مرگ برمکیان. (11)


کودک
زمینِ کویر که بر رویش اروپائی‌ها نشسته‌اند مقدار قابل توجه‌ای خود را بالاتر می‌کشد، در این حال ابرها از هم جدا می‌شوند، و بر روی صحنه یک نخلستان آهسته خش خش می‌کند؛ در سمت چپ از میان قسمتِ بی‌درختِ نخلستان گنبدها و مناره‌های مکه قابل دیدن هستند.
جعفر در سایه درختان نخل بر پشت بر روی زمین دراز کشیده است و تماشا می‌کند که چگونه یوسف کوچک اسب کوچکش را می‌تازاند؛ یوسف سه ساله و پسر عاباساه است که به جعفر پدر می‌گوید.
او بامزه می‌گوید: "پدر! وقتی من به اندازه تو بزرگ باشم می‌تونم هرکاری که دلم خواست بکنم؟"
پدر خردمند جدی می‌گوید: "نه، پسرم، هیچ انسانی اجازه ندارد آنچه را که می‌خواهد انجام دهد؛ او باید همیشه از انسان‌های دیگر اجازه بگیرد."
کودک لجوجانه فریاد می‌کشد: "من اما نمیخوام اجازه بگیرم!"
پدر فرزند را از اسب پائین می‌آورد و پیشانی‌اش را  می‌بوسد.
در سمت راست نخلستان یک کلبهُ گِلی قدیمی قرار دارد که از آن پیرزنی با یک سبد بلند بسته شده به پشت خارج می‌شود؛ چند بُز جوان بدنبال پیرزن می‌دوند.
سقفِ برگی بزرگِ پهن خود را آهسته تکان می‌دهند، یوسف دوباره بر روی اسبش نشانده می‌شود و حالا در یک دایره یورتمه می‌رود؛ اسب کوچک شیهه می‌کشد، کودک قهوه‌ای رنگ داد می‌زند و دشنام می‌دهد ــ پدر لبخند می‌زند.
سپس از بالا یک چشم‌انداز دیگر به پائین فرود می‌آید، خود را نرم و بی‌سر و صدا بر روی تاج درختان نخل می‌نشاند و آنجا باقی می‌ماند ــ این سطح آب دجله است که در وسط آن دکل‌های قصر کشتیِ بادبانیِ باشکوهِ هارون خود را به آسمان بلند می‌سازند؛ در کنار دکل‌ها بادبان‌های رنگی پهناوری آویزانند که بر روی سقف ایوان سایه می‌اندازند.
زمین کویر که بر رویش اروپائی‌ها نشسته‌اند خود را کمی بالاتر می‌کشد، طوریکه همه صحنۀ طبقه دوم را مانند صحنۀ طبقه اول به خوبی دیده می‌شود. شیرها بر روی پاهای پشتی خود عمودی نشسته‌اند.
تاج‌های درختان نخل خود را فقط اندکی خم می‌سازند، طوری به نظر می‌رسد که انگار که در زیر سطح آب یک تودۀ نامرئی از هوا به حمل کردن توده هوا در بالا کمک می‌کند و تنۀ درختان نخل را کمی خم می‌سازند. اما انسان‌ها در پائین از طبقه دوم هیچ چیز متوجه نمی‌شوند ــ مطلقاً هیچ چیز!
در پائین پدر و پسر جنگ‌بازی می‌کنند، در بالا هارون در قصر کشتی بادبانی بسیار جدی با عاباساه صحبت می‌کند:
او عصبانی می‌گوید: "ببین، من اینجا ناگهان یک نامه دریافت کرده‌ام که در آن نوشته شده است: <هارون، در مقابل دوستانت مراقب باش! کودک عاباساه نمرده بود، کودک هنوز هم زنده است.> من به اسنادی که نویسندگانش جرأت نمی‌کنند نام خود را بنویسند اهمیت زیادی نمی‌دهم. اما همچنین عحیب است که من در این اواخر خیلی از بچه‌هائی خواب می‌بینم که به من وحشتزده نگاه می‌کنند. و من هرگز نمی‌دانم که آیا آنها فرزندان من هستند یا نه. عاباساه، تو این نامه را چطور توضیح می‌دهی؟ از طرف چه کسی می‌تواند آمده باشد؟ آیا تو یک دشمن زن داری؟ راحت بگو، زیرا من مایلم بدانم چه کسی اینجا جرأت دارد چنین چیزی برایم بنویسد. خب حرف بزن؟"
عاباساه نامه را از دست او می‌گیرد، مدتی طولانی به آن خیره می‌شود و بعد سرش را تکان می‌دهد و می‌گوید:
"این برای من کاملاً غیرقابل درک است! تو اما بچۀ مُرده را دیدی. پس این چه معنی دارد؟"
هارون اما به آرامی می‌گوید:
"این هیچ چیز را ثابت نمی‌کند. همچنین کودک مُرده می‌توانست یک کودک غریبه باشد. اینکه بچه‌ات مُرده بدنیا آمده باشد را من ندیدم، زیرا در هنگام زایمان به من اجازه ندادند پیش تو بیایم."
عاباساه خشمگین می‌گوید: "پس باید به زور به اتاق زایمان می‌آمدی. در غیر اینصورت تو اینطور ابله نیستی. من سوءظن‌های شریرانه تو نسبت به خودم را ممنوع می‌کنم. تو همیشه مشکوک هستی. من باید متأسفانه متوجه‌ات کنم که تو با حسادت و بی‌اعتمادی‌هایت بتدریج برایم غیرقابل تحمل و خسته کننده می‌شوی."
خلیفه فریاد می‌زند: "عاباساه، بس کن!"
سپس در بالا دوباره سکوت برقرار می‌گردد؛ فقط صدای امواج شنیده می‌شود.
در پائین پدر و پسر جنگ‌بازی می‌کنند. البته پدر این بازی را خیلی دوست ندارد، این کار او را گرم و خسته می‌سازد؛ او فقط تمایل دارد که در مکه کاری انجام ندهد. او بتدریج خمیازه می‌کشد و دیگر به پسرش پاسخ نمی‌دهد، طوریکه برای پسر بسیار آزاردهنده می‌شود.
پسر می‌گوید: "پدر! تو می‌خواهی دوباره بخوابی. اما تو هنوز از من اجازه نگرفتی."
پدر می‌گوید: "پسر کوچک! خواهش می‌کنم به من اجازه بده کمی بخوابم. من خیلی تنبل هستم."
کودک می‌گوید: "بچه‌های تنبل نباید بخوابند. پدر، تو اما می‌تونی در خانه بخوابی!"
یوسف از اسب پائین می‌جهد، اما جعفر خوابیده است، دیگر متوجه نمی‌شود که فرزندش او را نوازش می‌کند و می‌بوسد و آه می‌کشد.
در بالا در قصر کشتی بادبانی اما کسی نخوابیده است.
عاباساه با صدای آزاردهنده صحبت می‌کند:
"این یک آهنگ قدیمی است: زن بردۀ مرد باقی می‌ماند، حتی اگر مرد زن را بخواهد آزاد کند ــ این اصلاً شدنی نیست. آدم می‌تواند شاخ گاو را راحت‌تر از زنجیر بردگیِ زن قطع کند. اگر ما را دیگر هیچ چیز به زنجیر نکشد، بنابراین حسادتِ احمقانۀ مرد ما را به زنجیر می‌کشد، که زن را تحقیر می‌کند و به هر قدم برداشتنش مشکوک می‌شود. تو با خشمگین‌ترین روش به من توهین می‌کنی و هنوز هم از من می‌خواهی که به پایت بیفتم و درخواست بخشش کنم. ابتدا زنان خود را می‌زنید و سپس از او درخواست لطافت می‌کنید. اگر شماها از بی‌ارزشی زنان شکایت کنید مانند آن است که اگر شماها در باره نتایج هرزگیِ شبانۀ خود شکایت کنید. اگر عاقلانه زندگی کنید سپس دیگر چیزی برای شکایت باقی نخواهد ماند. با زنان نجیبانه رفتار کنید سپس آنها بی‌ارزش نخواهند بود. من باید حالا بچه‌ای را که سه سال پیش مُرده بدنیا آمد دوباره زنده کنم، درست است؟ این یک معجزه است که تو از من نمی‌خواهی مادرِ مادربزرگم را زنده کنم. خوب البته تو شوهرم هستی و می‌توانی همه چیز از من درخواست کنی!"
عاباساه ناخوشایند می‌خندد، هارون از او خواهش می‌کند با او یک قایقرانی انجام دهد.
یوسف کوچک هرچه تلاش می‌کند نمی‌تواند پدرش را بیدار کند. سرانجام در کنار پدرش دراز می‌کشد و چشم‌هایش را می‌بندد. پیرزن از سمت راست با سبدِ بلندِ به پشت آویزان خود دوباره به خانه می‌رود، اما بُزهای کوچک در جلوی خانه می‌ایستند. در سمت چپ مکه توسط خورشیدِ شبانه به شدت قرمز می‌شود.
و نخلستان آهسته در اعماق فرو می‌رود، آب دجله پائین می‌آید، و اروپائی‌ها فقط می‌توانند هارون و عاباساه را در حال قایقرانی ببینند. این خیلی دنج دیده می‌شود، گرچه خلیفه از تهِ قلب ثانیه به ثانیه بیشتر نامطبوع‌تر می‌گردد.
او خشن فریاد می‌کشد: "تو اصلاً من را درک نکردی، تو هرگز من را درک نمی‌کنی. تو نمی‌خواهی من را درک کنی و نمی‌توانی هم من را درک کنی. من فقط می‌خواهم بدانم چه کسی نامه را نوشته است، زیرا این نامه‌نویس به تو توهین کرده و نه به من. من اصلاً به ذهنم هم خطور نکرد تو را سرزنش کنم. بیا! بنوش! دیگر صحبت نکن!"
آنها می‌نوشند و می‌گذارند امواج دجله آنها را تاب دهد ــ در این وقت سطح آب دوباره بالا می‌آید و در آن بالا ناپدید می‌گردد.
اروپائی‌ها در پائین در یک کویر سیاه که فقط توسط نور ستاره‌های آسمان روشن می‌شود یک کاروان طویل با شترهای بی‌شمار را در حال عبور می‌بینند. شترها کاملاً سیاه هستند و سرهایشان را تکان می‌دهند. ناگهان حیوان‌ها کاملاً بزرگ می‌شوند و مانند سایه به سمت ستاره‌های آسمان رشد می‌کنند. شترها هم مانند سایه‌ها دوباره کوچک می‌شوند. اما، بی‌تفاوت از اینکه آنها کوچک یا بزرگ هستند همیشه سرهایشان را تکان می‌دهند.
*

شیرها بدنشان را کش می‌دهند، و در حالیکه پیکس ایستاده در وسط یک ملودی را با دُمش می‌کوبد کمی والس می‌رقصند، و ناگهان خود را از پشت بر روی زمین می‌اندازند.      
زمین کویر که اروپائی‌ها بر رویش نشسته‌اند دوباره پائین می‌رود و در وضعیت اصلی‌اش قرار می‌گیرد.
و شیرها دوباره بر روی هر چهار دست و پا آهسته ابتدا از جنوب به شمال و سپس برعکس راه می‌روند. آنها در این پیاده‌روی به صحبت‌های طولانی در باره زن و بچه ادامه می‌دهند.
پیکس: حالا او بچه را دارد! برخی انسان‌ها هنوز اهمیت خردمند بودن را نمی‌دانند.  خردمند بودن فقط یعنی: در تمام شرایط زندگی تا حد امکان مراقب بودن. برای اینکه بتواند اینطور باشد باید آدم البته تا حد امکان بسیار در باره همه چیز فکر کند. اما آدم وقتی می‌تواند درست فکر کند که اغلب تا حد امکان تنها باشد.  
فریم: تماشاگرانی که ما در برابر خود داریم این خرد را درک نخواهند کرد. از هدفمان دور نشویم!
اُلی: سرانجام باید وجدان اروپائی‌ها را تیز کرد. مردی که زنش را به دوستش معرفی می‌کند یک سگ شرور دلال محبت است. تک همسری اروپائی منبع ابدی مزاحمت عمومی‌ست. مردانِ دلال محبت هزار بار بدتر از زنان دلال محبت هستند. اروپا ارزش تُف کردن دارد. شماها احتمالاً بخاطر خشم اخلاقی دائمی ما شگفت‌زده می‌شوید. اما گمراه نشوید! ما باهوشتر از شماها هستیم. هرچقدر هم زنانِ آزاد با ما بجنگند باز هم تمام زنان شایسته در کنار ما هستند.
کِناف: هرجا که هرزگی بی بند و بار حاکم باشد بزودی تنفروشان بر تخت سلطنت می‌نشینند. شماها مطلقاً حق ندارید ما را بخاطر صحبت‌های انتخاب پرورش مسخره کنید. ما می‌خواهیم عربی به نظرتان بیائیم. موضوع عشق فقط یک موضوع نژادیست ــ نه فقط در پیش عرب‌ها، بلکه همه جا.
پلوسا: اگر من گهگاه رشته سخن را بدست نگیرم اروپائی‌ها احتمالاً از ما تصور زیبائی بدست نخواهند آورد. بنابراین بگذارید به شماها بگویم: انسان‌های واقعی از سر راه تمام زن‌ها و جمیع موضوعات ارزشمندِ جنسیِ جهان کنار می‌روند. از طبیعت‌های بزرگ و خودکفائی که از تمام عشق‌ها می‌گذرند صحبت نمی‌کنیم! این را فراموش نکنید! البته آدم نمی‌تواند از شما اروپائی‌ها تمرین‌های بدنی واقعاً بزرگ را درخواست کند.
پیکس: شوخی نکن!
پلوسا: شماها نمی‌توانید بدون زن باشید ــ حتی بسیاری از مردان مشرق‌زمین هم برای این کار آماده نیستند ــ رایفو هم فقط بر خلاف میلش بدون زن است.
یک عصای جادوئی آهنی سنگین زوزه کشان بر پشت پلوسا می‌نشیند؛ جادوگری که این کار را انجام داد دیده نمی‌شود.
فریم: اظهار نظر پلوسا خوب فکر شده بود و آنقدر مهم است که من نمی‌توانم از آن بگذرم، یک بار دیگر شدیداً تأکید می‌کنم که افراد خارق‌العاده البته از سر راه تمام انواع رضایتِ جنسی کنار می‌روند، زیرا وظایف دیگری بعنوان اصلاح نژادی بر عهدۀ آنها گذاشته شده است. البته مردم عادی‌ای که ما برایشان با شیوۀ کاملاً نجیبانه صحبت می‌کنیم نمی‌توانند بدون در نظر گرفتن سیستم جنسی خود با این کار کنار بیایند ــ بنابراین نباید مردها احساساتی شوند.
اُلی: افراط در عشق که هیچ وقت از احساسات خالی نیست تک همسری را تولید می‌کند.
پلوسا: و بچه!
مسن‌ترین جادوگر: من باید اما سرانجام اظهار کنم که برای شیرها مناسب نیست در اینجا همیشه بسیار آموزشی و حرفه‌ای بر روی صحنه ظاهر شوند. شماها باید با توجه به اثر هنری‌ای که ما اجرا می‌کنیم عادتِ معلم اخلاق بودن خود را کمی ترک کنید ــ در غیر اینصورت رایفو بر روی بینی‌هایتان عینک می‌نشاند. هنرمندان و معلمین اخلاق همدیگر را تحمل نمی‌کنند.
کِناف: ای زیبائی‌شناسان پیر ــ شماها ضخیمترین عینک را بر روی بینی دارید ــ آیا آن را نمی‌بینید؟
پلوسا: این خیلی خوب است که پیرترین جادوگر مشرق‌زمین ابتدا حالا با هشدارش می‌آید، زمانی که ما در واقع به اندازه کافی صحبت کرده‌ایم.  
پیرترین جادوگر: پلوسای عزیز، تو امروز کتک مفصلی می‌خوری ــ من این را برایت پیش‌بینی می‌کنم.
پیرترین جادوگر در حال زمزمه کردنِ "فقدان مطلق استعداد!" دوباره به بلندای مرتفعش صعود می‌کند.
پلوسا فریاد می‌زند: "به مطلب بپردازید!"
پیکس: اروپائی‌ها احتیاج ندارند به این خاطر عصبانی شوند که حالا همچنین جادوگر پیر، رقیب قدیمی ما، در بین صحبت‌های ما حرف می‌زند. ما می‌خواهیم هنوز مقداری نظرات واقعی در باره زن و بچه بیان کنیم و سپس پوزه‌مان را ببندیم.
فریم: اگر زنان اروپائی حق خیانت کردن خود را اعمال کنند، بنابراین ما از آزادی مطلقِ مرد حمایت می‌کنیم. سپس دیگر ضروری نمی‌دانیم که مردها از کودکان مراقبت کنند. جائی که زن‌ها آزادند مردها خیلی بیشتر آزاد خواهند بود.
کِناف: براوو! خوبی را با خوبی جواب دادن! و بچه‌ها سپس باید فقط نام مادر را بگیرند. و سپس مادر می‌تواند کاملاً آزاد و بلامانع از بچه‌هایش به تنهائی مراقبت کند.
پلوسا: بنابراین آزادی زن و عشق فقط به نفع مردان است! هورا! اروپائی‌ها، خوشحال باشید ــ حالا شماها می‌توانید هرچه می‌خواهید انجام دهید! ما فقط شوخی کردیم.
پیکس: پلوسا، دوباره اینقدر ناشایست و نامناسب رفتار نکن.
فریم: بزودی وقتش می‌رسد که این جوان بدجنس را بخوریم.
اُلی: اظهارات فریم برای اروپائی‌ها کاملاً آشنا و معمولی خواهد بود.
پلوسا: اروپائی‌ها، آیا در نزد شماها ازدواج وحشیانه وجود ندارد که هستی خود را فقط مدیون ترس از تک همسری تنفروشانه بداند؟
چهار شیر دیگر با فک‌های باز غرش‌کنان به سمت پلوسا می‌جهند، اما او فرار می‌کند، و یک تعقیب وحشیانه شروع می‌شود.
پلوسا متأسفانه سریع‌تر از برادرانش است.
گرد و خاک کویر به صورت اروپائی‌ها پرواز می‌کند.
شترهای عظیم‌الجثه در حال تکان سر از سمت راست می‌گذرند.
*
شانزدهمین نمایش شروع می‌شود:

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر