مرگ برمکیان. (17)


انتقام! انتقام!
یک بار دیگر قلعۀ خلیفه در بغداد در تمام شکوهش می‌درخشد؛ اروپائی‌ها می‌توانند بخندند: آنها سالن تاج و تخت باشکوه هارون را می‌بینند که در آن مهمترین امور دولتی انجام می‌گیرد و فرستادگان کشورها پذیرفته می‌شوند ...
اینجا ثروت امپراطوریِ عظیم جهانِ عرب با تمام جادوی رنگ‌هایش پُر از قدرتِ خیره کننده یک بار دیگر در سرزمین پهناور جهان می‌درخشد.
یک عظمت پروار! البته! اما این عظمت آدم را با حیرتی محترمانه پُر می‌سازد، اگر آدم فراموش نکند که فرزندانِ خشن بیسوادِ کویر آن را پدید آوردند.
بدون شک این یک <خلق غارتگر> بود، که یک نشانه قدرتش را در سالن باشکوه تاج و تخت هارون آفرید؛ اما آیا در جهان قدرتی وجود داشته است که با غارت به وجود نیامده باشد؟ واقعاً نه!
در قسمتِ پشت در وسط سالن یک دیوار پهناور بالا می‌آید که از بالا تا پائین با الماس فراوانِ درخشانی پوشیده شده است. ده ستون قرمز در مقابل دیوار قرار دارند؛ یاقوت‌های بی‌شمار ستون‌ها را سرخ می‌سازند. در سمت راست و چپ دیوار ردیفِ ستون‌های آبی رنگ کاملاً عمیق در پس‌زمینه که مرتب تاریک‌تر می‌شود منتهی می‌گردد؛ یاقوتِ کبود بی‌شماری این ردیف ستون‌ها را آبی رنگ می‌سازد. تمام کف زمین از طلای خالص است.
پیش‌زمینه رنگ روشن دارد، زیرا در آنجا سالن را هیچ سقف نقره‌ای مانند سالن ستون‌های یاقوتِ کبود نپوشانده است ــ آن جلو در بالا فقط یک فرش ابریشمی سفیدِ بزرگ آویزان است که نقش آن با نخ‌های مرواریدِ سیاه سوزندوزی شده است.
کاملاً جلو در دست چپ در مقابل یک دیوار از مرواریدِ سفید که کاملاً به سمتِ عقب می‌رود تخت پادشاهیِ بزرگ با زمردهای سبز علفی رنگِ بی‌شمارش قرار دارد. بر روی یک جعبه زمردِ مربع شکل که در چهار گوشه‌اش ستون‌های باریک زمردی بالا می‌روند بالش‌های نارنجی رنگِ نرمی قرار دارد که بر رویشان خلیفه چهارزانو بی‌حرکت نشسته است. آسمانه‌تخت که چهار ستون آن را حمل می‌کند یک تاج عظیم زمردی را تشکیل می‌دهد که داخلش با ابریشم صورتی رنگ پوشانده شده است.
اروپائی‌ها از هارون که در حالت خمیده نشسته و لباس ابریشمی آبی روشن پوشیده است فقط سمت راست بدنش را می‌بینند. رنگ سبیلش خاکستری و نگاهش ناپایدار و خجالتی‌ست. اما یاقوت‌های آبیِ تیره رنگش بر روی ابریشم آبیِ روشن شدیدتر از همیشه می‌درخشند.
مسرار خود را به تخت پادشاهی نزدیک می‌سازد؛ او باید گزارش می‌داد که هنوز برمکی‌ها کجا زندگی می‌کنند. مسرار متأسفانه هیچ چیز پیدا نکرده بود.
او می‌گوید: "من گذاشتم پنجاه نفر از دوستان سابق‌شان را بسیار بسیار بی‌رحمانه شکنجه کنند ــ همه چیز بیفایده بود. دیگر هیچ برمکی‌ای زنده نیست."
خلیفه می‌غرد: "بنابراین باید خون دوستان‌شان ریخته شود ــ تمام دوستان‌شان. تو سگ، من انتقام می‌خواهم! حیوانِ وحشی درونم دوباره خود را می‌جنباند."
جلاد در حال خندیدن پاسخ می‌دهد: "حیوان وحشی هرگز نمی‌خوابد! اما فقط در شهر رقه می‌شود خشم را تخفیف داد. هارون باید همین امروز از بغداد به رقه کوچ کند."
خلیفه با عصبانیت می‌پرسد: "چرا؟"
جلاد پاسخ می‌دهد: "زیرا مردم بخاطر اعدام‌های زیاد شورشی شده‌اند. مردم از مسرار متنفرند و خطرناک می‌شوند. گروه‌های وحشی به رهبری کاپیتان‌های ماهر می‌توانند هر لحظه به قصر خلیفه نفوذ کنند. فرستادگان از پِکَن مضطرب هستند و می‌خواهند همین امروز به خانه برگردند. آنها برای درخواست اجازه حضورتان خواهند رسید."
دو سرایدار چینی‌ها را معرفی می‌کنند.
هارون لرزان زمزمه می‌کند: "آدم باید مردم را فقط زنجیر کرده آزاد بگذارد ــ آدم باید با مردم مانند یک زن رفتار کند."
و چینی‌ها می‌آیند و خود را به پای خلیفه می‌اندازند، هدایایِ زیادی بر روی زمین قرار می‌دهند و اجازه خروج می‌طلبند، این تقاضا با مهربانی پذیرفته می‌شود. فرستادگان چینی در برابر سلطانِ غربِ مشرق‌زمین پنجاه تعظیم عمیق می‌کنند و از سمت راست در حال عقب عقب رفتن ناپدید می‌گردند.
بعد از این صحنۀ بسیار رسمی از میان ستون‌های یاقوتِ کبود درباریان وارد می‌شوند. آنها به خلیفه توضیح می‌دهند که او در هر صورت اگر قرار است همچنان علیه طرفداران برمکیان کاری انجام شود باید بغداد را ترک و به رقه کوچ کند.
هارون موافقت می‌کند، اما می‌خواهد یک بار دیگر در سالنِ تخت سلطنتش خون ببیند ــ یکی از درباریان به او با پیشانی چین داده شده خیره شده بود ــ و او احساس می‌کرد که به او توهین شده است.
فرد موردِ نظرِ هارون یک پیرمرد بی‌باک است ــ او لبخندزنان صحبت می‌کند: "هارون، تو چه موقع خود را توهین شده احساس نمی‌کنی؟ و از چه کسی تو خود را توهین شده احساس نمی‌کنی؟ ما اینجا در یک کشتارگاه هستیم. اما تو فراموش کرده‌ای که مرگ فقط یک مجازت نیست، بلکه خیلی بیشتر یک رهائی‌ست. اگر من را بکشی از نگاه تنفرانگیزت آزاد خواهم گشت و دیگر از رفتار نفرت‌انگیز تو هیچ چیز نخواهم شنید. این یک رهائی‌ست ــ حرفم را باور کن!"
بنابراین خلیفه دیوانه می‌غرد: "مسرار! زبانش را ببر!" پیرمرد اما خنجر را به قلب خود فرو می‌کند و خونش بر روی زمردهای تخت سلطنت می‌پاشد.
هارون برمی‌خیزد و دستور می‌دهد اسبش را زین کنند ــ او می‌خواهد به سمت رقه بتازد.
خلیفه با درباریانش آهسته از میان ستون‌های یاقوتِ کبود به سمت عقب می‌رود.
در دوردست صدای اغتشاش به گوش می‌رسد.
جسد پیرمرد از آنجا برده می‌شود.
مسرار می‌گوید: "بالاخره به سمت رقه می‌رویم! این هم یک رهائی‌ست! تلاش زیادی برای متقاعد ساختن این مرد خشمگین انجام گرفت. از قضا بهترین انسان‌ها همیشه بدترین اعمال را باید انجام دهند! به ریش پیامبر قسم! من اما نمی‌توانم تمام ساکنین بغداد را گردن بزنم."
حالا برخی از درباریان خود را به مسرار نزدیک می‌سازند و چند طومار لوله شده را به او نشان می‌دهند و آن را برایش می‌خوانند. آنها در یک جلسه دولتی بدون پرسیدن از هارون تصمیم گرفتند اجازه دهند که سالنِ تخت سلطنتی توسط رهبرانِ مردم شورشی غارت شود. ــ
و حالا کاپیتان‌ها به سالنِ تخت سلطنتی می‌آیند و با دیدن تمام آن شکوهِ درخشان چشم‌های آنها هم می‌درخشد ــ آنها قول می‌دهند مردم را آرام سازند و با حرص الماس‌ها و مرواریدها را از دیوارها می‌کَنند.
آنها بزودی در این کار ساعی می‌شوند.
صدای مردم در پس‌زمینه کاهش می‌یابد.
و حالا کاخ در حالیکه شورشیان با کمک درباریان همه چیز را ویران می‌سازند و به چنگ می‌آورند توسط یک چاقوی نامرئی از وسط پاره و آهسته از هم جدا می‌گردد ــ و بغداد ــ شهر نجات ــ در تمام زیبائیش خود را در برابر چشمان مست اروپا قرار می‌دهد.
شب است، و ساکنان شهر جش گرفته‌اند، زیرا آنها بسیار خوشحالند که هارونِ وحشتناک بالاخره قصر خلیفه را ترک کرده است.
خیابان‌های شهر باشکوه تزئین شده‌اند، و همه جا چراغ‌های کاغذیِ رنگی روشن هستند.
برادر اونابا می‌گذارد با جادوگران هندی‌اش در تمام میدان‌ها و گوشۀ تمام خیابان‌ها بادکنک‌های سرخِ تیره رنگِ کوچکِ ساخته شده از کاغذ در آسمان شبانۀ پُر ستاره صعود کنند.
برادر باهوش بادکنک‌های کاغذی را که پائین‌شان باز است و یک کاسۀ کوچک با رزینِ سوزان حمل می‌کنند را "اشگ‌های خلق" می‌نامد.
برادر اونابا از طرف مردم بر روی دست حمل می‌شود و جادوگران هم وضعشان بد نیست.
اشگ‌های خونین خلق بیوقفه در تعداد بی‌شماری در آسمان پُر ستاره آبی رنگ صعود می‌کنند.
*

ابتدا مدتی طول می‌کشد تا شیرها متوجه شوند که دوباره انتراکت است.
شیرها که با وجود بدست آوردن دوباره رنگ قدیمی آبی روشنِ خود هنوز هم احساس می‌کنند مورد حمله واقع گشته‌اند کنیاک می‌نوشند و نجوا کنان با همدیگر آهسته صحبت می‌کنند.
پیکس می‌گوید: "ما باید به یاد داشته باشیم که مرگ در مشرق‌زمین مانند مناطقِ کمتر مورد علاقۀ جهان چندان دردآور نیست. مرگ و تولد در مشرق‌زمینِ سالم کمتر دردآور است. گرما باید احتمالاً توانائی احساس را کاهش دهد. بنابراین یک داستان جنائیِ مشرق‌زمینی هنوز هم قابل تحمل‌تر از یک داستان جنائیِ اروپائی‌ست. بچه‌ها، ارگ‌دستی ما امروز کجا مانده؟"
فریم آهسته پاسخ می‌دهد: "ارگ‌دستی را باد از ما ربود. بگذار همانجائی باشد که باد می‌خواهد! من دارم خسته می‌شوم. ما می‌دانیم که هر انسانِ <بزرگی> یک حیوان وحشی در درونش حمل می‌کند. انسان‌های <خوب> فقط حیوانات وحشی رام گشته در درونشان دارند. این اما مدت‌هاست که شناخته شده است."
اُلی می‌گوید: "نمایش بدون شک یک قطعۀ قدرتمند است."
صدای رایفو مانند صدای یک ناقوس در کویر طنینی خفه می‌اندازد: "شیرها، حالا سه سال گذشته است! این مدت طولانی را علامت‌گذاری کنید!"
پلوس نجوا می‌کند: "دوستداشتنی! بنابراین ما باید خسته کننده شویم! این مشکل‌زا خواهد شد! اُلی، قورباغۀ دیوانه! طولانی‌تر صحبت کن!"
و اُلی کاملاً آهسته و نرم مانند پسر پیری صحبت می‌کند که از اعمال قهرمانانه هیچ چیز نمی‌داند ــ آرام و ملایم مانند یک زن صبور:
"فقط پلیس‌ها و اخلاقگرایان در واقع افراد بدی هستند، زیرا آنها همیشه خود را با اعمال بد سرگرم می‌سازند و بزودی فقط چنین اعمالی می‌بینند یا همه جا حدس می‌زنند، چیزی که بعد بتدریج باعث می‌شود تا در هر انسانی یک جنایتکار دیده شود، و در مبارزه خیالی علیه او خود را محق انگارد ــ بله موظف انگارد ــ همچنین برای مجرم شدن."
پلوسا در گوش فریم زمزمه‌کنان می‌گوید: "چنین اخلاق‌گرایان و پلیس‌هائی احتمالاً همچنین شیرهای آبی هم هستند."
اما اُلی با لحن ملایمی ادامه می‌دهد: "اگر همسر یک مرد اروپائی ربوده شود، بنابراین او نباید علیه ربایندگان عصبانی شود، بلکه علیه خودش ــ به زنت آزادی نده، بنابراین او هم استفاده بدی از آزادیش نمی‌کند."
پلوسا دوباره در گوشش نجوا می‌کند: "یک توصیه بسیار هوشمندانه!"
کِناف اما خشمگین غرغر می‌کند: "حرمسرا بتدریج در اروپا به احساس یک نیاز عمیق تبدیل شده است."
پلوسا دوباره با تمسخر می‌گوید: "خوب، اگر این برای اروپائی‌ها هنوز کاملاً روش نگشته است بنابراین آن را هرگز نخواهند فهمید. راه حل اما نباید فقط <دور باد آزادی زنان!> بلکه هنوز خیلی تیزتر <دور باد کار زنان!> باید باشد."
فریم با عمیق‌ترین صدای باس می‌غرد: "زنده باد نجابت جنسی!"
شیرها سکوت می‌کنند و آهسته با دُم‌هایشان به زمین می‌کوبند.
ضربات دُم ملودیک می‌گردند.
*
بیست و دومین نمایش شروع می‌شود:

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر