مرگ برمکیان. (18)


به سمت زمین!
یک تپه بلند با نور آفتاب خود را به جلوی شهر نجات می‌کشاند ــ این تپۀ گل میخک هارون در رقه است.
بر روی این تپه قصرِ چراغِ از چوب ساخته شدۀ بادخیزی قرار دارد که بر رویش یک پرچم بزرگِ سبز علفی رنگ در آسمانِ آبی تیره رنگ در اهتراز است. چند درخت نخل در حال تکان خوردن در سمت راست و چپ قصر ایستاده‌اند. پله‌های باریک با نرده‌های سفید رنگ از چوب درخت توس از میان بوته گیاهِ مورد به سمت بالا پیچ می‌خورند، و در قسمت بالای تپه از یک غار بزرگِ گل دو عرب بزرگ قهوه‌ای رنگ آهسته بیرون می‌آیند: مسرار و ابراهیم پزشک شخصی خلیفه.
پزشک جدی و صریح می‌گوید: "اینطور نمی‌شود ادامه پیدا کند. حالا سه سال است که در رقه هستیم و خلیفه همانطور باقی‌مانده که بود: ناخشنود، عبوس و غمگین. تمام هنرهای من بیهوده بودند. حالا باید چیز تازه‌ای امتحان شود. این برای تو اما روشن است که در واقع فقط جعفر مقصر این وضعیتِ اسفبار است. متأسفانه در حضور هارون گفتن یک کلمه از برمکیان ممنوع است. اما من این را اشتباه می‌دانم. من همین امروز صحبت را به جعفر می‌کشانم و افسوس خواهم خورد که او دیگر زنده نیست. سپس مرد بیمار صحبت خواهد کرد ــ شاید دوباره خشمگین شود ــ اما عاقبت حال این مرد بیچاره بهتر خواهد گشت. نظر تو در این باره چیست؟"
جلاد پاسخ می‌دهد: "تو ایده ابلهانه‌تری نمی‌توانستی داشته باشی. این هیچ فایده‌ای برای هارون ندارد، اما برای تو سرت هزینه می‌شود. اگر او به من دستور دهد سرت را از بدن جداسازم فکر نکن که دستورش را اجرا نخواهم کرد. من سال‌هاست به هارون وفادارم و امروز و فردا هم وفادار خواهم ماند. من از عهدشکنی در هر شکل و در هر شرایطی متنفرم. من هارون را به این دلیل دوست دارم زیرا که او هم اتفاقاً اینطور فکر می‌کند و هرگز نمی‌تواند فراموش کند که بهترین دوستش به او وفادار نماند. مرگ بر عهدشکنی!"
پزشک لبخندزنان متذکر می‌شود: "تو به کلمۀ <مرگ> در ارتباط با خدمت به هارون عادت کرده‌ای. من اما می‌خواهم خلیفه را سرحال بیاورم و نمی‌ترسم ... او دارد می‌آید!"
هارون با پیشانی چین انداخته در حالت خمیده از پله‌ها بالا می‌آید و چند بار زیر لب زمزمه می‌کند: "مرگ بر خبیث‌ها! مرگ!"
او وقتی آن دو را در برابر غار گل می‌بیند جا می‌خورد و با تردید به سمت‌شان می‌رود.
ریش خلیفه مانند برف سفید است، بدن و صورتش چروک شده به نظر می‌رسند. هیبتی که روزی بسیار قدرتمند بود حالا مرتعش و بدون وقار قبلی خود را حرکت می‌دهد. ردای ابریشمی سبز رنگ مانند یک روبدشامبر کهنۀ نرم شُل بر روی بدنش آویزان است. هارون دیگر به ظاهرش اهمیت نمی‌دهد؛ او دیگر لباس‌های نو نمی‌پوشد.
بنابراین پزشک می‌پرسد: "فرمانروای مؤمنین چرا چنین غمگین و کج خُلقی؟"
خلیفه ردای ابریشمی سبز رنگ را با دست‌های قهوه‌ایش در چنگ می‌گیرد و با سائیدن دندان‌ها به هم می‌گوید: "اگر این دامنی که بر تن دارم جواب این سؤال را می‌دانست آن را فوری پاره می‌کردم."
او از هر دو می‌خواهد که بدنبالش به قصرِ چراغ بیایند.
مسرار زمزمه می‌کند: "به تو هشدار داده شده است!" اما ابراهیم طوریکه انگار همه چیز را بهتر می‌داند لبخند می‌زند و به آرامی می‌گوید: "واقعاً مهم نیست که یک انسان فقط خوب باشد ــ اما همچنین مهم نیست اگر او فقط بد باشد."
هارون ناگهان فریاد می‌کشد: "لعنت بر اراذل! لعنت!"
و سپس این سه نفر در ایوان قصرِ چراغ می‌نشینند. گرچه هوا هنوز اصلاً تاریک نیست اما خلیفه دستور می‌دهد چراغ‌های کاغذی فراوان را روشن کنند. همزمان باید برده‌ها شراب بیاورند و مرغ بریان کنند.
ابراهیم در حال نوشیدن می‌پرسد:
"آیا اغلب به جعفر فکر نمی‌کنی؟"
خلیفه با آرامش پاسخ می‌دهد: "بله فکر می‌کنم! فکر به جعفر برایم شب‌های بیخوابی به بار می‌آورد."
ابراهیم می‌گوید: "من متأسفم که او دیگر زنده نیست. تو می‌توانستی در پیش او خوشحال‌تر از در پیش ما باشی."
خورشید پائین می‌رود و چراغ‌ها روشن‌تر می‌سوزند.
خلیفه در حالیکه چشم‌هایش بطرز وحشتناکی می‌درخشند با صدای خشن به پزشکش می‌گوید: "یک مرغ دیگر بخور!"
مسرار شراب می‌ریزد و غمگین می‌گوید:
"ما می‌خواهیم شراب هم بنوشیم!"
و آنها می‌نوشند.
بر روی ایوان ساکت است، شب با ستاره‌هایش بالا می‌آید، چراغ‌های رنگی در مقابل دیوارِ تاریکِ آسمان تاب می‌خورند، یک بلبل فلوت می‌زند، چند میمون در حال جیغ کشیدن ار یک درختِ نخل بالا می‌روند، و ماهِ خوب آهسته خود را روی بوته‌های گیاهِ مورد بالا می‌کشد و در اطراف به ایوانی سر می‌زند که ابراهیم بر رویش باید دومین مرغ را می‌خورد. ماه، هارون و جلادش در سکوت به غذا خوردن ابراهیم نگاه می‌کنند.
خلیفه با احتیاط می‌پرسد: "آیا شمشیر همراهت است؟" و جلاد به پرسش جواب مثبت می‌دهد، جام پزشک را یک بار دیگر پُر می‌کند و مهربانانه می‌گوید: "تا جائیکه می‌توانی بنوش و بخور!"
حالا هارونِ بداندیش به سردی می‌گوید: "فوری سرش را قطع کن!"
ابراهیم می‌گذارد شراب و مرغ در دامانش بیفتند، مسرار از جا می‌جهد و دستش برای ضربه زدن بالا می‌رود، اروپائی‌ها درخشش شمشیر جلاد را در نور ماه می‌بینند ــ اما همزمان صدای صاعقۀ وحشتناکی طنین می‌اندازد و تپۀ گیاهِ مورد به سرعت برق به کوهِ پوشیده از برفِ دماوند تبدیل می‌شود.
رایفو غول‌پیکر آنجا در میان کوه مانند یک توده یخِ غول‌پیکر نشسته است، جادوگرها به ریش قرمز بلند او آویزانند. و همه ارواح دماوند بر روی صخره‌های دندانه‌دار ایستاده‌اند؛ در غارها و گردنه‌ها تعدادی اژدها و هیولا بر روی پاهای پشتی خود نشسته‌اند.
همه چیز بی‌حرکت و ساکت است!
ماهِ کامل در سمت چپ آسمان ایستاده و توسط نوارهای سیاهِ ابر کمی تیره شده است.
رایفو با چشمان گشاد گشته به اروپائی‌ها خیره نگاه می‌کند.
*

اروپائی‌ها در حال لرزیدن با دهان باز دماوند و ارواح بزرگش را می‌بینند.
شیرها کمی با دُمشان به زمین می‌کوبند و سپس با جهش‌های بلند داخل صحنه در کوه دماوند می‌شوند.
بزودی شیرها طبق عادتشان دوباره در حال غرش و خروش بر روی پنج مخروط کوهی خود می‌ایستند و لوچ با یک چشم به اروپائی‌ها و با چشم دیگر به رایفو بزرگ نگاه می‌کنند.
اُلی آهسته می‌گوید: "ما خود را به پایان نمایش بزرگ نزدیک می‌سازیم!"
فریم می‌گوید: "ارواح دماوند کارشان را خوب انجام دادند!"
پیکس خاطرنشان می‌کند: "تلاش از مقوا ساخته نشده بود ــ همچنین از طرف ما هم نه!"
صدای شیرها لحنی موزیکال دارند و از صخره‌ها به پائین طنین می‌اندازند، همانطور که شب‌ها از مناره‌ها به پائین طنین می‌اندازد. گویا از راه دور همه چیز از بالا به پائین صدا می‌دهد. صدای کوبیده شدن دُم شیرها گاهی آرام با این موزیک همراهی می‌کند.
و پلوسا بعد از مکث کوتاهی می‌گوید: "بنابراین ما برای تنوع یک پنجگانۀ زیبائی‌شناسی اجرا می‌کنیم. ما می‌توانیم هزینه‌اش را بپردازیم،  و تنوع ضروریست. ما و هنر در هر صورت ــ الله را شکر! ــ آزادیم!"
و پنجگانۀ زیبائی‌شناسی آغاز می‌گردد!
کناف: امیدوارم که اروپائی‌ها متوجه شده باشند که آثار هنری با اهداف تعلیمی به همان اندازه مجازند که آثار هنری بدون هدف مجاز می‌باشند.
پلوسا: هنر هیچ وجه اشتراکی با زن، کودک و خلق ندارد ــ مانند این سه احتیاج ندارد همیشه تحت نظارت زندگی کند ــ بلکه اجازه دارد مانند مردِ مردانه آزاد باشد ــ کاملاً آزاد!
اُلی: شاعر باید همیشه با دو دست همزمان کلیدهای زبانش را لمس کند ــ در صورت امکان هنوز با بیشتر از دو دست.
پیکس: بنابراین رنگ‌آمیزی ذهنیِ یک اثر هنری اشتباه نیست. شاعر می‌تواند همیشه به شیوه خود صحبت کند، زیرا او آزادترین موجود کل جهان است و می‌تواند به خود اجازه هر کاری را بدهد.
فریم: بسیار صحیح! و آثار هنری‌ای که هیچ خوشنویسی متمایزی دارا نیستند ممکن است در اروپا محترم شمرده شوند، این اما در پیش ما طور دیگریست! در مشرق‌زمین شاعر عادت دارد بیش از حد مغرور باشد که خود را پنهان سازد.
کِناف: هنر عینی در مشرق‌زمین اصلاً شناخته شده نیست. این ضروری نیست که مخاطبین همیشه در یک توهم نگهداشته شوند. این در نزد مخاطبین عاقل همیشه شکست می‌خورد. تقلب در هنر اضافی است ــ حتی احمقانه.
پلوسا: و بنابراین حضور ما در هنگام اجرای نمایشِ درامِ رایفو کاملاً موجه است.
کِناف: بعلاوه باید تمام قوانین زیبائی‌شناسی بدرستی مورد تمسخر شاعر قرار گیرد ــ خوب باید هم اینگونه باشد!
اُلی: بعلاوه شاعر باید نابغه باشد.
کِناف: اما انسان! زیاد حرف مفت نزن! ما خودمان هم نمی‌دانیم که یک نابغه چطور دیده می‌شود.
پیکس: در هر حال می‌دانیم که یک دوستدار تفننی هنر چطور دیده می‌شود.
پلوسا: خب ــ چطور دیده می‌شود؟
پیکس: دوستدار تفننی هنر را از شور و شوقش تشخیص می‌دهند.
پلوسا: پیکس، تو بدجنسی! سپس کل زیبائی‌شناسی فقط اثری تفننی است ــ آره؟
پیکس: ممکن است ــ اما این را از من نشنیده بگیر.
پلوسا: بزدل!
اُلی: هنری که هیچ ستون فقرات اخلاقی ندارد به فرمالیسم خالی منتهی می‌شود یا به حوزۀ علم محض. مطلب عمده در هنر اخلاق است ــ بله حالا اینطور است! این را به خاطر بسپارید!
پلوسا: دوستدار تفننی هنر! شاعران واقعی به قاعده نیاز ندارند.
فریم: ما ماهیت پیچیده هنر را همانقدر کم درک خواهیم کرد که ماهیت پیچیده زندگی را درک می‌کنیم. ــ بله! زیرا هر دو می‌خواهند به هم شباهت داشته باشند، اجازه دارند همچنین غیرقابل درک بمانند. آه ــ همه چیز مدام تکرار می‌شود! اگر یک نفر ثابت کند که یک اثر هنری اجازه هیچ گرایشی ندارد فوری یک نفر دیگر می‌آید و برعکسش را ثابت می‌کند. بنابراین همچنین بی‌تفاوت است که آیا ما کارِ رایفو را دارای گرایش خشن یا گرایش لطیف بنامیم. هر دو می‌توانند مجاز باشند.
پیکس: تو چقدر با بصیرتی!
پلوسا: بچه‌ها، ما حالا خیلی انتقاد می‌کنیم! و چون تمام منتقدین پارازیت هستند بنابراین ما هم پارازیتیم!
پیکس و کِناف: خفه شو!
اُلی: حالا ما پوست را از هستۀ اصلی کارِ رایفو جدا می‌سازیم!
فریم: هسته اصلی را عهدشکنی با پیامدهایش تشکیل می‌دهد.
اُلی: بنابراین ما یک تراژدی عهدشکنی در مقابلمان داریم، اینطور نیست؟
پلوسا: اگر خیلی اشتباه نکنم ما آخرین تراژدیِ عهدشکنی را در مقابلمان داشتیم. رایفو آن را برای ترک عادت در مقابل اروپائی‌ها قرار داد. و ما می‌خواهیم امیدوار باشیم که رمان‌های اروپائیِ تک‌همسریِ تنفروشانه بعد از این نمایش یک بار برای همیشه از مُد بیفتد.
فریم: امیدوار باشیم!
پیکس: وقت آن فرا رسیده صمیمانه با عهدشکنی شوخی کنیم.
فریم: اگر به زن آزادی داده شود، بنابراین نباید تعجب کرد اگر زن با آزادیش شروع به کارهائی کند که دوست دارد.
پلوسا: خب ــ ما موضوع عهدشکنی را دقیقاً بررسی کردیم. من این را انرژی می‌نامم!
اُلی: انرژی خود را ابتدا در آخرین نمایشِ درام نشان داد.
فریم: ما اما نمی‌خواهیم از اروپائی‌ها این فرصت را بگیریم که نظرشان را در باره درام رایفو بگویند.
پیکس: اما فقط در کشورشان اجازه دارند این کار را انجام دهند.
اُلی: صحیح است ــ فقط آنچه بطور مستقل تفکر شود اعمال را تحریک می‌کند، و این برای ما مهمتر از آن دیگریست.
پلوسا: مزخرف! متفکرین مستقل هرگز انسان‌های عمل‌گرای بزرگی نبوده‌اند.
پیکس: بحث را تمام کنید!
پلوسا: من فقط مایلم تذکر دهم که غرق شدنِ کم و بیشِ یک اثر هنری در خون خودش برای شخص من مطلوب نیست. تنها کاری که در این وقت می‌توانم انجام دهم این است که فریاد بزنم: تُف به شیطان! اینهمه هنر و اینهمه فرومایگیِ بی‌انتها! تُف به شیطان!
این ندا بلندتر از هر چیزی طنین می‌اندازد.
هیبت رایفو خود را آهسته در مهِ خاکستری رنگی حل می‌کند ــ کوه دماوند و ارواح هم به همین ترتیب.
شیرها با سرعت وحشتناکی می‌جهند، گوئی آنها هم باید می‌ترسیدند که در مهِ خاکستری رنگ حل شوند، برای داخل شدن به کویرِ سوریه فقط ده جهشِ خوب کافی بود!
اما ناگهان غول عظیم‌الجثه هم در کویر ایستاده است، خم می‌شود، کف دست راست را برای زدن دراز می‌کند، که همه اروپائی‌ها توسط وزش بادِ آن از پشت به زمین می‌افتند، و به پلوسا طوری کشیده می‌زند که او در اعماق جنوب می‌غلتد و با سر و صدا درون دریای سرخ می‌افتد ...
رایفو با صدای بم می‌گوید: "اروپائی‌ها، بخاطر جریانِ قویِ هوا آزرده نشوید! آیا به همدیگر اصابت کردید؟" 
اروپائی‌ها زمزمه می‌کنند: "نه!"
پلوسا کاملاً خیس دوباره به آنجا می‌دود و ناسزای زیادی می‌دهد ــ همچنین آب شور فراوانی تُف می‌کند.
اروپائی‌ها برای آرامشِ درد پشت خود را می‌مالند.
*
بیست و سومین نمایش شروع می‌شود:

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر