مرگ برمکیان. (7)

بازی اشتباه
بر روی دریای آبیِ تیره رنگ طوفانی می‌شود، اما امواج از وسط دریا شروع می‌شود، طوریکه در آنجا حفرۀ عمیقی شکل می‌گیرد که مرتب گسترده‌تر و عمیق‌تر می‌گردد؛ در عوض کف‌های اطراف امواج مرتب بلندتر می‌شوند ــ به اندازۀ بلندی یک خانه ــ بلندتر از بلندترین مناره ــ چنان مرتفع مانند اهرام در کنار رود نیل.
و امواج مرتفع بعد از صدای نیرومند یک ترومبون ناگهان به درخت‌های سبز بلندی با سایه‌های سیاهِ خنک تبدیل می‌شوند.
و تصویرِ حفرۀ عمیق دریا را خیابان طویلی می‌بُرد و ابتدایِ آن را یک ایوان گستردۀ سیاه و سفید سنگفرش گشته پُر می‌سازد. ایوان بر ستون‌های صخره‌ای کم ارتفاع قرار دارد.
دوباره در وسط باغ قلعه خلیفه! در پس‌زمینه خیابان دجله آبی مانند یک قطعه باقیمانده از دریا دیده می‌شود! درخت‌های سمت چپ و راست خیابان مستقیم بریده شده‌اند، طوریکه مانند دیوارهای صاف سبز به نظر می‌رسند.
ایوان سیاه و سفید سنگفرش شده شکل یک مستطیل را دارد که اضلاع بلندترش به شکل مورب از سمت چپ به سمت راست می‌روند؛ درختان مستقیم بریده شده همچنین کناره‌ها و پشت مستطیل را قاب می‌کنند. درخت‌ها چنان بلند هستند که آدم فقط یک قطعۀ کوچک از آسمان را می‌بیند؛ فقط در انتهای خیابانِ طویل در بالای دجله آبیِ تیره رنگ یک قطعه آسمان بزرگ‌تر عمودی صعود کرده قرار دارد. مسیر پوشیده شده از سنگریزۀ خیابان زرد رنگ است، و دیوارهای برگی رنگ سبز تیره دارند.
حالا هارون با جعفر و عاباساه با عجله از انتهای خیابان به جلو می‌آیند. هر سه لباس کاملاً سفید بر تن دارند، شلوارهای گشاد و غنچه‌های رز سفید حمل می‌کنند. عاباساه بخاطر گام برداشتن‌های سریع آنها شکایت می‌کند، هارون اما با خونسردی می‌گوید: "اوه، اینطور خیلی سالم است."
خلیفه بر روی ایوان برده‌ها را صدا می‌زند و دستور می‌دهد نهار را بیاورند، او در سمت چپ دیوار کوتاهِ برگیِ مستطیل می‌نشیند. برای جعفر و عاباساه در سمتِ راست سفره پهن می‌شود، طوریکه هر دو در فاصلۀ دوری از شاهزاده هستند که به نظر می‌رسد به آنها توجه نمی‌کند. آنها چهارزانو بر روی حصیرهای بزرگ قرمز رنگ نشسته‌اند، غذا در کاسه‌های بزرگ قرمز رنگ سفالی سرو می‌شود.
و در حالیکه سه نفر بدون صحبت کردن غذا می‌خورند ــ در پس‌زمینه فیل بزرگ ظاهر می‌شود و در حالیکه هندی‌های باهوش او را هدایت می‌کنند خود را به آرامی به ایوان نزدیک می‌سازد؛ حیوان چاق خلق و خوی خوبی دارد، مرتب با دو راهنمایش شوخی می‌کند، عمامه‌هایشان را با خرطوم برمی‌دارد و بر روی عاج‌هایش قرار می‌دهد، که البته این کار فیلبان‌ها را عصبانی نمی‌سازد.
یحیی ابن خالد و پسرش فضل، وزیر، بدنبال فیل در حرکتند و در پشت سرشان پنجاه برده هدایای گرانبهائی را حمل می‌کنند.
بر روی ایوان همه چیز ساکت است و هارون می‌گذارد هدایا را به او نشان دهند ــ ابتدا آثار فوق‌العاده از طلا با جواهرات فراوان، سلاح‌های ارزشمند و جام‌های باشکوه برای خلیفه از پِکَن.
یک چادر، مجمر، دو شمعدان و یک ساعتِ آبی برای پادشاه فرانک‌ها کارل از آخن در نظر گرفته شده است. هارون در حال جویدن غذا خاطر نشان می‌کند: "این را شماها بنابراین برای پاشاه سیاهپوست انتخاب کردید، اینطور نیست؟"
یحیی پاسخ می‌دهد که کارل سیاهپوست نیست، زیرا که او پوست سفید و موی قرمز رنگ دارد.
هارون در این وقت می‌گوید: "خوب! بنابراین برای سفید و سرخ رنگ شدۀ پادشاه سیاهپوست. اما به یاد داشته باش: سیاهپوست سیاهپوست باقی می‌ماند، حتی اگر او رنگ عوض کند. اسم این مردک کورل است، اینطور نیست؟"
فضل با تعظیم عمیقی می‌گوید: "نام او کارل است."
حالا هارون خشن فریاد می‌زند: "خوب! این کارل، این مردک، تنها فیل من را او فرستاده است، من نمی‌خواهم دیگر این حیوان را ببینم؛ بر روی چنین فیلی آدم خواب بد می‌بیند. عجله کنید و از اینجا بروید."
گروه برمی‌گردد، هندی‌ها عمامه‌شان را دوباره سریع از فیل می‌گیرند و با حیوان بدنبال دیگران می‌روند.
فیل با افتخار در امتداد خیابان می‌رود؛ او امروز بدون لباس است، اما خرطومش را بالاتر از همیشه بلند می‌کند، کاری که در برابر آسمانِ آبی بسیار خنده‌دار به نظر می‌رسد.
در حالیکه فیل باوقار به رفتن ادامه می‌دهد و در پس‌زمینه خیابان مرتب کوچک‌تر می‌گردد، هارون به بردۀ پیر مخصوص اتاقش دستور می‌دهد که یحیی ابن خالد و جلاد را پیش او بیاورند.
جعفر اما حرف خلیفه را قطع می‌کند:
مرد برمکی می‌گوید: "هارون، دست نگهدار، فرمان را پس بگیر و برده را بفرست برود، من چیزی برای گفتن به تو دارم!"
درخواست مرد برمکی فوری برآورده می‌شود.
بر روی ایوان بطور خوفناکی ساکت بود.
هارون عاقبت می‌گوید: "صحبت کن دوست من!"
جعفر می‌نوشد و سپس غیردوستانه صحبت می‌کند:
"تو از من ناراحتی! تو من را صادق به حساب نمی‌آوری! من اما کاری نکرده‌ام که بتواند تو را برنجاند. من می‌خواستم بدگمانی تو را از بین ببرم. من می‌خواستم به تو نشان دهم که من از تو ترسی ندارم. من هیچ نیازی برای ترسیدن ندارم، و به این خاطر خودسرانه عمل کردم تا بدگمانی تو را فراری دهم ــ فقط بخاطر فراری دادن بدگمانی تو. من چاره دیگری نداشتم."
حالا خلیفه می‌پرسد: "و دوست من چکار کرد؟"
جعفر خشن پاسخ می‌دهد: "او مردی را از مجازات‌های بیشتر رهانید که تو او را به اندازه کافی سخت مجازات کرده‌ای ــ او به یحیی ابن عبداللهِ شورشی دوباره آزادی داد. برمکی مغرور می‌خواست به تو ثابت کند که او هیچ ترسی از تو ندارد. او می‌خواست به تو نشان دهد که در همه حال آشکار و صادقانه عمل می‌کند، و بعلاوه وقتی به او احساس بی‌اعتمادی داشته باشند آن را بعنوان یک توهین به حساب می‌آورد."
هارون دندان‌قروچه می‌کند: "این گستاخیست!"
پاسخ خونسردانه دوست این بود: "جعفر همیشه بی‌دغدغه است، گستاخ و دیوانه."
بر روی ایوان ساکت‌تر می‌شود. همه می‌نوشند.
هارون بعد از مدتی شروع می‌کند: "تو می‌خواهی یک اشتباه را با یک اشتباه دیگر جبران کنی. یک شیوۀ عجیب!"
حالا جعفر در حال لرزیدن می‌گوید: "من می‌خواستم تو را از عمل بی‌خردانه حفظ کنم. اگر حالا بگذاری شورشی را، وقتی می‌دانی که او بی‌خطر است؛ گردن بزنند، بنابراین تو را متهم به ظلم بیمورد می‌کنند، و تعداد دشمنانت بطرز فوق‌العاده‌ای افزایش می‌یابد. این را پدر و برادرم هم گفتند. و من به آنها گفتم که من عمل خواهم کرد. و من عمل کردم و می‌دانم که می‌توانم در برابر عالی‌ترین قاضی پاسخگوی عمل خود باشم. من همچنین می‌دانم که به تو توسط عمل آزادم مدرک ارائه کرده‌ام ــ که تو ــ حق نداری ــ داستانِ بر روی پل پهناور را اشتباه تفسیر کنی."
همه بلند می‌شوند، و هارون دوستش را در آغوش می‌گیرد و او را می‌بوسد، اما سپس آهسته زمزمه می‌کند:
"چرا به عاباساه اجازه می‌دهی در برابر مردم بدون حجاب به من سلام کند؟"
حالا عاباساه جیغ می‌کشد: "چی؟ این همان آزادی‌ای است که تو می‌خواهی به من بدهی ــ بنابراین بگذار به تو بگویم: آزادی‌ای که به زن اجازه ندهد شلوار بپوشد و یک سبیل سیاه حمل کند ــ هارون من به تو می‌گویم که این آزادی برای گربه است."
هارون رسمی می‌گوید: "شلوار پوشیدن هنوز پیش ما رسم نیست."
در این وقت زن فریاد می‌زند: "چی! من فکر می‌کردم تو می‌خواهی رسوم آزاد را مرسوم کنی. پارسیان همه شلوار می‌پوشند، و در حرمسرای پسرانت امین و مأمون هم تمام زن‌ها شلوار می‌پوشند. چرا باید شلوار پوشیدن برای من ممنوع باشد؟ ما می‌خواستیم تو را غافلگیر سازیم ــ تو اما اصلاً ارزش توجه را نداری."
هارون دوباره رسمی می‌گوید: "اینکه زن‌های پسران لوس من شلوار می‌پوشند دلیل خاص خود را دارد."
عاباساه در حال خندیدن طعنه‌آمیز می‌گوید: "بله! برای اینکه پسران تو بتوانند دخترهای حرمسرای خود را بجای پسر در نظر بگیرند! به فرزندانت اخلاق خوب بیاموز ــ ما به نصیحت‌های تو نیازی نداریم."
حالا خلیفه عصبانی می‌شود: "اصلاً نباید با زن‌ها در یک گفتگوی طولانی شرکت کرد ــ آنها همیشه حق دارند. داستان تمام شده است. ما امشب لباس‌هائی را می‌پوشیم که هنگام عروسی شماها بر تن داشتیم ــ و همه چیز دوباره مانند قبل است."
عاباساه هارون را در آغوش می‌گیرد و او را می‌بوسد.
هر سه آهسته و در قلبانه‌ترین گفتگو در امتداد خیابان می‌روند؛ اروپائی‌ها اما لباس‌های ابریشمی آنها را فقط از پشت می‌بینند.
در این بین از شکاف‌های زمین جلوی ایوان ابرهای بخار سمی سبز رنگی صعود می‌کند ــ آنها تا آسمان آبی می‌چرخند و تمام تصویر را می‌پوشانند. ابرهای سبز رنگ سمی خود را طوری گلوله می‌کنند و می‌غلتانند که انگار عصبانی هستند؛ نور آبی روشن شیرها نمی‌تواند به رنگ سبز سمی آسیب برساند ــ سبز سبز باقی می‌ماند.
*

شیرها آنقدر بلند و تیز مانند چهل لوکوموتیو اروپائی سوت می‌زنند که تماشاگران خوب باید گوش‌های خود را می‌گرفتند.
صدای سوت غیرقابل تحمل است.
رایفو از بالا رو به پائین فریاد می‌زند: "شماها جانوران وحشی، نمی‌خواهید پوزه‌هایتان را ببندید! شماها حتماً دیوانه شده‌اید!"
شیرها به سوت زدن ادامه نمی‌دهند، اما سر را تکان می‌دهند و طوری می‌خندند که مانند رعد و برق در میان کویر طنین می‌اندازد؛ آنها اصلاً دست از خندیدن برنمی‌دارند.
پلوسا فریاد می‌زند: "فقط صبر کن غول پیر! اگر تو بخواهی ما را در برابر اروپائی‌ها شرمنده کنی، بنابراین هرچه دیدی از چشم خود دیدی."
اما در این وقت پیکس با خشونت فریاد می‌کشد: "ساکت باش، تو جانور وحشی! تو شنیدی که رایفو حرف‌های ما را دوست ندارد. ما باید پوزهای‌مان را ببندیم."
فریم می‌گوید: "ما پوزهای‌مان را خواهیم بست!" و هر پنج شیر ساکت می‌شوند.
اروپائی‌ها زمزمه می‌کنند و لنز دوربین‌های مخصوص اپرا و سمعک‌های قیفی شکل خود را پاک می‌کنند، و بلیط‌های تئاترشان را به خش خش کردن می‌اندازند و کمی آزادتر خود را حرکت می‌دهند، طوریکه انگار آنها دیگر از شیرها ترس بزرگی ندارند.
گارسون‌های چالاکِ ونیزی به اروپائی‌ها در سبدهای بزرگ پرتقال‌های بزرگ می‌دهند ــ پرتقال‌های تازه!
تماشاگران اجازه نمی‌دهند مجبورشان سازند و پرتقال‌ها را با تشکری قلبانه می‌پذیرند.
بیش از پانزده هزار سبد در چشم بهم زدنی خالی می‌شوند.
تمام کویر سوریه بوی پرتقال می‌گیرد.
شیرها کاملاً ساکت هستند.
ستاره‌های آسمان چشمک می‌زنند.
ابرهای سبز رنگ سمی بتدریج رنگ می‌بازند.
*
دوازدهمین نمایش شروع می‌شود:

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر