مرگ برمکیان. (12)


خیانت
سطح آب دجله دوباره در خورشیدِ روشن صبحگاهی به پائین می‌آید و تمام کویرِ تاریک را می‌پوشاند، طوریکه دیگر از آن هیچ چیز دیده نمی‌شود.
هارون در قصر کشتی بادبانی خود ایستاده در زیر یک بادبان از ابریشم قرمز خونی رنگ با جلادِ چاقش مسرار گفتگوی شدیدی می‌کند؛ هر دو آنها لباس کاملاً قرمزِ خونی رنگ ابریشمی پوشیده‌اند.
هارون می‌خواهد بداند چه کسی نامۀ شوم را نوشته است. در حضور مسرارِ مخوف بسیاری از برده‌ها مورد بازجوئی قرار گرفته‌اند ــ حالا نوبت بازجوئی از اونابا می‌رسد.
هارون می‌پرسد: "اونابا! چه کسی این نامه را نوشته است؟"
سؤال شونده پاسخ نمی‌دهد، او فقط چند نفس عمیق می‌کشد و سپس خواهش می‌کند که مسرار را بیرون بفرستند، کاری که فوری انجام می‌شود.
وقتی مسرار بیرون می‌رود برده در برابر خلیفه زانو می‌زند و لبۀ لباس او را می‌بوسد؛ در همین حال با عجله می‌گوید:
"بچه عاباساه در مکه روبروی دروازۀ صبح در پیش یک پیرزن در نخلستان زندگی می‌کند. و جعفر برمکی پدر بچه است، که حالا باید سه ساله باشد. برو آنجا و خودت ببین ــ من دروغ نمی‌گویم!"
هارون با عصبانیت می‌گوید: "برو!"
و سپس او تنها است.
او با احتیاط بر روی یک مخدۀ راه راه می‌نشیند و به فرشی که در مقابلش قرار دارد خیره می‌شود.
باد به بادبان قرمز خونی رنگ می‌وزد، چوب بلند دکلِ قصر کشتی بادبانی به صدا می‌افتد. بر روی آب آبی تیره رنگ موج‌های کوچکِ سفیدِ کف‌آلود سریع حرکت می‌کنند. آسمان بدون ابر است.
هارون آنجا نشسته است و دائماً به فرش نگاه می‌کند، و در این حال آهسته زمزمه می‌کند: "این چه بود؟ این چه بود؟ یک بچه؟ یک بچه؟ و جعفر پدر او است؟ من این را درک نمی‌کنم. اما جعفر دوست من است. این چه است؟ این چه است؟ جعفر، آیا اینجا هستی؟ نه، من تنها هستم ــ آیا دیوانه شده‌ام؟ من اما او را دوست داشتم ــ او که همه چیز داشت ــ همه چیز. پس این چه است؟"
او دوباره به فرش خیره می‌شود. ناگهان خلیفۀ قادر متعال مانند دیوانه‌ها غرش می‌کند، مانند یک حیوان وحشی که نیزه‌ای به سینه‌اش فرو رفته باشد از جا می‌جهد و سپس به شدت به زمین بر روی فرش می‌افتد.
اما او فوری با بلند کردن سرش باز با خود زمزمه می‌کند: "این چه بود؟ این چه بود؟ چه کسی اینجا بود؟ من یک بچه از عاباساه دارم؟ نه! نه! نه!"
او می‌گرید ــ مدام می‌گرید و دوباره فریاد می‌کشد: "این چه بود؟"
بدن هارون مانند یک حیوانِ در حال مرگ حرکت تندی می‌کند. ناگهان اعضای بدنش دچار تشنجش می‌شود و چنان با مشت بر روی فرش می‌کوبد که تمام کاخ می‌لرزد.
او شمشیرش را از غلاف بیرون می‌کشد، تیغه در هوا می‌درخشد و سپس زوزه‌کشان بر روی مخده فرود می‌آید و در آن گیر می‌کند.
او جیغ می‌کشد "تو سگ!" و دوباره شمشیر را از مخده بیرون می‌کشد، آن را بر روی زانوی راست خود خم می‌کند و می‌شکند.
او دور از دجله دو قطعه شمشیرِ شکسته را در آب پرتاب می‌کند و انگار توسط مار گزیده شده باشد در هم فرومی‌ریزد. اما ناگهان کاملاً سرد و خشن به صدا می‌آید:
"این فقط بزرگ‌ترین اشتباهِ تمام زندگی من بود. من همیشه امیدوار بودم یک دوست پیدا کنم که اجازه اعتماد به او را داشته باشم. و من بالاخره تصور کردم جعفر این فرد است. و این یک اشتباه بود. من دوباره تنها هستم. نه، من همیشه تنها بودم. اما جعفر به من خیانت کرد."
خلیفه دوباره مانند ببر زخمی از جا می‌جهد، او می‌خواهد با سر از میان بادبان قرمز بگذرد، اما ناگهان توقف می‌کند و خود را می‌لرزاند و سپس کاملاً غمگین و شکسته می‌گوید:
"او من را بیش از حد ابله بحساب می‌آورد! بله! بله! من هم خیلی ابله هستم. او من را لگدمال کرده است! او مرا مسخره کرده است، او زنم را اغوا کرده است، او من را دیوث ساخته است. نه، او هنوز عمیق‌تر تحقیرم کرده است. این چه دردناک است!"
او دوباره می‌گرید و بدنش حرکت‌های تند می‌کند.
ناگهان او با دست بازوها و گونه‌های خود را نوازش می‌کند و می‌گوید: "آرام باش هارون!"
و سپس مشت‌هایش را به آسمان بلند می‌کند و دعا می‌خواند ــ لب‌هایش تکان می‌خورند.
او آرامتر می‌شود، اشگ‌هایش را پاک می‌کند، خود را بر روی مخدۀ دو پاره شده می‌اندازد و ناگهان کاملاً نرم می‌گوید:
"مرا چه می‌شود؟ آیا چیزی اثبات شده است؟ نه ــ هنوز اثبات نشده است. من باید به مکه بروم."
او دوباره به فرش خیره می‌شود و کلمات نامفهومی زمزمه می‌کند، اما بزودی مرتب دستپاچه‌تر و مرتب سریع‌تر، دندان‌ها بر روی هم ساییده می‌شوند، انگشت‌ها مخدۀ راه راه را در چنک می‌گیرند، چشم‌ها احمقانه خیره‌اند، او فریاد می‌زند، و فریادش بطور وحشتناکی بر روی آب دجله انعکاس می‌یابد ــ سپس به عقب می‌افتد و فریاد می‌کشد: "تو حیوان وحشی، تو حیوان وحشی لعنتی!"
بعد از آن مدتی سکوت برقرار می‌شود.
اما بزودی دوباره بلند می‌شود، مشت‌ها را به سمت آسمان تکان می‌دهد، حالت عادی صورتش تغییر می‌کند، دندان‌های سفیدش به بیرون می‌درخشند، کف از میان دندان‌هایش به جلو می‌آید و بر روی ریش می‌ریزد ــ و سپس مانند دیوانه‌ای وحشتناک می‌غرد:
"مسرار! مسرار! مسرار!"
جلاد به داخل هجوم می‌آورد و در برابر حاکمش به زانو می‌افتد.
"دستور بدهید، قربان! شمشیر من تیز است."
اما هارون مانند قبل فریاد می‌کشد: "مسرار! مسرار! مسرار!"
و بعد از مدتی اضافه می‌کند: "بیا بغلم، تو سگ! ما می‌خواهیم به مکه سفر کنیم، تمام غلامانت را بردار ــ تمام غلامانت را ــ کسی را فراموش نکن، وگرنه تا حد مرگ می‌زنمت! حرکت کن!"
جلاد بلند می‌شود و برای کمک کمر هارون را می‌گیرد و خلیفه مانند آدم‌های مست تلو تلو می‌خورد، او یک بار دیگر در کنار بادبان قرمز خونی رنگ دست‌ها را به بالا می‌برد و در حال گریستن و هق هق کردن مرتب فریاد می‌زند:
"تو حیوان وحشی، تو حیوان وحشی لعنتی!"
هر دو مردِ سرخپوش از پله‌ها پائین می‌روند.
پرده می‌افتد.
*

پرده مانند قیر سیاه است و در وسطش یک مردِ بدون سر ایستاده؛ بدن مرد کاملاً به خون آلوده شده است.
اروپائی‌ها و شیرها ساکت پرده را تماشا می‌کنند؛ هوا در کویر شرجی می‌شود ــ سوسک‌ها بطرز وحشتناکی جیغ می‌کشند ــ و ستاره‌های آسمان مانند چشمان سیاه ناسالمی بتدریج یک درخشش کمرنگ به خود می‌گیرند.
شیرها هیچ چیز برای خوردن نمی‌گیرند ــ همچنین هیچ چیز برای نوشیدن ــ همچین هیچ چیز برای کشیدن. و آنها به این خاطر غر غر می‌کنند.
پیکس می‌گوید: "وفاداری زن چیز بیشتری از وفاداری سگ نیست ــ وقتی گونی غذایش را از او بگیری بنابراین از گرسنگی می‌میرد."
پلوسا آهسته می‌گوید: "با این حال این برای عاباساه تنفروش مناسب نیست ــ به هیچوجه درست نیست. همچنین مقایسه با سگ‌ها اشتباه است؛ آنها خیلی گرانتر از زن‌ها هستند. پیکس، تو محتاطترین شیر هستی ــ و به این خاطر عاقل‌ترین."
اُلی با ذکاوتِ مشهورش لبخندزنان می‌گوید: "عمیق‌ترین دردِ زن وقتی ظاهر می‌شود که خانم عاشق متوجه شود اهمیت جنسی‌اش برای مرد کافی نیست. این برای همۀ زن‌ها مرگ‌آور است و آن‌ها را کاملاً به کینه‌توزانه‌ترین تنفروش مبدل می‌سازد."
پلوسا دوباره غر می‌زند: "این همچنین در اینجا مناسب نیست. احتمالاً خیلی بهتر خواهد شد اگر اروپائی‌ها هم بخواهند چند حرف خردمندانه بزنند. اروپائی‌ها صحبت کنید! لطفاً تا حد امکان بدون ترس، اگر اجازه خواهش کردن داشته باشم!"
و اروپائی‌ها شجاعانه یکی از دانشمندان شجاع را جلو می‌فرستند که کلۀ طاسی دارد و یک عینک تک‌چشمی بر روی بینی حمل می‌کند، کمی شکم گنده است و با یک کاغذ کوچک در دست به شرح زیر شروع به صحبت می‌کند:
"شیرهای عزیزِ خردمند! استادانِ متعال تراژدی و کمدی! ما مشتاقانه گوش دادیم و تماشا کردیم و این احساسمان را خوشحال ساخت. ما چنین اثر هنری را دوست داریم؛ اگر ما در اروپا بودیم اصلاً از کف زدن دست نمی‌کشیدیم. اما یک چیز برای ما مشکوک به نظر می‌رسد: هسته نمادین آموزشی جریان نمی‌خواهد درست و حسابی مورد پسندمان قرار گیرد. ما باید اما برای زندگی حرمسرائی ارشاد شویم. اما برایمان حرمسرا به هیچوجه در رنگ‌ها و فُرم‌های جذاب نشان داده نمی‌شود. آیا این یک اشتباه نیست؟"
آقای سر طاس پشت گوش چپش را می‌خاراند و کاغذِ در دستش را مطالعه می‌کند. پلوسا خود را به مرد شجاع نزدیک می‌سازد و سرش را به پائین خم می‌کند ــ پوزه عظیمش را باز می‌کند و سر طاس مرد اروپائی را با یک ضربه قطع می‌کند و همراه با عینکِ تک‌چشمی قورت می‌دهد.
اروپائی‌ها فریاد می‌کشند: "نه، یعنی چه!" و چشم‌هایشان را می‌بندند.
پلوسا اما در حالیکه تنۀ بدون سر در برابرش به زمین می‌افتد لبخندزنان می‌گوید:
"می‌بینی، پسر من، این سرنوشت کسی است که بخواهد به استاد رایفو انتقاد کند. سرزنش کنندگانِ منتقد اغلب از تبار انگل‌ها هستند. آیا کسی هنوز چیزی برای گفتن یا پرسیدن دارد؟ خیلی خوب! سرِ انسان‌های اروپائی طعم چندان خوبی ندارد. بنابراین سر دانشمند بعدی را می‌کَنم و بعد به بیرون تُف خواهم کرد. اما به یاد داشته باشید: سر مودار را من دوست ندارم!"
هنوز پلوسا حرفش را به پایان نرسانده بود که عصاهای سنگینِ جادوی شش جادوگر به پشت او فرود می‌آیند، طوریکه پوستش مانند پوست یک ببر راه راهِ آبیِ تیره رنگ می‌گردد.
شیر باید سر را دوباره پس می‌داد، جادوگران سر اروپائی را دوباره به بدنش می‌چسبانند، فقط عینک تک‌چشمی پیدا نمی‌شود، چیزی که دانشمند کله طاس بخاطرش خیلی عصبانی گشت.
شیرها در حال لعنت کردن بالا و پائین می‌روند.
کِناف خشمگین می‌گوید:
"این جادوگران پیر! به محض اینکه کسی یک شوخی آبدار می‌کند فوری مورد ضرب و شتم واقع می‌شود. این اما برای ما مهم نیست. شیرهای قوی می‌توانند ضرب و شتم را تحمل کنند."
جادوگران در حال خندیدن به بالا صعود می‌کنند، جائیکه سر رایفو ظاهر شده است.
رایفو سوت می‌زند ــ و شیرها دوباره پرده را به دو نیم جر می‌دهند ــ مانند همیشه لجوجانه.
*
هفدهمین نمایش شروع می‌شود:

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر