جنون
روشنائی چشمگیر محو میشود و اروپائیها هارون وحشی را بر روی ایوان بدون تزئینِ خانه روستائیاش در نزدیک استان انبار میبینند.
در پسزمینه یک پارک بزرگ گل رز خود را گسترش میدهد که از جاده روستائی توسط یک
ردیفِ طولانی درختان بلند صنوبر جدا شده است، که اما در دوردست نسبتاً بزرگ به نظر
میرسد.
شب میشود. آسمان در بالای درختان صنوبر در نوارهای زرد و قرمز میدرخشد.
خلیفه در حال راه رفتن در اطراف با بیقراری سخنرانی اولین سرایدار خودش را گوش
میدهد؛ جعفر، فضل، یحیی و بسیاری دیگر از برمکیان به یک آتش بازی با رقصهای مشعل
دعوت شدهاند و در حال حاضر در اتاق جلوئی انتظار میکشند. خلیفه میخواهد به برمکیها
خلعت بدهد و ارزشمندترین لباسها را انتخاب میکند، ترجیحاً مرواریددوزی شده.
و سپس میگذارد برمکیان بر روی ایوان بیایند و به همه آنها خلعتی که بیشتر از ابریشم
سبز روشن و آبی روشن است میدهد، که با نشانههای فراوان و حروف الفبا و با مرواریدهای
زیادی گلدوزی شدهاند ــ بخصوص در قسمت یقه و مچ آستین و با مرواریدها سیاه
یا سفید.
برمکیها فوری لباسهای خلعتی خود را میپوشند، خوشطعمترین شراب را با بهترین
خلق و خو مینوشند و شیرینترین میوهها را میخورند، میخندند و شادی میکنند؛ هارون
نسبت به همه بسیار خوب و ملایم است. او اغلب گردن قهوهای جعفر را نوازش میکند. جعفر
در لباس ابریشمیِ سبز روشن که با نخ مروارید سیاه تزئین شده است مانند همیشه بسیار شاد
و باشکوه دیده میشود. شایعاتی که حس و حال را در اتاق انتظار مخدوش کرده بودند مانند
کف صابون از بین رفتهاند.
گلهای رز در باغ رایحه مست کنندهای پخش میکنند و شراب هم تأثیر خودش را میگذارد.
همه چیز شاد و دارای روحیه خوبیست، طوریکه انگار جشن عروسیست. با تاریک شدن هوا دخترهای قهوهای رنگ با مشعل در میان بوتههای گل رز میرقصند. و فلوتزنها مینوازند،
طبلها به صدا میآیند، و در برابر درختان صنوبر برادر اونابا با شعبدهبازان هندیاش
آتشبازی بزرگی بر پا کرده است. موشکها در تاریکیِ آسمانِ شب هجوم میبرند. آتش همه چیز را سرخ میسازد. یک جشن واقعی!
هارون با خاموش شدن آتشبازی و موسیقی مهمانانش را به سالنهای غذا میفرستد و تنها
بر روی ایوان باقی میماند. در پارک گل رز در کاسههای آهنی شعلههای بزرگ آتش ترق
تروق میکنند. بر روی درختان صنوبر یک ماهِ مهآلود غمگین میسوزد.
هارون در لباس کاملاً ابریشمی مانند برف سفید رنگ آنجا ایستاده و آهسته با خودش
زمزمه میکند:
"من میخواهم همه آنها را عذاب دهم، همانطور که آنها من را عذاب دادهاند
ــ مرتب به شکلهای مختلف. شما اشرارها، شماها باید همگی غرامت بپردازید. هیچ برمکیای
و هیچ یک از دوستانشان زنده نمیمانند. من برای مردمی که میخواهم از میان بردارم متأسفم!
من مُردن را برایشان آسان نمیسازم. اما چطور باید از جعفر انتقام بگیرم؟"
ابتدا بعد از یک مکث طولانی ادامه میدهد:
"من میخواهم او را ببخشم. من سخاوتمند خواهم بود. من مایل نیستم که او زنده
بماند. من همیشه نسبت به او بسیار مهربان و دوستانه بودم. من میگذارم فوری سر از تنش
جدا کنند ــ وگرنه افکار دیگری به ذهنم خواهند رسید. شب کوتاه است. مسرار! مسرار!"
جلاد غولپیکر با شمشیر کج در مشت، با سر بالا گرفته و مانند همیشه در لباس قرمز
نزدیک میشود.
خلیفه میگوید: "مسرار، بگذار در اینجائی که من ایستادهام سر جعفر را قطع
کنند. بقیه برمکیها میتوانند تماشا کنند. چه کسی را میخواهی برای این کار انتخاب
کنی؟"
جلاد میگوید: "جاسر اینجا است."
هارون پاسخ میدهد: "خوب، بدنش را تکه تکه کنید و آن را به بغداد بفرستید
ــ سر را بدون آسیب دیدن در یک جعبه مخصوص قرار میدهید. بعد از انجام کار به من گزارش
بده. من پشت آلاچیق در کنار چشمه هستم."
خلیفه آهسته به پائین باغ میرود و ناپدید میشود.
مسرار آهسته سوت میزند، و از همه گوشههای باغ غلامان قرمزپوشِ جلاد به سمت ایوان
میخزند؛ همه تا دندان مسلحاند ــ با خنجر، با شمشیر و نیزه ــ همچنین کمانداران هم
آنجا هستند.
مسرار دستوراتش را زمزمه میکند، و غلامانِ وحشتناک دوباره ناپدید میشوند. در
عوض بزودی برمکیها بر روی ایوان ظاهر میشوند ــ مست و پُر سر و صدا. آنها وقتی چشمشان
به جلاد سرخپوش میافتد وحشتزده تکان شدیدی میخورند.
جعفر فریاد میزند: "بنابراین زمانش رسیده است!"
لباسهای خلعتی سبز و آبی روشن با مرواریدهای درخشان در میان شبِ مهتابی میدرخشد.
شعلههای آتش در باغ بالاتر صعود میکنند.
مسرار دوباره سوت میزند، و مانند برق غلامهای سرخپوش بر روی ایوان میجهند.
برخی از برمکیها از حال میروند. و جاسرِ لاغر از جعفر میخواهد که زانو بزند.
جعفر فریاد میزند: "چی؟ او نمیخواهد حتی حرفهایم را بشنود؟ این سگ مکار
میخواهد بگذارد مرا به قتل رسانند؟"
او لباسش را دو تکه میکند و پیش پدرش میرود.
او در حال خندیدن میگوید: "هی پدر! ضعیف نشو! ما همگی یک بار باید بمیریم!
ما باید به چهرۀ مرگ بخندیم! زود تمام خواهد شد! و به اندازه کافی هم زندگی کردهایم!
بیخیال، گستاخ و دیوانه مانند همیشه! مخصوصاً حالا! فقط بیخیالی خجسته است! برادرها بدرود! من یک کودک بیتربیت بودم! من میخواستم همیشه آنچه را میخواهم انجام دهم!
و آدم اجازه چنین کاری را ندارد. حالا کتک نصیبم شده است. فضل، این بوسه را به یوسفِ
کوچک من بده!"
مسرار میگوید: "او مُرده است!"
جعفر فریاد میکشد: "حتی این کار را هم کرد؟ آیا من واقعاً یک چنین گناهکار
بزرگی هستم؟ هی پدر، دوستان! آنجا آن بالا بر روی ماه همدیگر را دوباره میبینیم! بیخیالیام
را با خود به آنجا میبرم. اینقدر وحشتزده به نظر نرسید! مسرار، این مرواریدها را به
هارون بده و دستش را ببوس!"
او مرواریدها را به او میدهد، بسوی فضل میرود و میگوید:
"به عاباساه و حرمسرایم سلام برسان، همچنین به اونابا که من را لو داده است
سلام برسان. من به مرگ میخندم! ما بر روی ماه دیوانهتر زندگی میکنیم!"
او شروع میکند به خندهای قلبانه. در این حال با اشاره جاسر دو غلام پاهای او
را طوری میکشند که او بطرز وحشتناکی با صورت به زمین میخورد.
و در همین لحظه شمشیر جاسر لاغر در میان هوا زوزه میکشد و سر خندانِ باشکوهترین
غنچۀ برمکیان از بدن جدا میشود. با چهار ضربه سریع دیگر پاها و بازوها از بدن جدا
میگردند. خون فوران میزند. برمکیها در حال جیغ کشیدن و تلوتلو خوردن خود را دور
میسازند. جسد تکه تکه شده سریع به بیرون حمل میشود. و بعد مسرار در نزد هارون است.
اما وقتی او برمیگردد، چهرهاش بیشتر از همیشه عبوس دیده میشود. اکثر برمکیها
بیهوش در کنار یحیی پیر قرار دارند که سرش در بازو فضل استراحت میکند.
مسرار خشمگین میغرد: "جاسر! زانو بزن!"
جاسر فریاد وحشتناکی از عصبانیت میکشد و شمشیر خونین خود را بالای سر میچرخاند.
اما شمشیر همراه با مشتی که آن را نگاه داشته
است به زمین میافتد؛ مسرار خوب نشانه میگیرد.
ضربه دومِ جلادِ بزرگ جمجمه جاسر را میشکافد.
در این وقت ناگهان برمکیها و غلامانِ جلاد از هر دو طرف با وحشت کنار میکشند
ــ خلیفه هارون الرشید ظاهر میشود ــ کاملاً در لباس سفید ابریشمی ــ مانند یک شبح
سفید.
او مستقیم به جلو خیره میشود، و همه میلرزند ــ حتی مسرار هم میلرزد؛ او شمشیرش
را خجالتزده پاک میکند.
یک صدای وحشتناکِ انفجار و همه چیز تاریک است.
و حالا اشباح وحشی در تاریکی از میان هوا بی صدا عبور میکنند.
اشباح سفید و سیاه زیادی میآیند ــ اشباح خونین و بیسر ــ اشباح نر و اشباح ماده،
طوریکه اروپائیها فکر میکنند که یک لشگر اشباح با عجله میگذرند.
*
شیرها دوباره قلیانشان را میگیرند ــ اما آنها این بار به آهسته به سمت شیلنگها
میروند؛ این نمایش شیرها را هم ضعیف کرده بود.
حیوانات نجیب ابتدا طوری به قلیان پُک میزنند که آب قلیان صدای انفجار میدهد و سپس دوباره شروع به صحبت میکنند ــ اما صدایشان ملایم است، گوئی ارواح بیاحساس اولین
اشگهای انسانیشان را گریستهاند.
پیکس میگوید: "اگر ما نسبت به همدیگر خشن باشیم، بنابراین کاملاً چیز دیگریست.
ما آنطور که انسانها احساس میکنند احساس نمیکنیم. ما ارواح هستیم. اما انسانها
اجازه ندارند نسبت به همدیگر خشن باشند ــ این وحشتناک است."
فریم میگوید: "یک انسانِ شایسته همیشه از سر راه رذالتهای بیشمار زندگی
کنار میرود. بنابراین او دشمن آزادیای خواهد بود که فقط به خشونتِ بیحد و رذالتها
هدایت میکند."
اُلی میگوید: "مشاهده خشمِ بیش از حد همیشه یک منظرۀ منزجر کننده است. خشونت
فقط از فقدان مطلقِ فرهنگ تولید میشود. ارواح پاک مانند ما خود را طور دیگر کتک میزنند.
ما به این خاطر خیلی زیاد رنج نمیکشیم، زیرا ما از چوب دیگری تراشیده شدهایم. اگر
همه چیز چنین قابل تحمل باشد مانند خشونت ما، بنابراین همه چیز کاملاً خوب است. رنج
انسانها متأسفانه از رنج شیرهای آبی متفاوت است، و این بسیار ناشایست است که اجازه
داده شود انسانهای بیچاره واقعاً رنج ببرند ــ بیتفاوت از اینکه چه کرده باشند."
کِناف میگوید: "صحبتهای ما چه فایدهای دارد؟ نیمی از اروپائیها هم بیهوش
دراز افتادهاند."
پلوسایِ بد اما میگوید: "باید متذکر شوم که ما شیرها عمدتاً به این خاطر اینجا هستیم تا برای موضوعات وحشتناک یک المثنیِ خندهدار بسازیم. اما حالا، زمانیکه اتفاقاً همه چیز به آن بستگی دارد روحیه خوبتان
از خدمت امتناع میکند. من به تنهائی نمیتوانم شماها را پاره کنم ــ تنباکو برایم
خیلی خوشطعم است."
ارواح خود را در پسزمینۀ صحنه گم میسازند.
پسران لطیفِ مشرقزمین در بین ردیفهای طولانیِ اروپائیها بطریهای کوچک عطر توزیع
میکنند.
*
نوزدهمین نمایش شروع میشود:
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر