حیوان وحشی
تاریکی خود را تقسیم میکند، و زُبیده، زن سنگین هارون در میان لالههای رنگارنگِ
باغچه قصر خلیفه در کنار بازوان خواجههای محافظش گام برمیدارد. جلاد مسرار از جلو در
حرکت است.
هر دو با غم بزرگی در چهره در باره وقایع وحشتناک اخیر صحبت میکنند. زُبیده مدام
میگرید.
مسرار با عمیقترین صدای باس دوستانه صحبت میکند:
"من هرگز نتوانستم عاباساه را تحمل کنم. این یک ترانه قدیمی از زنان تحصیل
کردهای است که همیشه میخواهند بیرون بروند و از ثروتمندترین شاهزاده جهان هم راضی
نیستند."
زُبیده میگوید: "و حالا او دستور داده تمام برمکیانِ دیگر را زندانی کنند؟"
جلاد مؤدبانه پاسخ میدهد: "همه را نه، فعلاً فقط شصت نفر را. آنها مظنون
به خیانت به وطن هستند و باید همچنین از زندیقیهای کافر حمایت کرده باشند. رفتار آزاداندیشانۀ
برمکیها اغلب ناخوشایند به نظرم رسیده است."
زن دوباره میگوید: "و آیا نمیشود شوهر والامقامم را به بخشش و فراموش
کردن ترغیب کرد؟"
جلاد پاسخ میدهد: "او در ابتدا همه چیز را بخشید و فراموش کرد ــ حالا اما
هیچ چیز را."
مسرار در حال فکر کردن در کنار گلهای لاله آبی رنگ که بلافاصله در پشت لالههای
قرمز رشد میکنند میایستد؛ زُبیده استراحت میکند.
یک پرده لطیف ابریشمی درخشانِ خاکستری رنگ با هزاران چینِ نامنظم پائین میافتد
و همه چیز را پنهان میسازد، اما پرده بزودی از وسط به دو قسمت پاره میشود و از هر دو سمت
به پرواز میآید.
و اروپائیها یک بار دیگر پُل پهناور با دروازۀ مرتفع را و در بالای پُل دیوارهای
سبزِ موربی قلعه را و در سمت راست جاده روستائی را میبینند که به پسزمینه منتهی میشود.
و بر روی دروازه بر نوک یک نیزه بلند سر جعفر قرار دارد. بر روی تیرکهای باریکِ
نردههای پُل پاها و بازوان و قطعات بدنش آویزانند. تیرکها خونیناند، پوست قهوهای
رنگِ گوشت چروکیده دیده میگردد. زنها و کودکان با عجله از روی پُل داخل دروازه میشوند
و خود را از وحشت تکان میدهند. جاده روستائی کاملاً ساکت است و خورشید مشرقزمین به
جهانِ وحشتناک میخندد.
و دومین حجابِ لطیف پارچهایِ پُر چین پائین میافتد و همه چیز را میپوشاند.
وقتی پرده دوباره به دو قسمت پاره میشود و با باد میرود، در زیر نور ماهِ کامل
برج قدیمی مربع شکلی ظاهر میشود که در آن روزی جعفر و عاباساه شب عروسی آزادشان را
جشن گرفته بودند.
حالا شصت برمکی در آن نشستهاند و گرسنگی میکشند.
گرسنگان فحش میدهند و ناله میکنند، فریاد میکشند و ناله میکنند، دچار خندههای
جنونآمیزی میشوند و خشمِ پُر سر و صدائی بر آنها مسلط میگردد. شنیدن اینها وحشتناک
است. برج مربع شکل به دیوانهخانه تبدیل شده است.
و هارون، این هیولا، اجازه نمیدهد دشمنان جانیاش به یکباره از گرسنگی بمیرند،
بلکه کاملاً آهسته ــ بارها و بارها او برایشان یک قطعه کوچک نان و یک قطعه کوچک از
بهترین سینۀ بره میفرستد. اما همیشه فقط آنقدر کم که فقط گرسنگی افزایش مییابد. و
همیشه به این خاطر فقط از بهترینها تا برمکیهای بیچاره مورد حمله بیماری قرار نگیرند
که سریعتر از این گرسنگی میکُشد.
"تو هیولا! تو قورباغه رذل! تو آفت بشریت! تو گاو!" اینطور و هنوز خیلی
بدتر از این گرسنگان به خلیفۀ متعالی فحش میدهند که تمام شبها ساعتها در جلوی برج بالا
و پائین میرود و با شهوتِ هولناکی گوش میدهد که چطور برمکیهای دیوانه گشته به هارونِ
بزرگ لعنت میفرستند. این وحشتناک است! هارون دوباره بالا و پائین میرود!
یک مشتِ غولپیکر به سفیدی برف خود را در برابر این پرتگاه بیرحمی قرار داده است؛
فریادهای وحشتناک خفه شدهاند.
با برداشته شدن مشت اروپائیها مسرار را در پیش هولاگا میبینند.
جلاد که حالا قلعه خلیفه را کاملاً در اختیار خود دارد مانند یک دولتمرد واقعی
صحبت میکند، مرد سرخپوش درخواست میکند که هولاگا باید با خوانندگانِ خود چند ترانه
غمگین بخوانند تا خلق و خوی خلیفه را نرمتر سازد. هولاگا موافقت میکند، به شرطی که
مسرار مهربان باشد و با او یک دست شطرنج بازی کند. و آن دو به کلبۀ ساکت ماهیگیری میروند
که آن بالا بر روی تپه گل بنفشه قرار دارد؛ هولاگا یک زن وحشیست که میتواند بسیار
عالی شطرنج بازی کند.
گلهای رز سفید رنگ در تودههای بسیار بزرگی به پائین میبارند و تپه گل بنفشه
با کلبۀ ماهیگیری از دید اروپائیها پنهان میسازد.
بلافاصله بعد از اتمام بارش گلهای رز سفید دوباره برج مربع شکل با ماهِ کامل در
کنارش بر روی صحنه ایستاده است؛ فریاد گرسنگان توسط ترانههای ملایمِ سوگوارانهای
که خوانندگان هولاگا میخوانند کمی از طنینش کاسته میشود و بتدریج کاملاً خاموش میگردد.
هارون بر روی مخدهاش نشسته و در ابتدا کاملاً آرام است. اما وقتی برمکیها دیگر
زوزه نمیکشند و لعنت نمیکنند ــ دیگر جیغ نمیکشند و نمینالند ــ در این هنگام مرد
ستمگر فریاد میزند:
"مسرار! مسرار! با غلامانت این زنها را بفرست بیرون. غلامانت میتوانند با
زنها هر کار که میخواهند بکنند. و سپس سریع عاباساه و یک گاری پهن گاو به اینجا بیاور."
همه چیز انجام میشود. زنها ناگهان دیوانهتر از برمکیهای بیچاره زوزه و جیغ میکشند و عاباساه پیش خلیفه برده میشود.
صدای جیغ زنها در پسزمینه ناگهان قطع میشود.
هارون به صورت عاباساه تُف میکند و دستور میدهد بر روی او پهن گاو بریزنند.
او در حال خندیدن فریاد میزند: "عاباساه زنده میماند."
تصویر ناگهان با یک تکان شدید به دو قسمت پاره میشود و یک تنگۀ صخرهای بزرگ با ایوانهائی در هر دو سمتش پدیدار میگردد.
غولها بر روی ایوانها ایستادهاند و ستونهای عریض و بلندی را از صخرهها بیرون
میکشند و میخواهند آنها را از بالای گردنه بر روی ایوانِ سمت دیگر پرتاب کنند که
بر رویشان غولهای دیگر ایستادهاند و میخواهند همین کار را با ایوان سمتِ مقابلشان انجام دهند.
اما به محض اینکه آنها یک ستون را خشمگین بلند میکنند و میخواهند پرتاب کنند،
ستون به دو تکه تقسیم میشود و بیصدا به دره میافتد. این بازی خود را مدام تکرار
میکند. غولها مرتب خشمگینتر میشوند.
غولهای خشمگین مرتب سریعتر ستونها را از صخره بیرون میکشند، و به همان نسبت
ستونها هم که مانند برف سفیدند و باشکوه دیده میشوند سریع به دو قسمت تقسیم میگردند؛
صخرهها مانند زغال سیاه و غولها لخت و قهوهای رنگ هستند.
ستونها میشکنند و سقوط میکنند، غولها از خشم میلرزند و عرق میکنند.
اما تصویر متحرک بیصدا میماند.
*
پیکس میگوید: "یک نمایش از خانۀ عروسکی!"
فریم تذکر میدهد: "یک نمایش قوی!"
پلوسا زمزمه میکند: "چنان قوی که فقط مناسب مردها است."
اُلی مشکوکانه میگوید: "بله! بله! هیچ چیز نمیتواند مانند یک ازدواج مخفیانه
سرانجام چنین ترسناک شود!"
کِناف میغرد: "اوه! شما اروپائیهای بیچاره، شماها باید در روابطتان چه رنجی
تحمل کنید! رایفو برای ما فقط نتیجۀ یک داستان عاشقانه اروپائی را نمایش میدهد!
اگر چنین چیزی بتواند در پیش ما اتفاق افتد ببین در اروپا باید وضع چطور باشد!"
پیکس با عصبانیت صحبت میکند: "من فقط نمیدانم تا چه مدت باید هنوز این آشفتگی
دیوانهوار را تماشا کنیم. من خوشحال خواهم گشت وقتی داستان به پایان برسد."
فریم میگوید: "این ضروری است که مرد آقای زندگی و مرگ زنش باشد ــ اما نباید
مانند هارون چنین بیرحم بود ــ این کار را نباید کرد."
اُلی میگوید: "خباثت هارون در واقع از احساسات لطیف او ناشی میشود که هرگز
گرامی نگهداشته نشد. نتیجۀ آن یک احساس توهین مدام بود و در نهایت او را دیوانه ساخت.
آدمِ بیش از حد لطیف مناسب این جهان نیست."
کِناف فریاد میزند: "ما اما نمیخواهیم دوباره بیش از حد لطیف یا عصبانی
شویم. من نمایشِ صریحِ نفرتِ هارون را برای گستاخی محض به حساب میآورم."
پیرترین جادوگر حالا ناگهان در میان شیرها ایستاده است، او عصای جادویش را بلند
میکند و اینطور میگوید:
"شیرها، آیا شماها همان شیرهائی هستید که میتوانستند سر یک داشمند بیآزار
را بترکانند؟ بله؟ خوب ــ باشه! چرا خودتان را بخاطر چند برمکی گرسنه عصبانی میکنید
که در هر حال در جامعه از گرسنگی میمیرند و نه مانند یک نابغه اروپائی تنها ــ اینطور
نیست؟"
جادوگر این را میگوید و مانند یک بالون به آسمان صعود میکند.
شیرها همدیگر را نگاه میکنند و میخندند، و در این حال تصمیم میگیرند دوباره
شوخ باشند. و آنها شوخ هستند.
همه شیرها خود را روی پاهای پشتی قرار میدهند، و فریم بر روی شانه پیکس میجهد
ــ و اُلی بر پشت فریم ــ و کِناف بر پشت اُلی ــ و پلوسا بر پشت کِناف ــ ــ ــ آخرین
شیر چنان بالا در آسمان در میان ستارهها ایستاده است که اروپائیها به زحمت میتوانند
سر او را ببینند.
اُلی ــ در وسط ستون شیرها ــ میگوید: "اروپائیها در مجموع
شخصیتهای بسیار جدیای هستند و برایشان هیچ چیز شرمآورتر از رفتارِ کودکانه و احمقانۀ
مردم بالغ نیست. بد نیست اگر صدا را بتدریج پائین آوریم."
پلوسا پاسخ میدهد: "البته، عزیزم! صدای مزخرفاتِ پائین آورده شده قویترین
صداهاست، اما صدای خیلی زیبائی نیست. این را آدم میتواند از روش فشردۀ لطیفههای رایفو
متوجه گردد."
رایفو ستونهای شیری را به اطراف پرتاب میکند.
بر روی صحنه در همان لحظه شب از راه میرسد.
*
بیستمین نمایش شروع میشود:
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر