مرگ برمکیان. (10)


وحشت
از پس‌زمینۀ تنگه یک پله عظیم خود را به جلو می‌کشد و در آنجا چنان پهن و بلند می‌شود که تمام تصویر صحنه را پُر می‌سازد. فقط در کناره‌های پله‌ها شکوفه‌های صورتی گیاهان خرزهره رشد می‌کنند، و در بالا یک نوار پهن از آسمانِ آبی قابل دیدن است. پله‌ها از مرمر سیاه و نرده‌ها از لاجورد آبی رنگ است.
و جعفر با خستگی از پله‌هائی که به سمت باغ‌های معلق منتهی می‌شوند بالا می‌رود.
در بالا اونابا نشسته بر اسب ظاهر می‌شود؛ او طبق رسم ایرانی‌ها مانند یک مرد بر روی اسب قهوه‌ای روشن نشسته است ــ بدن دختر قهوه‌ای رنگ را لباس‌های آبی روشن پوشانده است.
"خب بیا بالا! البته دوست دخترت در حال حاضر وقت ندارد ــ اما نمی‌گذارد دیگر زیاد انتظار بکشی. فقط بیا!"
و اونابا بعنوان پاسخ می‌شنود:
"تو درست مثل شتر یک کوهانه عربی هستی! چرا نمی‌توانی من را راحت بگذاری؟ آیا فکر می‌کنی به من لذت می‌بخشد اگر یک دختر ابله هر روز بر سرم غر بزند؟ تو باید متواضعانه‌تر شوی!"
بردۀ زیبا بی‌تشویش می‌گوید: "معشوق روح و جانم، تو فکر می‌کنی آیا به من لذت می‌دهد که تا ابد نقش دلال محبت را بازی کنم؟ من برای این کار خیلی جوان هستم! این کار حالا بیش از دو سال ادامه دارد. اما من دیگر از این کار خوشم نمی‌آید!"
مرد برمکی با خشونت فریاد می‌زند: "فقط کاملاً دیوانه نشو!"
اونابا می‌گرید و سپس خشمگین تازیانه‌اش را در هوا بلند می‌کند. اما به محض اینکه جعفر در کنار اسب اونابا می‌ایستد خدمتکارِ عاشق تازیانه‌اش را پائین می‌آورد و با فروتنی زمزمه می‌کند: "مرا ببخش!"
اما مرد برمکی با کوبیدن مشت محکمی به سینۀ اسب نعره می‌کشد:
"آیا نمی‌خواهی عاقل شوی! این وضع به سختی قابل تحمل است!"
هر دو ناپدید می‌شوند، پله فرو می‌رود و خود را می‌چرخاند و از سمت چپ می‌رود ــ باغ‌های معلق آرام می‌گذرند، مانند یک کشتی بادبانی که از کنار یک ساحلِ باشکوه سریع می‌گذرد.
با آمدن برکه‌های بزرگِ قو، باغ‌ها بی‌حرکت می‌ایستند. هارون و عاباساه در سمت راست در یک آلاچیق نشسته‌اند، و برادر اونابا بر روی برکۀ بزرگ با شعبده‌بازان و جادوگران هندی‌اش چند تردستی انجام می‌دهد. قوهای سفید حیرتزده گردن‌هایشان را به بالا دراز می‌کنند. نوازندگانِ فلوت در پشت پرچین‌های گیاهِ برگ بو می‌نوازند. گل‌های رز عطر می‌افشانند، و شعبده‌بازان و جادوگران تردستی انجام می‌دهند. هارون اما دیگر تماشا نمی‌کند. او گرفتار حسادت وحشی‌ای می‌شود.
او با اشگ در چشم می‌گوید:
"عاباساه ببین، من به تو اعتماد دارم و به تو اجازۀ تمام خواسته‌هایت را می‌دهم. تو از عشقم سوءاستفاده نخواهی کرد، اینطور نیست؟ من وقتی به این فکر می‌کنم که تو مایلی به من خیانت کنی دیوانه می‌شوم. ببین، من تو را بی‌اندازه دوست دارم. من فقط برای تو زندگی می‌کنم ــ من را برای همیشه بدبخت نکن! عاباساه صادق باش! اما اگر دیگر من را دوست نداری صادق هم نباش! و به من خیانت کن! نه ــ صادق باش! فقط من را دوست داشته باش و هر کاری که می‌خواهی بکن! عاباساه، به من رحم کن! اوه، من را ترک نکن!"
او می‌گرید و عاباساه را طوری شدید به خود می‌فشرد که زن فریاد می‌کشد: "آخ!"، سپس هارون چیزهای زیادی می‌گوید که البته کاملاً احمقانه است، و ناگهان می‌رود ــ کارهای دولتی باید هنوز انجام شوند.
شعبده‌بازان و جادوگران بدنبال خلیفه می‌روند، نوازندگانِ فلوت ساکت می‌شوند، و همه چیز بسیار آرام می‌شود؛ قوها در حال تاب خوردن در وسط برکۀ بزرگ شنا می‌کنند.
رزها و بسیاری از گل‌های رنگارنگ دیگر بر روی باغچه تمیز نگهداشته شده بوی قوی‌ای می‌دهند. شب می‌شود، ماهِ کاملِ قرمز رنگ بر روی قصر نقره‌ای بالا می‌رود، طوریکه قصر هم کاملاً قرمز می‌درخشد.
عاباساه آنجا آرام نشسته است، و جعفر ظاهر می‌شود.
آنها بدون آنکه کلمه‌ای بگویند با یک دست دادنِ داغ به همدیگر سلام می‌دهند. چند قورباغه در آن حال قور قور می‌کنند.
عاباساه با عجله می‌گوید: "تو، من می‌ترسم. هارون بسیار هیجانزده و حسود است. او دیگر اصلاً قابل تحمل نیست. او باید دوباره یک حواس‌پرتی کوچک داشته باشد. من خیلی می‌ترسم. جعفر، ما باید محتاطتر باشیم. تو باید ــ بله من دیگر نمی‌دانم تو باید چکار کنی."
جعفر پاسخ می‌دهد: "تو می‌توانستی کمی مهربان‌تر باشی. این نگرانی‌های ابدی را فقط کنار بگذار. بی‌خیال باش، گستاخ و دیوانه ــ مانند من! عاباساه، تو داری پیر می‌شوی!"
او دوباره عصبانی می‌شود و جعفر به آن می‌خندد. این عاباساه را چنان خشمگین می‌سازد که ناگهان وسائل قلابدوزی‌اش را برمی‌دارد و می‌خواهد برود.
جعفر با بی‌آزارترین لحن می‌پرسد: "کبوتر کوچکم، چرا می‌خواهی بروی؟ آیا شب برایت سرد است یا قور قور کردن قورباغه‌ها تو را اذیت می‌کند؟"
و عاباساه لرزان می‌گوید: "به امید دیدار! من باید پیش هارون بروم. من خیلی وحشت دارم. جعفر از من ناراحت نباش! شب بخیر!"
خواهر کوچک هارون برای معشوقش با دست بوسه‌ای می‌فرستد و می‌رود، جعفر هنوز با عصبانیت فریاد می‌زند: "به این می‌گویند وفاداری زنانه!"
او از پشت بر روی نیمکت دراز می‌کشد و از میان شاخه‌های یک درختِ توسِ نقره‌ای به ماهِ کاملی نگاه می‌کند که بتدریج به رنگِ زردِ روشن درآمده و به باغ‌های معلق رنگ کاملاً روشنی بخشیده است.
او مدت درازی آنجا دراز نمی‌کشد، بزودی اونابا که همه چیز را می‌داند و عاشق جعفر است دوباره با اسبش ظاهر می‌شود.
او با احتیاط در امتداد برکۀ بزرگ می‌تازد و ابتدا در مقابل آلاچیق اسب زیبایش را مهار می‌کند. و بعد از یک استراحت کوتاه برای جعفر که بی‌حرکت بر روی نیمکت دراز کشیده و ماه را تماشا می‌کند یک سخنرانی کوچکِ خوب فکر گشتۀ خودمانی می‌کند: "دوست من! من از روی ترس اینجا آمده‌ام! پس از اتفاقی که افتاده است دیگر نباید با عاباساه دیدار کنی. من فکر نمی‌کنم که این کار عاقلانه باشد، عاباساه هم بیش از حد سرد است. من نمی‌دانم که تو از چه چیز او خوشت می‌آید. من خودخواه نیستم، اما زیباتر و آتشین‌تر از معشوقۀ سابقت هستم ــ از شب کاملاً ناگفته بماند. من یک زنم که مناسبِ جهان است، و تو کوری. شما مردها همیشه اینطور هستید. تو اجازه نداری هارون را حسودتر از آنچه که است کنی ــ وگرنه یقه‌ات را می‌گیرد! مراقب باش! یک روز به داستان مُرده بدنیا آمدن بچه شک خواهد کرد، و تو می‌دانی که مکه، جائیکه کودک عاباساه، که پدرش تو هستی، از بغداد چندان دور نیست. هارون می‌تواند همیشه به آنجا برود، و سپس ماجرا لو می‌رود."
در دوردست آسمان می‌غرد و کمی رعد و برق می‌زند، ماه اما آرام به تابیدن ادامه می‌دهد، جعفر خود را حرکت نمی‌دهد و وانمود می‌کند که لال است.
این کار سوارکار وحشی را می‌رنجاند و با صدایِ نافذ آهسته فریاد می‌زند:
"اگر حالا بخواهی دوباره دست رد به سینه‌ام بزنی بنابراین با اسب از روی تو رد خواهم گشت. جواب بده یا با تازیانه به صورتت می‌زنم."
همه چیز مانند قبل آرام می‌ماند، فقط آسمان کمی قوی‌تر به غرش می‌افتد ــ در این وقت اونابا با مهمیز به شکم اسبش می‌کوبد، طوریکه حیوان دو دستش را بالا می‌برد و به سمت مرد برمکیِ در حال استراحت می‌جهد.
همزمان جعفر اما خنجر بلندش را به سرعتِ رعد در سینه اسب فرو می‌کند، اسب نفس نفس‌زنان به زمین سقوط می‌کند.
اونابا به درون بوته‌ها می‌افتد و جیغ تیزی می‌کشد. اسب می‌میرد.
چند کوهِ یخ از سمت چپ می‌آیند و باغ‌های معلق را به کنار فشار می‌دهند ــ قورباغه‌ها، قوها ــ اسب، مرد و زن ــ همه چیز در یک لحظه از بین می‌رود.
و دریای یخ بر روی صحنه با کوه‌های یخی سبز رنگی بالا می‌آید که بر رویشان خوکان دریائی ابله نشسته‌اند.
یک خورشیدِ شبانه بر روی برف، آب سردِ سبز و کوهاهای سردتری که خوک‌های دریائی ابله نشسته‌اند غمگین می‌تابد.
*

شیرها یک قلیان عظیم در برابر خود دارند و پنج شیلنگش به پنج گلوی آنها منتهی می‌شوند، از پوزه شیرها بیوقفه ابرهای بزرگ دود به بیرون هجوم می‌آورند؛ تمام کویر بزودی بوی تنباکوی ترکی معطر می‌گیرد.
قلیان کشیدن البته مانع صحبت کردن شیرهای نجیب نمی‌شود.
پیکس: باید متذکر شوم که چون من قلب بزرگی دارم بنابراین برای عاباساه بسیار متأسفم. آدم دوباره می‌بیند که آزادی یک قسمت پشتیِ نسبتاً مشکوک دارد. بنابراین آدم نباید هرگز توسط قسمت جلوئی فریب بخورد. آیا بهتر نیست که ما شیرها شخصاً در اروپا ظاهر شویم؟ ترس من این است که موقعیت زن اروپائی فقط توسط ما بتواند تنظیم شود. مردهای اروپائی کمی بیش از حد مهربانند ــ تقریباً  قاب‌دستمال هستند! 
فریم: تک همسری همچنین آدم را به زندگی دائمی با یک زن مجبور می‌سازد ــ و این مناسبِ یک مرد شایسته نیست. مردهائی که نمی‌توانند از اتمسفر یک زن صرفنظر کنند به اندازۀ تمساح‌های فاسد گشته منزجر کننده‌اند.
اُلی: اروپائی‌ها باید شگفتزده شده باشند که ما اینجا بی‌پروا و رایگان حکمتِ شیرانۀ خود را هدیه می‌دهیم. اما پس به چه خاطر باید ما در جهان باشیم اگر برایمان ممنوع باشد که اظهارات خردمندانۀ خود را در همه جا بپاشانیم. اروپائی‌ها هم باید آنقدر زیرک باشند و بفهمند که در اینجا نمی‌شود از ما صرفنظر کرد، چون در یک رمان عاشقانه برای اظهارات خردمندانه محل کمی وجود دارد.
کِناف: فقط جریان زنان تحصیل کرده را جمع و جور کنید! تحصیل زنان هرگز به فرهنگ هیچ سودی نرسانده است، زیرا تحصیل برای زنان فقط وسیله‌ای برای رسیدن به اهداف جنسی است. جائیکه زن دارای این گستاخی ناشایست باشد که بخواهد از مرد پیشی گیرد، در آنجا بزودی تمام زن‌ها تنفروش می‌گردند.
پلوسا: اینقدر ناسزا نگوئید! کسی که زیاد ناسزا می‌گوید جدی گرفته نمی‌شود. ما باید همچنین خود را بسیار متمرکزتر بیان کنیم، چونکه ما به علت پیشرفتِ پُر انرژیِ سوژه دیگر نمی‌توانیم خیلی زود آرام صحبت کنیم.
پیکس (بسیار بلند!): من از آقای رایفو با ارادت کامل می‌پرسم که آیا این آنتراکت هم باید دوباره یک سال و نیم طول بکشد؟
رایفو: بله!
فریم: من در این مکان گاهی خود را مانند استادِ رقص پیری احساس می‌کنم که باید به پیرترین خوک جهان حرکاتِ مناسب آموزش دهد. کسب و کار سخت است. من اخیراً شنیده‌ام که جوانان در اروپا خود را در ملاء عام با یک زنِ زیبا نشان می‌دهند تا توسط او معروف شوند. این جوانان اصلاً متوجه نمی‌شوند که به این وسیله درون چه روشنائی وحشتناکی سقوط می‌کنند! این روسپیگریِ مردها کار بسیار پستی است. برایم چندش‌آور است که در مورد همجنسگرائی بیشتر از این صحبت کنم. من به جوانان اروپائی به این خاطر هشدار می‌دهم. من به نجابتِ مردانه هشدار می‌دهم.
اُلی: کسی که اجازه داشتن اراده به زنان می‌دهد یک احمق است. زنان در واقع نمی‌خواهند به هیچوجه آزاد گذاشته شوند، آنها در اصل می‌خواهند مغلوب شوند ــ غریزه جنسی‌شان احساس وابستگی غیرارادیشان را به یک نیاز تبدیل می‌سازد. حرمسرا در عمیق‌ترین نقطه قلب زنان یکی از بزرگترین ایده‌آل‌های قلبانۀ آنان است. اگر شماها مانند من زیرک می‌بودید می‌توانستید این را از مدت‌ها پیش تشخیص داده و بر اساس آن رفتار کنید.
کِناف: در اروپا آدم هرگز نمی‌داند وضعش با زنان چیست. چرا اینطور است؟ عمدتاً به این دلیل که زن‌ها پول زیادی دریافت می‌کنند. اما این اجازه ندارد اتفاق بیفتد که یک زن از پول خودش زندگی کند. همیشه به محض اینکه یک زن صاحب پول شود داستان‌های نامطبوعِ کثیفی بوجود می‌آیند ــ مرد باید صاحب پول باشد. یک زن مستقلِ پولدار اگر شوهر نداشته باشد فقط آزادی تنفروشی دارد.
پلوسا: بله! اساساً زن‌ها دقیقاً آنطوری هستند که مردها می‌خواهند آنها را داشته باشند. اما حتی پیامبر این زن‌ها را فقط در بهشت بعنوان حوری ملاقات کرده است. بنابراین او هم زن‌ها را بر روی زمین به ندرت دلخواه می‌یافت ــ شاید هرگز! ــ شاید هرگز!
پیکس: برادر عزیز، تو می‌خواهی دوباره نامطلوب شوی و تمسخر کنی، اما جنبه آموزشی حرمسرا را نمی‌بینی. اما بزرگترین رسول حسرمسرائی پیامبر است. حرمسرا کار اهلی ساختن زن را ساده و آسان می‌سازد.
فریم: برخی از مردها که دوست دارند خود را محترم نشان دهند اینطور وانمود می‌کنند که انگار مجبورند زن‌ها را بشناسند. آیا این مسخره نیست؟ من فقط خیلی مایلم بدانم که این مردها چه چیز زن را می‌خواهند بشناسند ــ زن‌ها همه مانند یک تخم‌مرغ شبیه همدیگرند.
اُلی: صحبت‌های شماها به ندرت در ارتباط مستقیم با هم هستند. و کِناف بیش از حد خشن حرف می‌زند، کاری که ما اما فقط گاهی اجازه انجامش را داریم. شماها باید بیشتر در رابطه با گفته‌های سخنرانِ قبلی خود حرف بزنید. این کار می‌تواند ارتباط سخن را شفافتر سازد. شیوه کلمات قصار از تماشگر تیزهوشی زیادی می‌طلبد.
کِناف: اما تماشاگران باید به تیزهوشی آموزش داده شوند. اگر ما موفق به این کار نشویم بنابراین حرف‌هایمان در هر صورت بیهوده است. ما نمی‌خواهیم ترغیب کنیم، بلکه می‌خواهیم متقاعد سازیم. بنابراین باید تماشاگر به همفکری مجبور شود، باید احساس استقلال و گاهی احساس برتری کند. تو حیوان پیر بی‌‍دست و پا، تو فقط می‌خواهی که زیرکی تو را کاملاً تأکید کنند. پسرک خودخواه! آدمی که غر غر می‌کند آرامش ندارد تا گذرگاه‌های ظریف ایجاد کند و دقیقاً همه چیز را بسنجد.
پلوسا: حالا من هم غر غر می‌کنم! اروپائی‌ها، بشنوید! مردی که وابسته به زنش است معمولاً فقط به این خاطر محترم شمرده نمی‌شود، زیرا او آن قدرت جنسی را ندارد که زن را رام سازد. حداقل اکثر انسان‌ها عدم قدرت جنسی را فقط در پیش شوهران گوش به فرمان حدس می‌زنند. مردها هم رفقای جنسی خود را فقط بر اساس اندام تناسلی قضاوت می‌کنند ــ اینطور نیست؟ بنابراین مردها هم بهتر از زن‌ها نیستند. تُف به شیطان!
شیرها چنان دود زیادی از پوزه بیرون می‌دهند که دودِ گوگردِ یک توپ جنگی اروپائی در برابر آن شبیه به دود آتش یک اجاق است.
آب در قلیان مانند رگبار تفنگ سر و صدا می‌کند. 
*
پانزدهمین نمایش شروع می‌شود:

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر