساس نرم در همه شرایط یک نشانۀ خوبی نیست. مرد باید علیه زن در بسیاری اوقات خشن باشد؛ اگر او هرگز اینطور نباشد بنابراین او زن را دوست ندارد.
اُلی: بیماری‌های روحی در نتیجۀ نارضایتی از دستورالعمل‌های انتخاب پرورشِ می‌تواند در مشرق‌زمین فقط در تعداد بسیار اندکی پیش آیند، زیرا بخاطر وجود حرمسرا یک تمایل به زن‌های ازدواج کرده اصلاً قابل تصور نیست. بنابراین عشق نافرجام در مشرق‌زمین تقریباً تبدیل به خیال واهی شده است. آدم اما ابتدا وقتی می‌تواند عاشق یک زن شود که او را دیده باشد. والدین اما حالا آنقدر زیرک هستند که دخترانشان را فقط به مردهائی که در موقعیت ازدواجند نشان می‌دهند. همچنین عشق نافرجام در اروپا هم پس از معمول گشتن حرمسرا یک داستان بچه‌گانه خواهد گشت.
پلوسا: من از مشرق‌زمین بعنوان ایده‌آل اجتماعی خوشم می‌آید. زنده باد رمان‌های حرمسرائی!
کِناف: اینطور فریاد نکش!
پلوسا: شماها اما اصلاً در نظر نمی‌گیرید که همچنین زن‌ها هم در نتیجۀ نارضایتی از دستورالعمل‌های انتخاب پرورش می‌توانند بیمار شوند.
فریم: در پیش زن‌ها عشق نافرجام فقط یک میل پنهان برای آزادی تنفروشی است.
پلوسا: فقط بیش از حد ساده نشوید. وانگهی اخلاق شماها فقط برای کُرات آسمانی‌ای مناسب است که از یک رفاه قابل قبول برخوردار باشد. اگر زن مجبور به کار کردن باشد نمی‌تواند دیگر در حرمسرا و فاحشه‌خانه حبس شود. این حتماً برادرانم را روشن می‌سازد، اینطور نیست؟
پیکس: زن‌های بیچاره‌ای که باید پول نان را خودشان بدست آورند باعث تأسف روحم می‌شوند. زنی که کار می‌کند نمادی از فقر غرب است. جائی که زن کار می‌کند ناهنجاری حاکم است. کارهای زنان چیزی غیراخلاقی‌ست، زیرا پولِ کسب گشته به دست مردانی می‌رسد که از قضا نمی‌توانند احترام ما را جلب کنند. بعلاوه اگر کار زن نژاد را بدتر سازد هرگز کار مناسبی نیست. مشرق‌زمین باید به اروپائی‌ها همیشه بعنوان الگو خدمت کند.
کِناف: این اخلاق خیلی بدی است که زن‌های اروپائی پول در دست دارند ــ این کالایِ بسیار خطرناکی‌ست! شیطان تمام کار زنان را ببرد که به آن هیچ نعمتی نچسبیده است. حرمسرا را متداول کنید و شماها دیگر هیچ زن مجردی ندارید. لغو قوانین رهائی زنِ اروپائی که چیزی بیشتر از تنفروشیِ پنهان نیست به نفع جهان زنان می‌گردد.
اُلی: این موضوع را کنار بگذاریم، زیرا اروپائی‌ها طوری شیطنت‌آمیز لبخند می‌زنند که انگار بیشتر از ما این موضوع را درک می‌کنند. گاهی اوقات اروپائی‌ها فکر می‌کنند که ما فقط شوخی می‌کنیم! اشتباه نکنید! ما جدی‌تر از تمام کشیش‌های جهان هستیم.
اروپائی‌ها پرتقال‌هایشان را می‌مکند و به سختی جرأت می‌کنند به بالا نگاه کنند. شیرها به صحبت کردن ادامه می‌دهند.
فریم: همچنین توسط حرمسرا تجملات احمقانه نابود خواهند گشت. از آنجا که اعتیاد به تقلیدِ کودکانۀ زن‌ها به آنها یک قابلیتِ مستقلِ انتخاب را نمی‌دهد بنابراین به پیشرفت فرهنگ در تمام دوران آسیب رسانده است. زن باید از کل زندگی عمومی خارج شود و اجازه ندارد در کنار اجاقِ هم هیچ آزادی‌ای داشته باشد ــ آزادی زن را به خیانت کردن می‌فریبد.
پلوسا: اینکه حرمسرا باعث نابودی تجملات ابلهانه می‌گردد را ما می‌توانیم از زُبیده متوجه شویم. بله اروپائی‌ها، شیرها بسیار واقعبینانه صحبت می‌کنند؛ رایفو در اصل فقط صحبت‌های ما را به تصویر می‌کشد. او بخاطر ما آنجا است ــ رابطه برعکس نیست.
کِناف: پلوسای عزیز، احتمالا دماغت مدت‌هاست که دوباره خونریزی نکرده است. تو می‌خواهی ظاهراً نقش گاوِ منتقد را بازی کنی.
فریم: زن به هیچوجه حق ندارد که شریک زندگی مرد با حقوق مساوی شود.
حالا رایفو بلند فریاد می‌کشد:
"یکسال و نیم تمام شده است."
اژدهاها و عنترهای دُم کوتاه در حال گریستن عقب‌نشینی می‌کنند.
*
چهاردهمین نمایش شروع می‌شود:

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر