مرگ برمکیان. (20)


سوگواری ابدی
شب سیاهی‌ست، و باران می‌بارد.
در دریاچۀ زیتون در رقه باران می‌بارد.
بر روی دریاچه کاملاً تاریک است، فقط یک نور سبز رنگ آهسته از سمت چپ به سمت راست می‌رود و دوباره برمی‌گردد ــ سپس دوباره به سمت راست و سپس دوباره به سمت چپ ــ مانند آونگ یک ساعتِ جهانیِ بزرگ.
و در پشت نور سبز رنگ خلیفه بزرگ هارون الرشید در ردای سبز رنگش چهارزانو آنجا نشسته است ــ با پشت خمیده ــ اندوهگین و فرورفته به فکر ــ بی‌حرکت مانند یک بت هندی.
خلیفه در قایقش که با برزنتِ ضخیم سرپوشیده شده کاملاً تنها است. قایق بوسیله یک قایق پاروئی توسط طناب درازی که در تاریکی قابل دیدن نیست کشیده می‌شود؛ قایق پاروئی هم قابل شنیدن نیست؛ طناب‌های دراز با برزنت در اتصالند و باید بسیار با دقت از آنها استفاده شود.
و هارون برمکی‌ها را به خاطر می‌آورد.
هیچ قطره اشگی به چشمش نمی‌آید؛ او در تنهائی خود آنقدر گریه کرده بود که دیگر نمی‌تواند گریه کند.
او زمزمه می‌کند: "چرا من آنقدر احمق بودم که به عشق و دوستی باور داشته باشم؟ من بخاطر باورم مجازات وحشتناکی می‌شوم. الله نمی‌خواهد که ما باور داشته باشیم."
در پشت ساحل نوازندگانِ فلوت آهنگ‌های غمگینی می‌نوازند ــ آهنگ‌های محلیِ خردمندانۀ قدیمیِ عربی که از وفاداری و خیانت تعریف می‌کنند.
تصاویر قدیمی از برابر چشمان خستۀ بزرگ می‌گذرند. او دوباره جعفرِ زنده دل و مغرورش را در ردای زردِ مرواریددوزی شده می‌بیند.
اروپائی‌ها توسط دوربین مخصوص اپرای خود می‌توانند هر آنچه را که هارون می‌بیند تماشا کنند.
تمام صحنه‌های نمایش یک بار دیگر سریع به دنبال هم می‌گذرند ــ شادیِ بیش از حدِ هارون و درد وحشتناکش ــ صحنۀ مستیِ بزرگ در کاخ خورشید طولانی‌تر می‌ماند ــ سپس اما آن چیز وحشتناک می‌آید ــ مسرار با جلادانش خشمگینند ــ و برمکی‌ها می‌میرند ــ آهسته ــ در عذابِ شکنجه‌ای وحشتناک.
نوازندگان فلوت همچنان می‌نوازند.
قایق با نور سبز رنگ از سمت راست به سمت چپ و از سمت چپ به سمت راست می‌رود ــ اما مرتب آهسته‌تر ــ مرتب آهسته‌تر ــ مرتب آهسته‌تر ــ مانند یک ساعت بزرگِ خسته که بزودی از کار خواهد افتاد.
نوازندگان فلوت همچنان می‌نوازند.
و تصاویر قدیمی غیرقابل تبعیدند.
آهسته یک قطره بزرگ اشگ بر روی گونه فرو رفته هارون بیچاره راه می‌افتد.
باران سریع می‌بارد.
هارون با قایقش آهسته به اینسو و آنسو می‌راند ــ شب تاریک باقی می‌ماند.
باران سریع می‌بارد.
پرده آهسته پائین می‌آید.
*

پرده خاکستری رنگ است و وسطِ آن سرِ بسیار بزرگ یک مرد سالخورده با چشمان احمقانۀ بی‌فروغ، مو و ریش سفید و گونه‌های کاملاً فرو رفته را نشان می‌دهد.
شیرهای آبیِ روشن در یک ردیف آهسته به سمت اروپائی‌ها می‌روند و کاملاً نزدیک آنها توقف می‌کنند.
انسان‌ها دهان خود را قفل می‌کنند و سر را کاملاً به سمت عقب می‌برند تا بتوانند سرهای عظیم شیرها را در هوا ببینند. شیرها بطرز وحشتناکی پهناور و بزرگ مانند کوه هستند.
و حالا پنج شیر چنان غرش وحشتناکی می‌کنند که زمین می‌لرزد و اروپائی‌ها از پشت بر زمین می‌افتند. قوی‌ترین صدای آذرخش و صاعقه در برابر این غرش هیچ است.
و شیرها در حال غرشی صاعقه‌وار آهسته دوباره سی قدم به عقب می‌روند، یک بار دیگر با دُم ضربه وحشتناکی به زمین می‌کوبند و سپس ساکت می‌شوند. پیکس اول صحبت می‌کند، و صدایش مانند یک ترومبونِ فوق‌العاده بزرگ طنین می‌اندازد.
پیکس می‌گوید: "آدم از این نمایش متوجه می‌شود که عشق و دوستی چقدر می‌توانند نابود کننده باشند."
پوزه‌های بسیار بزرگ شیرها برای یک لحظه از حالت عادی خارج می‌شود ــ اما بلافاصله بعد از آن به یک لبخند مضحکِ مهربانه تبدیل می‌گردد. و شیرها یال‌های آبی‌شان را تکان می‌دهند.
فریم می‌گوید: "ما به شما خردِ سلیمان را اعلام کردیم!"
اُلی خشن فریاد می‌زند: "این فقط یک نمایش برای خلق بود!"
کِناف در حال آه کشیدن می‌گوید: "زن‌هایتان را علیه ما تحریک نکنید، آنها طرفدار ما هستند، اگر که نجیب باشند." و این را به حرفش اضافه می‌کند: "مرگ بر دار و دستۀ تنفروشان!"
پلوسا می‌گوید: "ما هرگز نمی‌توانیم بمیریم، و کلمات ما هم نخواهند مُرد. اگر شماها این را باور نمی‌کنید بنابراین در اشتباهید. حالا ما از شماها درست و حسابی انتقاد کردیم ــ ما را فراموش نکنید!"
و بعد از این حرف پنج شیر در دستۀ کُر می‌غرند:
"زنده باد حرمسرا در تمام جهان!"
پژواک‌های راه دور این را ریشخندِ مخوفانه‌ای می‌کنند ــ و شیرها به آن می‌خندند ــ بسیار مهربانانه و دوستانه.
سر غول‌پیکر رایفو بر بالای پرده ظاهر می‌شود، در شرق صاعقه می‌زند ــ سریع و شدید ــ و یک پرتوِ پهناورِ صاعقه ناگهان کاملاً نزدیک به رایفو به پرده می‌خورد، طوریکه پرده را به دو قسمت تقسیم می‌کند و شعله‌ور می‌سازد ــ در شعله‌های آبیِ روشن!
و حالا رایفو با گروه ارواحش کاملاً آزاد در برابر اروپائی‌ها ایستاده است.
رایفو غول‌پیکر می‌گوید: "به خانه‌هایتان بروید! و در باره ما فکر کنید! شایسته در باره ما فکر کنید! سحر نزدیک است! باد صبحگاهی برای بدهکاری‌هایتان خوب است!"
و باد صبحگاهی اروپائی‌ها را که کاملاً گنگ هستند به هوا بلند می‌کند، و آنها را با خود از بالای دریا از سمت غرب و شمال به خانه می‌برد ــ به خانه ــ ــ ــ
صاعقه‌های آبیِ روشن مانند شاپرک‌هایِ در پرواز به سرعت از میان آسمانِ صبحگاهی می‌گذرند. پدر پیر شیرها بیدار است!
ارواح باید بروند ــ زیرا که صاعقه تمام کویرِ پهناور را کاملاً روشن ساخته است ــ پدر پیر شیرها عصبانیست!    
ارواح باید عجله کنند.
رایفو با گام‌های قدرتمند به آنجا می‌رود ــ در حال خندیدن و در حالیکه جادوگرانش در ریش انبوهش تاب می‌خورند زمزمه می‌کند:
"مشرق‌زمین بزرگ است، و حالا اروپا در باره ما فکر می‌کند!"
قوم اروح مانند یک گردباد به دنبال رایفو می‌رود ــ مانند گردبادی از اروح!
شیرهای آبیِ روشن خود را از پاهای رایفو بالا می‌کشند ــ و غولِ خوب حیوان‌های زیبایش را نوازش می‌کند، طوریکه شیرها از صمیم قلب خُرخُر می‌کنند.
فیکس از میان ایران عبور می‌کند ــ و در حالیکه در شرق اولین پرتوهای خورشید بر روی لبه زمین می‌جهد ــ گروه بزرگ ارواح بسیار چابک در تنگه‌های عمیق صخره‌ای کوه دماوند ناپدید می‌گردند!
خورشید در شرق طلوع می‌کند!
ــ ــ ــ ــ ــ
مشرق‌زمین همچنان بزرگ باقی می‌ماند!
*
ــ پایان ــ

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر