
I
دیدار من با او
من در حال سکندری خوردن در تاریکی بر روی حصارهای کوتاه، شجاعانه در کثافت خیابان
از پنجرهای به سمت پنجره دیگر گام برمیداشتم. من آهسته به شیشه پنجرهها میزدم و
میگفتم:
"میخواهید به یک مسافر اجازه دهید شب را نزد شما به سر برد؟"
در پاسخ به درخواستم من را به پیش همسایه، به خانۀ تبهکاران میفرستادند، به جهنم.
از یک پنجره تهدیدم کردند که سگها را بر من خواهند شوراند، از یک پنجره دیگر به شکل آشکاری
با مشت تهدیدم میکنند، دوباره از یک پنجره دیگر جیغ یک زن بلند میشود:
"تاتی تاتی کن و برو، تا زمانی که هنوز سالمی، شوهرم در خانه است
..."
به احتمال زیاد این زن عادت داشت که فقط در غیاب شوهرش مهمانهای شبانه بپذیرد.
با تأسف از اینکه شوهر در خانه بود به کنار پنجره بعدی میروم و خواهش میکنم:
"مردم خوب، بگذارید یک مسافر در پیش شماها شب را بگذراند."
به من دوستانه پاسخ میدادند: "به نام خدا به رفتن ادامه بده."
و هوا بد بود، یک باران سرد میبارید، و تاریکی غلیظی زمینِ کثیف را پوشانده
بود. گاهی باد شدیدی میوزید و از میان شاخههای درختان و از بالای سقفهای خیس کاهگلی
خش خشکنان میگذشت. باد انواع صداهای عجیب تولید میکرد و با آه و ناله سکوتِ تاریک
شب را قطع میساخت، یک کنسرت وحشتناک. افراد خوشبختی که خود را در زیر سقف مییافتند
احتمالاً بخاطر پیشبازیِ غمانگیزِ پائیز که در حال نزدیک شدن بود با بداخلاقی از
دادن سرپناه به من خودداری میکردند. من مدت درازی بیهوده تلاش میکردم با نامهربانیِ مردم مبارزه کنم. از آنجا که در این کار موفق نگشتم باید از یافتن یک سقف بر بالای
سر قطع امید میکردم. من با این امید که شاید یک کاهدان یا اصطبل بیابم تا شب را در
آن بگذرانم به مزرعه میروم. گرچه فقط یک خوششانسیِ اتفاقی میتوانست به من اجازه دهد
که در این تاریکی غلیظ چنین جائی را کشف کنم.
من هنوز زمانی طولانی نرفته بودم که سه قدم دورتر در مقابلم، چیزی بزرگ، تاریک،
تاریکتر از خودِ تاریکی میبینم. این چه بود؟ من حدس زدم یک مخزن گندم و به طرفش میروم.
مخزن گندم را معمولاً بر روی تیرکها و سنگها میسازند. در بین کفِ مخزن و زمینْ فضای
خالی وجود دارد، جائیکه یک انسانِ شایسته میتواند خود را جا دهد، او فقط احتیاج دارد
بر روی شکم دراز بکشد و به آن زیر بخزد.
احتمالاً سرنوشت نمیخواست من را فقط در زیر سقف، بلکه حتی در زیر دهلیز ببرد.
من راضی به آنْ سینهخیز بر روی زمینِ خشک برای یافتن یک جای مسطح برای استراحتگاهم
بودم که ناگهان صدای هشدار دهندهای طنین میاندازد:
"کمی به سمت چپ، دوست عزیز."
این صدا وحشتناک شنیده نمیگشت، اما واقعاً غیرمنتظره بود.
من میپرسم: "چه کسی اینجاست؟"
"یک انسان با یک چوب."
"من هم یک چوب دارم، اما آیا کبریت هم آنجا است؟"
"کبریت هم دارم."
"این خوب است."
من در واقع در آن هیچ چیزِ خوبی ندیدم، زیرا به گمانم حداقل نان و تنباکو برای
صحت جسم و روحم لازم بود و نه کبریت.
صدای مرد نامرئی میپرسد: "پس نمیگذارند شب را در روستا گذراند؟"
من میگویم: "نه، نمیگذارند."
"به من هم اجازه نداند."
این روشن بود، به شرطی که او اصلاً یک محل خوابِ شبانه در روستا درخواست کرده باشد. شاید اما اصلاً نمیخواست چنین کاری کند، احتمالاً او به این خاطر به اینجا خزیده
بود تا کاری انجام دهد که فقط در تاریکی باید به آن دست زد و برای رسیدن لحظۀ مناسب
در اینجا انتظار میکشد. البته هر کاری خداپسندانه است، با این حال تصمیم میگیرم
چوب خود را محکم در دست نگهدارم.
صدا تکرار میکند: "آنها اجازه نمیدهند، شیطانها! دیوانهها! در هوای خوب
اجازه میدهند، اما در چنین هوائی ــ چنین هوای زوزهکشی!"
من میپرسم: "و به کجا میروید؟"
"به ... نیکولاجِف. و شما؟"
من به او میگویم به کجا.
"بنابراین همسفریم. خُب حالا یک کبریت روش کنید، من میخواهم سیگار بکشم."
کبریتها مرطوب شده بودند، من باید مدتها بیصبرانه کنار تختههای بالایِ سرم
را میمالیدم. عاقبت یک شعله کوچک پدید میآید، و از تاریکی یک صورت رنگپریده با ریش
سیاهِ انبوه ظاهر میشود.
چشمان بزرگِ هوشمند به من لبخندزنان نگاه میکنند، دندانهای سفید براق در زیر
سبیلِ سیاه به بیرون روشنائی میدادند، و مرد از من میپرسد: "سیگار میکشید؟"
کبریت خاموش میشود، ما یک کبریت تازه روشن میکنیم و یک بار دیگر به همدیگر نگاه
میکنیم، سپس او با شیوۀ متقاعد کنندهای اعلام میکند:
"خب، به نظرم میرسد که ما دو نفر نیازی به خجالت کشیدن نداریم ... یک سیگار
بردارید!"
او یک سیگار در میان دندانهایش داشت، و وقتی چند پُک محکم قوی میزد سیگار شعله
میکشید و به صورتش یک نور ضعیفِ سرخ رنگ میانداخت. در اطراف پیشانی و چشمهای مرد
چینهای عمیقِ ظریفی نشسته بود. قبلاً در روشنائی کبریت متوجه شده بودم که او باقیماندۀ
یک پالتو با آستر پنبهای پوشیده و یک طناب به دور کمر بسته و یک نیمچکمه چرمی
به پا دارد که از یک قطعه چرم درست شده بود.
من میپرسم: "یک مسافر؟"
"بله، من مسافرم. و شما؟"
"من هم مسافرم."
او با زحمت خود را حرکت میدهد، در این حال چیزی فلزی جرنگ جرنگ میکند، ظاهراً
یک قوری چای یا دیگ، اینها وسائل ضروری یک زائر به اماکن مقدس است. اما در لحن صدایش
هیچ چیز نبود که آن زیرکی حیلهگرانۀ تظاهر به دینداری و تملقی که همیشه مشخصۀ یک زائر
است را به یاد آورد. در وجودش هیچ چیز متعصبانه و در صحبتش هیچ چیز اغراقآمیز نبود،
هیچ چیز از آه و نالههای پارسامنشانۀ مذهبی در باره خودش و جهانِ گناهکار، هیچ کلمهای
از <کتاب مقدس>. بطور کلی هیچ شباهتی به زائرین حرفهای اماکن مقدس نداشت، هیچ
شباهتی با این مخلوق بد و متنوع خانه به دوش بیشمار روس نداشت، بد در بالاترین درجه
بخاطر خصوصیات اخلاقیشان، و مخصوصاً به این خاطر زیرا این تیپهای غیرانسانی گشتۀ
گدا انبوهی از دروغ و خرافات به روستا که از نظر معنوی در خشکسالی به سر میبرد حمل
میکند. همچنین میتوان اضافه کرد که او به نیکولاجِف میرفت، جائیکه هیچ مکان مقدسی
در آن یافت نمیشود.
من میپرسم: "و از کجا میآئید؟"
"از آستراخان."
در آستراخان هم اما مکان مقدس وجود ندارد، و من دوباره از او میپرسم:
"بنابراین شما از <دریا به دریا میروید> و نه به اماکن مقدس؟"
"من از اماکن مقدس هم دیدن میکنم. چرا نباید به یک مکان مقدس بروم؟ در مکان
مقدس از ما به خوبی پذیرائی میکنند، مخصوصاً وقتی آدم با راهبهها صمیمی شود. افرادی
مانند ما همیشه مورد احترامشان است، زیرا ما یک تنوع در زندگیشان ایجاد میکنیم. و
شما در این باره چه فکر میکنید؟"
ــ من توضیح میدهم ...
"بله مراکز مراقبت! ... اما از کجا میآئید؟ ... یک کبریت روشن کنید، ما میخواهیم
سیگار بکشیم. وقتی آدم سیگار میکشد احساس میکند گرمش میشود."
هوا واقعاً سرد بود، هم بخاطر نفوذ باد هم بخاطر لباس خیس ما.
"شاید میخواهید غذا بخورید؟ من نان دارم، سیبزمینی و دو کلاغ سرخ شده. میخواهید؟"
من با کنجکاوی میپرسم: "کلاغ؟"
"آیا کلاغ نمیخورید؟ بیمعنیست!" ...
او یک تکه بزرگ نان به سمتم فشار میدهد.
"من هرگز کلاغ نچشیدهام."
"خب بفرمائید، آن را بچشید! در پائیز کلاغها فوقالعاده خوشمزهاند. و همچنین
بعد از پائیز هم خوردن کلاغی که آدم خودش بدست آورده خیلی خوشایندتر از نان یا چربیای است که توسط
دستی از پنجرۀ خانهای به تو داده میشود و آدم همیشه بعد
از دریافت این صدقه دلش میخواهد آن را داخل آتش بیندازد" ...
این کلمات بسیار صریح و مؤثر طنین میانداختند. استفاده از کلاغ بعنوان مواد غذائی
البته برای من تازه بود، اما دیگر در این باره تعجب نمیکردم، اما میدانستم که در
اودسا در زمستان همچنین موش صحرائی و در روستوف حلزون خورده میشود. پس چه چیز اینجا
باورنکردنیست؟ حتی پاریسیها وقتی در محاصره بودند با لذت انواع زباله را خوردند. برخی
از انسانها اما خود را در تمام مدت عمر در محاصره میبینند.
من از او میپرسم: "و شما چطور این کلاغها را میگیرید؟"
"البته نه با دهان. آدم میتواند کلاغ را با یک چوب بکُشد یا همچنین با یک
سنگ، اما صحیحتر این است که آنها را با قلاب گرفت. آدم به انتهای یک تازیانۀ بلند
یک قطعه چربی یا نان میبندد، کلاغ آن را میبلعد؛ حالا آدم کلاغ را میگیرد، بعد
گردنش را میپیچاند، پرش را میکَند، درونش را خالی میکُند، به سیخ چوبی میکشد و
بر روی آتش سرخ میکند."
من آه میکشم: "چه خوب بود اگر حالا به دور چنین آتشی نشسته بودیم."
سرما مرتب سختتر میگشت، به نظر میرسید که انگار خودِ باد در حال یخ زدن است.
باد زوزه کشان و نالان به دیوارهای مخزن برخورد میکرد، و گاهی زوزه سگها، آوازخوانی
خروسها، صدای غمگین کلیسای روستا که در تاریکی مخفی بود خود را با آن مخلوط میساختند.
قطرات باران از سقف مخزن بر روی زمین خیس میافتادند.
هماتاقی من میگوید: "ساکت دراز کشیدن خسته کننده است."
من تذکر میدهم: "هوا برای صحبت کردن اما سرد است."
"بنابراین زبانتان را در سینه فرو کنید ... بعد گرمتان خواهد شد."
"از راهنمائی شما متشکرم."
"بنابراین با هم خواهیم رفت، ما راهمان یکی است."
"بله، ما با هم میرویم."
"بنابراین ما خود را به همدیگر معرفی میکنیم ... برای مثال من یک نجیبزادهام،
پاوِل ایگناجِف پرامتوف."
من هم خودم را معرفی میکنم.
"خوب، حالا من مایلم بدانم که شما چطور وارد این مسیر شدهاید، بخطر ضعف در
برابر الکل، درست است؟"
"بخاطر بیزاری از زندگی، بخاطر یکنواختی."
"خب، این هم ممکن است ... آیا مطلب منتشر گشته در مجلس سنا تحت عنوان
<اطلاعات مربوط به جلسات دادگاه> را میشناسید؟"
"من این را میشناسم ..."
"آیا نام شما هم در آنجا ثبت شده است؟"
نام من تا آن زمان هیچ کجا ثبت نشده بود و این را به او میگویم.
"نام من هم ثبت نشده است."
"اما شما امیدوار هستید؟"
"همه چیز در دست خداست!"
"اما شما آدم شوخی به نظرم میرسید."
"خب، آیا باید آدم غصه بخورد؟"
من در حالیکه به صداقت حرفهایش شک داشتم میگویم: "هرکسی نمیتواند در موقعیت
شما اینطور صحبت کند."
"موقعیت خشن و سرد است، اما این با شروع روز تغییر خواهد کرد. آفتاب طلوع
خواهد کرد ... اما طلوع خواهد کرد؟ سپس ما از اینجا بیرون خواهیم خزید، چای خواهیم
نوشید، غذا خواهیم خورد، خود را گرم خواهیم کرد. آیا این بد است؟"
من موافقت میکنم: "خوب است."
"خب، بنابراین میبینید، همه چیزهای بد سمتِ خوبِ خود را هم دارند
..."
"همه چیزهای خوب هم سمتِ بدِ خود را دارند."
پرامتوف با لحن یک خادم کلیسا میگوید: "آمین!"
بخدا قسم حضورش باعث شادیام میگشت! من از اینکه نمیتوانستم صورتش را که با توجه
به لحن قویِ صدایش باید بسیار گیرا باشد ببینم متأسف بودم. ما در باره چیزهای بیاهمیتی
که در پشت آنها میلِ مشترکِ شناختِ همدیگر را پنهان میساختیم صحبت کردیم. من
در درونم لذت میبردم که چگونه مرد با مهارتش مجبورم میساخت همه چیز را بگویم در حالیکه
خودش در مورد خود سکوت میکرد.
در حالیکه ما آرام و مسالمتآمیز با همدیگر صحبت میکردیم باران متوقف میشود و
تاریکی بدون آنکه متوجه شویم عقبنشینی میکند. در شرق رگۀ صورتی رنگِ ظریفی از شروع
صبح میدرخشید. با شروع روز همزمان طراوت صبح تکامل مییابد و وقتی ما را در لباس
گرم و خشک مییابد بسیار مطلوب و هیجانانگیز بر ما تأثیر میگذارد.
پرامتوف میپرسد: "آیا نمیتوانیم اینجا چیزی پیدا کنیم تا برای خود یک آتش
روشن کنیم، چیزی مثل چوب خشک؟"
در حال خزیدن بر روی زمین در اطراف مشغول جستجو میشویم، اما نمیتوانستیم هیچ
چیز پیدا کنیم. سپس تصمیم میگیریم یک تخته محکم وصل نشده را بکنیم. بعد از انجام این
کار، آن را به تکههای کوچک تقسیم میکنیم. پس از آن پرامتوف پیشنهاد میکند، سعی کنیم،
برای بدست آوردن دانههای گندم یک سوراخ در کف مخزن ایجاد کنیم، زیرا چاودار در آب
جوشیده یک غذای خوب است. من به این فکر اعتراض میکنم، با این استدلال که این کار امکانپذیر
نیست، زیرا ما میگذاریم از مخزن دویست/سیصد کیلو گندم بیرون بریزد تا شاید یک تا یک و نیم
کیلو از آن برداریم.
پرومتوف میپرسد: "این چه اهمیتی برای شما دارد؟"
من اینطور شنیدهام: "آدم باید به دارائی دیگران احترام بگذارد!"
"پدر، این کار را باید وقتی انجام داد که آدم خودش دارای ثروت باشد، و همچنین
فقط به این دلیل چون این برای دیگران ثروت دیگران است."
من اما در سکوت فکر میکنم که این مرد احتمالاً در مورد مالکیت بسیار لیبرال باید
باشد و در نتیجه لذت یک آشنائی با او همچنین سمت بدِ خود را دارد.
بزودی خورشید خود را شاداب و در حال درخشیدن نشان میدهد. آسمان آبی خود را از
میان ابرهای پاره شدهای که آهسته به سمت شمال میرفتند نشان میداد، همه جا قطرات
باران میدرخشیدند. پرامتوف و من از زیر مخزن بیرون میخزیم و از مزرعه به سمت خیابان
مشجری که از دور میدیدیم میرویم.
آشنایم میگوید: "آنجا یک رودخانه وجود دارد."
من در روشنائی روز او را تماشا میکنم، و او تأثیر مردی تقریباً چهل ساله را بر
من میگذارد که زندگی برایش شوخی نبود. چشمهایش سیاهش در حدقۀ فرو رفته
آرام و با اعتماد به نفس میدرخشیدند. اما برعکس وقتی او آنها را میبست صورتش یک حالت
هوشمندانه و سرسختی به خود میگرفت. در گام برداشتن محکمش و با کولهپشتی محکم به پشت
بستهاش، عادت زندگی بیخانمان را، تجربه گرگ و سازگاری هوشمندانۀ روباه را نشان میداد.
حالا او میگوید: "ما میرویم، بلافاصله در پشت این رودخانه، تقریباً بعد
از هفت کیلومتر روستای <م> قرار دارد، از این روستا یک جاده مستقیم به سمت پراگ
منتهی میشود. در اطراف این شهر کوچک افراد کلیسای آزاد، بابتیستها و گروهی دهقان زندگی
میکنند. آنها بسیار عالی پذیرائی میکنند، اگر آدم به آنها چیز تسلیبخشی بگوید. اما
از <کتاب مقدس> هیچ کلمهای نباید گفت! آنها خودشان کتاب مقدس را خوب میشناسند."
ما بعد از انتخاب محلی در زیر یک دسته از درختان صنوبر، مشغول تهیه سنگ در ساحل
رودخانۀ از باران کدر گشته میشویم و بر رویشان یک آتش روشن میکنیم. تقریباً سه کیلومتر
دورتر از ما بر روی تپهای یک روستا قرار داشت که طلای گلگونِ پگاه بر روی سقفهای
کاهگلیشان میدرخشید. دیوارهای خانههای کوچکِ سفیدِ دهقانی توسط صنوبرهای هرمی شکلی
که با رنگ پائیزی در آفتاب صبح میدرخشیدند مخفی میگشتند.
پرومتوف توضیح میدهد: "من میخواهم حمام کنم، این بعد از یک چنین شب بدی
کاملاً ضروریست. من این را به شما هم توصیه میکنم، و در حالیکه ما خود را تازه میسازیم
چای هم دَم میکشد. میدانید، آدم باید دقت کند که اصالتش همیشه تمیز و تازه بماند."
او در حال گفتن این حرف لباسش را درمیآورد. بدنش دارای نژاد بود، هیکل زیبائی
داشت که با عضلات محکمی رشد کرده بود. هنگامیکه من او را بدون لباس دیدم، لباسِ کثیفِ از تن درآوردهاش دو برابر زشت و زنندهتر از قبل به نظر میآمد. ما در آب
سرد و کفآلود رودخانه حمام میکنیم، لرزان و کبود شده از سرما بسوی ساحل میجهیم و
لباسهایمان را که در کنار آتش گرم شده بودند سریع میپوشیم. سپس برای نوشیدن چای در
کنار آتش مینشینیم.
پرامتوف یک کوزه آهنی داشت. او آن را از چای داغ پُر میسازد و اول به من تعارف
میکند. فقط شیطان که همیشه آماده است مردم را دست بیندازد یک سیم دروغ قلبم را میلرزاند
و من بزرگوانه میگویم:
"متشکرم! شما اول بنوشید، من صبر میکنم."
من این را با چنان اعتقاد راسخی میگویم که پرامتوف حتماً مایل شود با من در سخاوت
و ادب رقابت کند و در نتیجه من تسلیم شوم و چای را اول بنوشم. او اما خیلی ساده میگوید:
"خب، قبول ..." و کوزه را به سمت دهانش میبرد.
من به یک طرف میچرخم و اِستِپِ متروکِ قرار گرفته در برابرمان را نگاه میکنم. من
میخواستم با این کار پرامتوف را متقاعد سازم که نگاهِ تمسخرآمیز چشمهای سیاهش را
نمیبینم. او اما چای را جرعه جرعه مینوشید، در حال تکان دادن لبها نان را میجوید،
و تمام این کارها را بطرز دردناکی آهسته انجام میداد. از سرما حتی درونم هم میلرزید،
طوریکه آماده بودم چای داغ را درون مشتم بریزم و بنوشم.
پرامتوف در حال خندیدن میپرسد: "چی، تعارف کردن سودمند نیست؟"
من میگویم: "اوه!"
"خب، اینطور هم زیباست! بگذارید به شما درس داده شود ... چرا باید چیزی را
که برای خودِ آدم مطلوب و مفید است به دیگران واگذار کرد. البته گفته میشود که همه
انسانها برادر هستند، اما هیچ کس سعی نکرده است توسط یک گواهیِ تولد این را ثابت کند
..."
"آیا واقعاً اینطور فکر میکنید؟"
"چرا باید اینطور صحبت کنم اگر اینطور فکر نکرده باشم؟"
"میدانید، انسان اما همیشه دوست دارد خود را در یک نور دیگر نشان دهد."
این گرگ شانه بالا میاندازد و ادامه میدهد: "من درک نمیکنم توسط چه چیزی
یک چنین شکی علیه خودم را در شما بیدار ساختهام ... شاید چون من به شما نان و چای دادهام؟
من این کار را از روی احساسات برادرانه نکردهام، بلکه از روی کنجکاوی. من یک انسان
را در یک منطقه غریب دیدم و میخواستم بدانم چگونه و به چه وسیلهای سرنوشت او را از
زندگی بیرون رانده است ..."
من از او میپرسم: "من هم این را میخواهم ... اما به من بگوئید شما چه کسی
هستید و چکارهاید؟" او به من پرسشگرانه نگاه میکند و بعد از مکث کوتاهی میگوید:
"یک انسان هیچگاه دقیقاً نمیداند که او چه کسی است ... آدم باید از او بپرسد
که او خودش خود را برای چه کسی در نظر میگیرد."
"ممکن است اینطور باشد."
"خب ... من فکر میکنم انسانی هستم که زندگی برایش تنگ است. زندگی باریک است،
اما من پهن هستم ... شاید این صحیح نباشد.
اما در جهان نوع خاصی از انسانهائی وجود دارند که، آنطور که به نظر میرسد، از نسل
یهودیانِ جاودانه هستند. ویژگی آنها در این است که هرگز یک محلی بر روی زمین نمییابند که بتوانند در آن ساکن شوند. در درونشان خواهشی گداخته برای چیزی جدید ساکن است
... مردان کوچک در بین آنها نمیتوانند هرگز مطابق سلیقه خود شلوار انتخاب کنند و به
این جهت همیشه خود را بدبخت و ناراضی احساس میکنند. مهمترینشان را هیچ چیز راضی نمیسازد
ــ نه پول، نه زن، نه افتخار ... چنین انسانهائی در زندگی دوست داشته نمیشوند ــ
آنها گستاخ و ناسازگارند. اکثر انسانها فقط پول خُرد هستند، ــ سکههای کم عیار
...، آنها خود را فقط با سالِ ضربِ سکه از هم متفاوت میسازند. یکی بیشتر فرسوده گشته،
دیگری اندکی تازهتر، اما ارزششان یکی میماند، ــ موادِ ساختِ یکسان دارند، و بیش از
هرچز تا حد انزجار شبیه به یکدیگر هستند. اما من، ببینید، من پول خُرد نیستم ... گرچه
شاید فقط به اندازه یک پاپاسی ارزش داشته باشم. حالا همه چیز را شنیدید."
او این را با لبخندی شکاکانه میگفت، و به نظرم میرسید که خودش هم به حرفهایش
باور ندارد. در همین حال او یک کنجکاوی مهیج در من برمیانگیخت، و من تصمیم گرفتم تا
زمانی بدنبالش بروم تا بالاخره بفهمم واقعاً او چه کسیست. من در اینکه او به اصطلاح یک
انسان باهوشی است هیچ شکی نداشتم، بسیاری مانند او در میان خانه به دوشان وجود دارد،
اما همه اینها انسانهای مُردهای هستند، آنها عزت نفس و تمام توانائیِ ارزش قائل گشتن
برای وجودشان را از دست میدهند، و زندگیشان فقط از این واقعیت تشکیل شده است که با
گذشت هر روز عمیقتر در کثافت و شرارت فرو میروند، تا اینکه عاقبت در آن کاملاً حل
میشوند و از زندگی ناپدید میگردند.
اما در پرامتوف چیز محکم و استواری بود، و او همچنین در باره زندگی آنطور که رفقای
همسرنوشتش به آن عادت دارند شکایت نمیکرد.
او پیشنهاد میکند: "حالا ما میرویم."
"ما میرویم."
ما گرم گشته توسط چای و خورشید از زمین بلند میشویم و در امتداد ساحل در مسیر
رودخانه میرویم.
من از پرامتوف میپرسم: "و چگونه غذای خود را تهیه میکنید، آیا کار میکنید؟"
"که آیا من کاـرـر میکنم؟ نه، من حوصله کاـرـر کردن ندارم."
"خب، پس چطور غذا تهیه میکنید؟"
"شما آن را خواهید دید."
او ساکت بود. سپس، بعد از چند قدم شروع میکرد آهنگی سرگرم کننده را از میان دندانهایش
با سوت بزند. چشم تیزبینش اِستِپ را به دقت زیر نظر داشت و مانند مردی که به استقبال
هدفش میرود محکم به رفتن ادامه میداد.
من به او نگاه میکردم، و اشتیاقِ دانستن اینکه با چه کسی سر و کار دارم مرتب شدیدتر
درونم را میسوزاند.
یک اِستِپِ متروکِ گسترده و ساکت ما را احاطه کرده بود. خورشیدِ جنوبی بر ما شاد
و دوستانه میتابید. ما هوای پاک و دلگرم کننده را تنفس میکردیم و به رفتن ادامه
میدادیم، به آنجائی که انبوهی از ابرهای کوچکِ برهای شکل در افق خود را در یک تصویر
زیبای پُر رنگ به نمایش میگذارد.
هنگامیکه ما داخل خیابان یک روستا میشویم، یک سگ در حال پارس کردنِ بلندی میان
پاهایمان میآید و در اطرافمان میجهد. به محض اینکه ما به او نگاه میکردیم وحشتزده
و نالان به کنار میپرید، تا دوباره فوری با پارسی با نفوذ خود را به ما نزدیک سازد.
با پارس او سگهای بیشتری ظاهر میشدند، که اما سرسختی او را نداشتند، بلکه پس از یکی
دو بار پارس کردن دوباره ناپدید میگشتند. اینطور به نظر میرسید که بیتفاوتی رفقایش
سگ قهوهای را بیشتر تحریک میکند.
پرامتوف در حالیکه سگ هیجانزده را با اشاره سر نشان میداد میگوید: "شما
میبینید چه طبیعت مبتذلی دارد! او دروغ میگوید، او میداند که بدون
دلیل پارس میکند؛ او اصلاً بد هم نیست، او فقط بزدل است و میخواهد برای خود در برابر
صاحبش امتیاز بگیرد. این یک ویژگی کاملاً انسانیست، و بدون شک به سگ هم توسط یک انسان
آموزش داده شده است. انسانها حیوانات را فاسد میسازند ... زمانی خواهد رسید که حیوانات
بزودی مانند من و شما فرومایه خواهند بود."
من میگویم: "خیلی ممنون."
"خواهش میکنم. با این حال من باید حالا تصمیم بگیرم." ... بر روی صورت
پُر معنیاش یک حالت متواضعانه ظاهر میگردد، چشمها احمقانه نگاه میکنند، کمرش خم
میشود و لباس کهنهاش پُف میکند.
او دگرگونی خود را توضیح میدهد: "بله، آدم باید برای بدست آوردن نان به همنوعش
مراجعه و از او خواهش کند." و شروع میکند سریع از پنجره خانهها به داخل نگاه
کردن. در کنار یک خانه در زیر پنجره یک زن ایستاده بود، یک بچه در آغوش داشت و از پستانش
به او شیر میداد. پرامتوف تعظیم میکند و ملتمسانه میگوید:
"خانم مهربان، به مردم مسافر نان بدهید."
زن در حال انداختن یک نگاه تحقیرآمیز به ما پاسخ میدهد: "متأسفم."
همسفرم با صدای خشن نفرین میکند: "شیر باید در پستانت خشک شود، تو پدرسگ!"
زن انگار مار نیشش زده باشد فریاد میکشد و به ما حمله میکند.
"آه شما ..."
پرامتوف از جایش تکان نمیخورد، با چشمان سیاهش به صورت زن که حالتی وحشیانه داشت
و شوم دیده میگشت نگاه میکند. زن رنگش میپرد، میلرزد، و در حالیکه چیزی زمزمه میکرد
سریع به داخل خانه میرود.
من به پرامتوف پیشنهاد میکنم: "میخواهیم برویم."
"هنوز نه! ما میخواهیم منتظر بمانیم تا اینکه او برایمان نان بیاورد."
"او میگذارد شوهرش با چنگگ به سراغت بیاید."
این گرگ با تردید لبخند میزند: "شما خیلی میفهمید!"
و او حق داشت. زن در مقابل ما ظاهر میشود، یک نیمه نان و یک تکه گوشتِ خوکِ نمکزده
در دست داشت. در سکوت خود را به پرامتوف نزدیک میسازد، یک تعظیم عمیق میکند و ملتمسانه
میگوید:
"مرد خدا، عصبانی نشوید، اگر ممکن است دوستانه قبول کنید."
پرامتوف فوراً برایش دعای خیر میکند: "خدا خودش تو را از چشم بد، از جادو
و بیماری محافظت کند!" و ما میرویم.
وقتی از خانه دور میشویم میگویم: "گوش کنید، این چه روش غریبی پیش شما است،
برای اینکه بیشتر نگویم، چه روش خواهش کردنی است؟"
"این روش کاملاً درستی است ... اگر به زنی با چشم شلیک کنید بنابراین شما
را بعنوان یک جادوگر به حساب میآورد، او میترسد و به شما نه تنها نان، بلکه تمام
جیبِ پُر شوهرش را میدهد. چرا وقتی میتوانم دستور دهم باید التماس کنم و خودم را
در برابرش تحقیر کنم؟ مجبور ساختن بهتر از التماس کردن است ... اما، البته آنجا که آدم نتواند مجبور سازد باید التماس کند."
"اما آیا تا حال پیش نیامده که به شما بجای نان ...؟"
"بر روی ستون فقراتم زده باشند؟ ... نه، اما آنها میخواهند آن را امتحان
کنند. پدر، من یک کاغذ جادوئی دارم ... به محض اینکه آن را به یک زن روستائی نشان دهم
فوری بردهام میشود. آیا میخواهید آن را به شما نشان دهم؟"
من این کاغذ کوچکِ تا اندازهای کثیف و مچاله شده را در دستهایم نگهمیدارم و آن
را نگاه میکنم. آن یک ورقه <اجازه عبور> بود، صادر شده برای پاوِل ایگناجِف
پرامتوف، که از طرق اداری در پترزبورگ گواهی شده بود، تا او از آستراخان به سمت نیکولاجِف
برود. بر روی سند یک مُهر رسمی از اداره پلیس آستراخان زده شده بود و امضای مربوطه
در زیر آن ... همه چیز، همانطور که باید باشد ...
من در حالیکه سند را به صاحبش برمیگرداندم میگویم: "من متوجه نمیشوم! شما
که از پترزبورگ اخراج شدهاید چطور از آستراخان میآئید؟"
او بلند میخندد و تمام وجودش برتری خود را بر من آشکار میسازد.
"و اما بسیار ساده است! فکرش را بکنید ــ من را از پترزبورگ اخراج میکنند
و تحت استثنائات خاصی حق انتخاب محل سکونت را به من میدهند. برای مثال بگوئیم، من کورسک را نام بردم. من به آنجا میروم و خودم را به پلیس معرفی میکنم ... <من افتخار
دارم، خودم را معرفی کنم.> اداره پلیس کورسک ممکن نیست بتواند من را با مهربانی
پذیرا باشد ــ آنها سرشان از نگرانیهای خودشان پُر است ــ آنها فکر میکنند یک کلاهبردار
را در برابر خود دارند، و البته یک کلاهبردار بسیار ماهری که آدم نمیتواند در پایتخت
توسط قدرت و کمک قانون از دستش خلاص شود، و برای قلع و قمع او باید تدابیر اداری گرفته
شود. به این دلیل همیشه خوشحال خواهند بود بتوانند من را به یکجائی برانند، حتی با
سر به پرتگاه. وقتی تشویش آنها را میبینم از روی انسانیت کمکشان میکنم. من به آنها
پیشنهاد میدهم: <چون من برای خودم یک محل سکونت انتخاب کردهام، بنابراین شاید
بتواند برایتان مورد قبول باشد که این بار هم آن را خودم انتخاب کنم؟> پلیس راضی
است از شر من خلاص شود. من همچنین میگویم که آمادهام خودم را از منطقهای که آنها
باید مصونیت افراد و اموال را محافظت کنند دور سازم؛ اما باید برای لطفم چیزی برای
سفر داشته باشم. آنها به من پنج، ده روبل و بیشتر میدهند ــ بسته به روحیه و شخصیتشان.
در هر حال آنها پول را با لذت میدهند. آیا برای کارمندان پلیس بهتر نیست پنج روبل
از دست بدهند تا اینکه توسط شخص من یک ناآرامی بیمورد بر روی گردن داشته باشند، درست
نمیگم؟"
من میگویم: "ممکن است."
"بله، واقعاً اینطور است. و حالا آنها یک تکه کاغذ کوچک به من میدهند که
هیچ شباهتی به یک پاسپورت ندارد. اتفاقاً در تفاوت میان این کاغذ کوچک و یک پاسپورت
قدرت جادوئی نهفته است. در این کاغذ نوشته شده است: از طریق اـداـرـی در پترـزـبوـرگ
گواهی شده است! اوه، من این سند را به بخشدار نشان میدهم که معمولاً کاملاً احمق است
و از محتوای کاغذ هیچ چیز نمیفهمد. او اما از نامه میترسد، چون یک مُهر رسمی بر روی
آن است. من به او میگویم: <بر اساس این سند تو موظفی به من جائی برای خواب بدهی!>
او میدهد. من میگویم: <باید غذا بدهی!> او غذا میدهد. او کار دیگری نمیتواند
بکند، زیرا در سند به روشنی گفته شده است: از طرق اداری در پترزبورگ. شیطان میداند
این <از طرق اداری> چه چیزی میتواند باشد؟ شاید این بدان معنی باشد که صاحب
آن بعنوان پلیس مخفی فرستاده شده است تا در باره روابط تجاری، جعل پول، شرابسازیِ پنهانی تحقیقاتی انجام دهد، شاید هم در مورد اینکه آیا مردم به کلیسای ارتدکس میروند
یا نه فرستاده شده باشد. سپس میتواند حتی مربوط به تحقیق در باره ملک و زمین باشد.
زیرا چه کسی میتواند بداند <از طرق اداری در پترزبورگ> چه معنا میدهد. شاید
من مردِ لباسِ مبدل پوشیدهای باشم که ... کشاورز ابله است، او چه میفهمد؟"
من میگویم: "بله، کشاورز خیلی کم میفهمد."
پرامتوف بسیار سرزنده و متقاعد توضیح میدهد: "این چیز خوبی است! همینطور
هم باید باشد، و فقط در یک چنین شکلی برای همه مانند هوا ضروریست. زیرا، یک کشاورز
چه است؟ یک کشاورز برای همه مردم مواد غذائی است، یعنی یک حیوانِ خوراکی. برای مثال
من، آیا مگر من میتوانستم در جهان بدون کشاورزان وجود داشته باشم؟ خورشید، آب، هوا و
کشاورز برای وجود داشتنِ یک انسان کاملاً ضروری است."
"اما زمین؟"
"اگر فقط کشاورز آنجا باشد زمین هم خواهد بود! آدم فقط باید به او دستور
دهد: <هی تو کشاورز، زمین تولید کن!> و زمین تولید شده است. کشاورز نمیتواند
نافرمان باشد."
او صحبت کردن را دوست داشت، این جغدِ شاد و شوخ! ما مدتها بود که از روستا بیرون
آمده بودیم، از کنار خانههای روستائی زیادی میگذریم و دوباره به یک روستائی میرسیم
که گویی در برگهای زرد پائیزی فرو رفته بود. پرامتوف مانند یک پرندۀ آوازخوان بامزه
گپ میزد؛ من گوش میکردم و به کشاورز و به کسانی که برایم شکل انگلیِ جدیدی دارند و
رفاه روستائی را میجوند فکر میکردم. "چه موقع آدم به کشاورز برای تمام چیزهای
بسیار بدی که به او روا میدارد چیز خوبی پاداش میدهد؟ اینجا در کنار من محصولی از
زندگی شهری راه میرود، یک خانه به دوشِ بدبینِ باهوشی که به قیمت خون این کشاورزها زندگی
میکند، یک گرگ که به قدرتِ گرگی خود اعتماد دارد ..."
ناگهان وضعیتی به خاطرم میرسد: "گوش کنید! ما در شرایطی همدیگر را
ملاقات کردیم که قدرت جادوئی کاغذتان من را به شک انداخت، این را چطور توضیح میدهید؟"
پرامتوف میخندد: "آی! این خیلی ساده است، من از این مناطق قبلاً گذشتهام،
و همیشه به خاطر آوردنش قابل توصیه نیست."
صراحتش برایم خوشایند است. صراحت همیشه یک خصوصیت خوب است، و این تأسفانگیز است
که آدم آن را به ندرت در میان مردم میبیند. من به دقت به صحبتهای بیتکلف همسفرم
گوش میکردم، بررسیکنان که آیا او کسی است که خود را مینمایاند.
پرامتوف پیشنهاد میکند: "اینجا پیش رویمان یک روستا است ... آیا مایلید به
آنجا برویم، من میخواهم به شما قدرت کاغد کوچکم را نشان دهم."
من این پیشنهاد را رد میکنم و از او میخواهم بهتر است برایم تعریف کند برای چه
به او با این کاغذ پاداش دادهاند.
او با یک تکانِ دست میگوید: "این یک داستان طولانیست، اما من آن را یک بار
دیگر برایتان تعریف میکنم، تا آن زمان میخواهیم استراحت کنیم و چیزی بخوریم. فعلاً
غذا برای خوردن داریم، به روستا رفتن و همنوع را نگران ساختن حالا هنوز ضروری نیست."
ما برای خوردن غذا به کنار جاده میرویم و بر روی زمین مینشینیم. سپس دراز میکشیم،
کاملاً تنبل شده توسط اشعههای خورشید، همچنین توسط بادِ ملایم اِستِپ و به خواب میرویم.
وقتی ما حالا بیدار میشویم خورشید بزرگ و سرخ در افق ایستاده بود، و بر روی اِستِپ
سایههای شبانۀ جنوبی قرار داشت.
پرامتوف توضیح میدهد: "حالا ببینید، سرنوشت میخواهد که ما باید شب را در
این روستای کوچک بگذرانیم."
من پیشنهاد میکنم: "بیائید، تا وقتی که هنوز هوا روشن است."
"نترسید، ما امشب را در زیر سقف خواهیم گذراند."
او حق داشت. در اولین خانه روستائی، جائیکه ما درخواست محل اقامتِ شبانه کردیم،
ما را مهماننوازانه دعوت به داخل شدن میکنند.
صاحبخانه، قوی اندام و خوش اخلاق، تازه از سرِ زمین برگشته بود، جائیکه او شخم
زده بود؛ زنش شام را آماده میسازد. چهار پسر شیطانِ کثیف در یک گوشۀ اتاق فشرده به
هم نشسته بودند و از آنجا با کنجکاوی و خجالت به ما نگاه میکردند. زنِ موقر به خود
خیلی زحمت میداد، سریع و در سکوت اغلب از اتاق به راهرو میرفت و برمیگشت، در حالیکه
گاهی نان، گاهی هندوانه، گاهی شیر به داخل میآورد. صاحبخانه بر روی نیمکت مقابل ما مینشیند
و در حالیکه نگاههای پرسشگرانه به ما میانداخت متفکرانه خود را میخاراند. سپس یک
سؤال معمولی طرح میشود: "به کجا میروید؟"
پرامتوف به شکل یک لالائی قدیمی سرزنده پاسخ میدهد: "مرد خوب، ما از
<دریا به دریا> تا شهر کیِیِف میرویم."
مرد بعد از کمی فکر کردن میپرسد: "در کیِیِف چه چیزی وجود دارد؟"
"آیا مگر نمیدانید، آثار مقدس!"
مرد با نگاهی به پرامتوف ساکت تُف میکند. سپس میپرسد: "پس از کجا میآئید؟"
پرامتوف پاسخ میدهد: "من از پترزیورگ و او از مسکو."
کشاورز ابروهایش را بالا میاندازد و میگوید: "که اینطور، که اینطور. این
پترزبورگ چه است؟ مردم میگویند که بر روی آب بنا شده است و آب دریا آن را میپوشاند."
در گشوده میشود و دو کشاورز ظاهر میگردند.
یکی از آن دو میگوید: "میشائیل، ما پیش تو آمدهایم."
"چه چیز باعث شد به اینجا بیائید؟"
"ببین، چنین چیزی است ... اینها چه کسانی هستند؟"
صاحبخانه در حالیکه با سر ما را نشان میداد میپرسد: "اینها؟"
"آره."
صاحبخانه ساکت مدتی فکر میکند، سرش را آهسته میچرخاند و توضیح میدهد:
"مگر من میدانم؟ ... من از کجا باید این را بدانم؟"
آنها از ما میپرسند: "آیا شماها احتمالاً مسافر هستید؟"
پرامتوف پاسخ میدهد: "بله."
در حالیکه آنها ما را مشکوکانه و کنجکاوانه نگاه میکردند یک سکوت طولانی برقرار
میگردد ... عاقبت همه دور میز مینشینند و شروع میکنند با صدای بلند به خوردن هندوانهای
که مانند خون سرخ بود.
یکی از کشاورزها ما را مخاطب قرار میدهد: "آیا یکی از شما شاید مبلغ مذهبی
است؟"
پرامتوف کوتاه پاسخ میدهد: "هر دو."
"آیا میدانید وقتی یک انسان ناحیه کمرش تیر بکشد و بسوزد، طوریکه شبها نتواند
بخوابد باید چکار کند؟"
پرامتوف میگوید: "البته که آن را میدانیم!"
"خب، چکار باید کرد؟"
پرامتوف مدتی طولانی نانش را میجود، سپس با پاک کردنِ دستها با لباسِ مندرسش متفکرانه
به سقف اتاق نگاه میکند و بعد با لحنی مصمم میگوید:
"شما گیاه گزنه میچینید، به زن دستور میدهید شب با این گزنهها پشت را بمالد،
سپس روغن شاهدانه با نمک بر روی محل درد میمالید؛ این تمام کار است که شما میتوانید
انجام دهید!"
کشاورز میپرسد: "و نتیجۀ آن چه خواهد شد؟"
پرامتوف شانه بالا میاندازد و میگوید: "هیچ چیز نخواهد شد."
"هیچ چیز؟"
"بله، هیچ چیز."
کشاورز میپرسد: "اما آیا این کار کمک خواهد کرد؟"
"کمک خواهد کرد."
"خب، آن را امتحان میکنم ... از شما متشکرم."
پرامتوف با لحن جدی میگوید: "سلامت باشید!"
یک سکوت طولانی برقرار میگردد، ــ هندوانه خوردن با صدای بلند شروع میشود ــ،
بچهها زمزمه میکنند.
صاحبخانه شروع میکند: "آیا شاید شنیده باشید، این چگونه است ... آیا شاید
برایتان آشنا است ... شاید در پترزبورگ یا در مسکو <با نوک گوشتان> شنیده باشید
... بخاطر سیبری ... آیا باید به آنجا کوچ کنم یا نه؟ شهردار روستا میگوید ــ او دروغ
میگوید، یا اینکه او حقیقت را میگوید؟ ــ که این کار غیرممکن است."
پرامتوف کوتاه توضیح میدهد: "آدم اجازه ندارد!"
کشاوزان همدیگر را نگاه میکنند، و صاحبخانه زیر لب زمزمه میکند:
"امیدوارم یک قورباغه به شکمش بخزد."
دوباره پرامتوف در حالیکه چهرهاش حالت دگرگون گشتهای را نشان میداد توضیح میدهد:
"آدم اجازه ندارد! و البته به این خاطر آدم اجازه ندارد، زیرا همه جا زمین به
آن اندازهای وجود دارد که آدم میخواهد."
یک کشاورز به تلخی میگوید: "البته این صحیح است که برای مُردهها همه جا
زمین به اندازه کافی وجود دارد، اما برای زندهها باید امیدوار بود که ..."
پرامتوف تشریفاتی ادامه میدهد: "در پترزبورگ تصمیم گرفته شده است زمین کشاورزان
و مالکان را بگیرند، برای تاج و تخت."
کشاورزها وحشیانه به او خیره شده و ساکت بودند. پرامتوف نگاه تندی به آنها میاندازد
و میپرسد:
"برای تاج و تخت برداشتن، آیا میدانید چرا؟"
سکوت یک کاراکتر متشنج به خود میگیرد، و به نظر میرسید که کشاورزهای بیچاره از
تعجب و انتظار در حال منفجر شدن هستند. من آنها را نگاه میکردم و به سختی میتوانستم
بخاطر نحوه عملکرد پرامتوف با این مردم بیچاره عصبانیتم را مهار کنم. اما نتیجۀ آشکار
ساختن دروغهای گستاخانهاش، یعنی فرستادن او به زیر مشت و لگدهای کشاورزان. بنابراین
من افسرده از این وضعِ ناخوشایند سکوت میکنم.
یکی از کشاورزها خجول و آهسته خواهش میکند: "خب صحبت کنید مردِ خوب."
پرامتوف با حرکت دادن دست میگوید: "بنابراین باید به این خاطر زمین مصادره
شود تا عادلانه و صحیح در میان کشاورزها تقسیم گردد. این در آنجا به رسمیت شناخته شده
که کشاورز صاحب اصلی زمین است، و به این خاطر اینطور مقرر شد که نگذارند هیچکس وارد
سیبری شود. اکنون باید منتظر تقسیم زمین ماند."
با این کلمات از دست یکی از کشاورزها یک قطعه از هندوانه به زمین میافتد. همه
به دهان پرامتوف نگاهی حریصانه میکردند و مضطرب بخاطر خبر فوقالعاده ساکت بودند.
بعد از چند ثانیه همزمان یک فریاد چهارگانه طنین میاندازد:
زن هیستریک آه میکشد: "اوه مادر مقدس!"
"آه، شاید دروغ میگوئید؟"
"خب صحبت کنید، مرد خوب!"
کشاورزی که کمر درد دارد متقاعد فریاد میزند: "حالا میدانم، چرا سرخی سپیده
صبح در این سال چنین تیز بود."
من میگویم: "این فقط یک شایعه است، شاید هم معلوم شود که این یک اختراع است."
پرامتوف با حیرتی واقعی به من نگاه میکند و هیجانزده میگوید:
"چرا یک شایعه؟ چرا یک اختراع؟"
و از دهانش یک ملودی از گستاخترین دروغها جاری میشود، ــ یک موسیقی شیرین برای
شنوندگانش، بجز من. او بسیار سرگرم کننده و دلپذیر تعریف میکرد، طوریکه کشاورزها آماده
بودند در دهانش شیرجه بزنند، من اما با شنیدن این دروغ خیالیای که نتیجۀ نهائیاش
میتوانست در سر این مردم تنگ نظر یک بدبختی بزرگ را رقم بزند بطور خاصی بیحوصله میشوم.
من از خانه بیرون میروم و در حال فکر کردن به اینکه چگونه بازیِ زشت رفیق همسفرم را
خنثی سازم در حیاط دراز میکشم. هنوز مدتی صدایش در گوشم میپیچید، سپس به خواب میروم
...
من هنگام طلوع آفتاب توسط پرامتوف بیدار میشوم.
او میگوید: "بلند شوید، ما میرویم!"
در کنار او صاحبخانه خوابآلود ایستاده بود، و کولهپشتی مسافرتی پرامتوف از همه
طرف باد کرده بود. ما از او خداحافظی میکنیم و از آنجا میرویم. پرامتوف شاد بود،
آواز میخواند، سوت میزد و از کنار چشم کنایهآمیز به من نگاه میکرد. من در سکوت در حال
قدم برداشتن در کنار او به فکر یک سخنرانی برایش بودم.
او ناگهان میپرسد: "خب، چرا من را به صلیب نمیکشید؟"
من به خشکی میپرسم: "و شما بنابراین اعتراف میکنید که مستحق این کار هستید؟"
"خب، من خودم این را خوب میدانم. من شما را درک میکنم و میدانم که شما
از من به این خاطر متنفر هستید. من حتی میخواهم به شما بگویم که چگونه این کار را
انجام دهید. میخواهید؟ اما ــ چرا این تندخویی؟ بهتر است آن را رها کنید. آیا چه چیز
بدی در به شوق آوردن کشاورزها وجود دارد؟ آنها به این وسیله باهوشتر نمیشوند. من اما
توسط آن سود میبرم. ببینید که کوله پشتی سفریام را چطور پُر کردهاند!"
"اما شما میتوانستید این مرد بیچاره را به گور بفرستید!"
"به سختی ... و اگر هم این اتفاق بیفتد؟ کمر غریبهها چه ربطی به من دارد؟
من فقط باید کمر خودم را بیآسیب نگهدارم. این البته غیراخلاقیست، اما دوباره این چه
ربطی به من دارد که آیا اخلاقی یا غیراخلاقی است؟ اعتراف کنید که این کاملاً بیتفاوت
است!"
من فکر کردم: "ممکن است که اصلاً حق با گرگ باشد ..."
"فرض کنیم که حتی آنها توسط من رنج ببرند، اما سپس آیا با این وجود آسمان
همچنان آبی و آب دریا همچنان شور باقی نمیماند؟"
"آیا برای این مردم متأسف نمیشوید؟"
"با من هم کسی همدردی نمیکند ... من مانند گل لبلیا ارینوس هستم و هر کس
که باد مرا زیر پاهایش بیندازد با لگد به کنار میزند."
او جدی و متمرکز عصبانی بود و چشمهایش انتقامجویانه میدرخشیدند.
"این همیشه روش من است، و گاهی اوقات حتی بدتر ... به یک کشاورز توصیه کردم
علیه شکم درد بر روی سوسک روغن درخت بریزد و آن را بخورد ... زیرا او خسیس بود. من
چه شرارتها و شوخیهای خندهدار بیشماری در طول سفر مرتکب شدهام؟ چقدر خرافاتِ ابلهانه
و شیفتگی در فضای فکری کشاورزها وارد کردم؟ و در واقع، من اصلاً خجالت نمیکشم به آن
اعتراف کنم ... چرا باید خجالت بکشم؟ من میپرسم بر اساس چه قانونی؟ برای من بجز قوانین
درونم قوانین دیگری وجود ندارند! این اعتقاد من است."
"و با این حال شما به چه میبالید!" ...
... "با چیزهای بد، البته از دید شما ... اما من، ببینید، من دوستدار دیدگاههای
صادقانه نیستم ... من فکر میکنم که اگر آدم بخواهد من را با تازیانه بزند، بنابراین
من نباید پیشانیام را تعارف کنم، بلکه من هم با چوب ..."
وقتی من این را شنیدم، با خود فکر کردم بسیار منطقی است که اولین مزمور پادشاه
داوود را در برابر روحم قرار دهم و از سر راهِ یک گناهکار کنار روم. اما ابتدا میخواستم
که داستان زندگیش را بشناسم.
من تقریباً هنوز سه روز را با او گذراندم، و در این سه روز در مورد چیزهائی که
قبلاً آنها را حدس میزدم متقاعد گشتم. برای مثال برایم روشن گشت از چه طرقی در کولهپشتیِ سفری پرامتوف چیزهای مختلف غیرضروری و قدیمی داخل شده بودند، مانند شمعدانیهای مسی،
دستبند و گردنبند مروارید و چیزهای مشابه. من متوجه شدم که من دندههایم را در معرض
خطر قرار دادهام، و اینکه حتی میتوانم به آنجائی کشیده شوم که معمولاً کلکسیونرهائی
مانند پرامتوف کشیده میشوند. جدا شدن من از او بسیار ضروری بود ... اما، داستان زندگیش!
و اینک، یک روز، وقتی یک طوفان شدید جلو رفتن ما را غیرممکن میسازد و ما لرزان
از سرما به یک انبار کاه پناه میبریم، پرامتوف داستان زندگیش را برایم تعریف میکند.
II
داستان زندگی او
"حالا میخواهیم تعریف کنیم ... برای استفاده و برای آموزش ...
من از پدر شروع میکنم. پدرم مردی سختگیر و نجیب بود. او در سن 65 سالگی بازنشست
میشود و به یک شهرستان کوچک کوچ میکند، و در آنجا یک خانه کوچک میخرد ... مادرم
زنی بود با قلبی مهربان و طبع بسیار گرمی داشت، ... بنابراین ممکن است که پدرم در حقیقت
اصلاً پدر خودم نبوده باشد. او ملاحظهام را نمیکرد؛ برای هر چیز کوچکی مرا در گوشهای
قرار میداد یا با تسمه شلاق میزد. مادر برعکس من را دوست داشت، و من در پیش مادر
بودن را دوست داشتم. او برای هر یادداشت کوچکی که توسط من برای دوستان عزیزِ فراوانش
میفرستاد پاداشی شایسته دریافت میکردم و برای فروتنیام پاداشی خاص.
وقتی پدر در سفر بود، من در کلاس ششم دبیرستان گیر کردم، از دبیرستانی که بزودی از آن اخراج شدم، چون من معلم فیزیک را آشفته ساخته بودم. من باید سر کلاس معلمانمان
درس یاد میگرفتم، اما در پیش دختر خدمتکار مدیر مدرسه درس میآموختم. به این خاطر
مدیر پس از سرزنش کردنم مرا از مدرسه اخراج میکند. من پیش پدرم میروم و به او توضیح
میدهم که بخاطر یک سوءتفاهم از طرف مدیر از معبد علم اخراج شدهام. مدیر اما، آنطور
که معلوم شد، در یک نامه به پدرم تمام جریان را توضیح داده بود، اما به دلیلِ عاقلانهای
این واقعیت را ننوشته بود که من را در محل جرم غافلگیر کرده بود، یعنی در اتاق خدمتکار؛ در اتاقی که او خودش شب با لباس خواب آنجا ظاهر شده بود، و در حال داخل شدن به اتاق با لحن شیرینی آهسته نجوا میکرد: <کوچولو اومدم!> وانگهی این مربوط به خود اوست. البته حالا
پدر هر بار که نگاهش به من میافتاد فحش میداد، مادر همچنین. آنها سرزنشم کردند و تصمیم
گرفتند من را به پِسکوف بفرستند، جائیکه یکی از برادران پدرم زندگی میکرد. من را به
پِسکوف میفرستند. من میبینم که عمو خام و احمق است، اما دخترعموها ناز هستند، ــ
بنابراین جای بدی نیست. اما بعد معلوم میشود که اینجا هم خانهای برای من نبود. بعد
از سه ماه عمو من را با این اتهام که یک زندگی فاسد را میگذرانم و تأثیر بدی بر دخترانش
میگذارم به خانه میفرستد. دوباره به من فحش داده میشود، و دوباره من را میفرستند،
اما این بار به روستا پیش یک عمه در شهر کازان. عمه آنطور که من دیدم یک زن شاد و زنده
دل بود، که تعداد زیادی مردم جوان در پیش او رفت و آمد میکردند. اما در آن زمان همه
آلوده به مُد احمقانهای بودند کتابهای ممنوعه بخوانند. و حالا، من را به زندان میاندازند،
جائیکه من چهار ماه ماندم. مادر کتباً به من اطلاع میدهد که من او را کشتهام، پدر
به من میگوید که من او را بیآبرو ساختهام. من والدین بسیار کسل کنندهای داشتم.
میدانید، اگر این آزادی را به انسانها بدهند، والدین خود را خودشان انتخاب کنند،
این بسیار راحتتر از نظم کنونی است. ــ اینطور نیست؟ حالا، من را از زندان آزاد میکنند
و من به نیژنی نووگاراد میروم، جائیکه خواهر متأهلم زندگی میکرد. من خواهر را توسط
افرادِ زیادِ خانوادهاش تحت فشار مییابم و درنتیجه عصبانی ... چه باید کرد؟ بازار مکاره
راه چاره به نظرم میرسد. من وارد یک گروه خوانندگان کُر میشوم. صدای من خوب و ظاهرم
زیبا بود. من را بعنوان تکخوان استخدام میکنند، من آواز هم میخواندم. ممکن است شما
فکر کنید که من در این حال زیاد مشروب مینوشیدم، نه، من حالا هم تقریباً اصلاً عرق
نمینوشم، و اگر یک بار این کار را بکنم فقط بخاطر وسیلهای برای گرم ساختنم است. من
هرگز آنچیزی نبودم که آدم یک فردِ الکلی را مینامد. در این بین احتمالاً یک بار مست
کردهام، وقتی شرابِ خوب، مخصوصاً شامپاین برای نوشیدن وجود داشت. اگر به من شراب مارسالا
بدهید حتماً مست میشوم، زیرا من این شراب را دوست دارم، مانند زنها. من زنها را
تا مرز جنون دوست دارم ... اما میتواند همچنین اتفاق افتد که من از آنها متنفر باشم
... زیرا من، به محض دریافت آنچه از زن میخواستم این میل غیرقابل غلبه را احساس میکردم
چیزی تحقیرآمیز و مبتذل به او بگویم. میدانید، چیزی که زن نه درد نه تحقیر، بلکه باید
این احساس را داشته باشد که انگار خون و مغز استخوانهایش از یک مسمومیت زشت پُر هستند،
و او باید در تمام عمر این مسمویتِ چندشآور را در خود حمل و هر لحظه آن را احساس کند.
ــ خب بله! دلیل اینکه چرا من اینقدر از زنها عصبانی هستم را نمیدانم، آدم نمیتواند
آن را توضیح دهد. زنها همیشه با من مهربان بودند، زیرا من زیبا و جسور بودم. اما آنها
دروغگو هم هستند؛ در واقع شیطان باید ببردشان! من لذت میبرم وقتی آنها گریه میکنند
و آه میکشند ــ تو این را میبینی، تو این را میشنوی و فکر میکنی ــ ، آها! این
کیفر دزد است!
حالا بنابراین، من کاملاً خوب آواز میخوانم و شاد زندگی میکنم. یک بار یک مرد
با موهای از ته تراشیده در مقابلم ظاهر میشود و میپرسد: <آیا بازیگری در تئاتر
را امتحان کردهاید؟ آیا میخواهید در واریته برای 25 روبل در ماه بازی کنید؟> بنابراین
ما به سمت پِرم میرانیم. من در اپراها آواز میخوانم ــ ظاهر یک قهوای سبزه رنگ پُرشور،
گذشتۀ یک مجرم سیاسی را بازی میکنم. خانمها مفتون من هستند. به من نقش عاشقان
را میدهند، من آنها را بازی کردم. به من گفتند <نقش قهرمانان را امتحان کنید>.
من نقش ماکس در شعلههای سرگردان را بازی کردم و خودم احساس کردم که موفقانه بود! من
در تمام فصل بازی کردم. یک تور بسیار شاد برای تابستان ترتیب داده شد. در ویاتکا بازی
شد، حتی در اِلابورگ. زمستان دوباره به پِرم بازگشتیم.
و در این زمستان احساس نفرت و انزجار از مردم داشتم. میدانید، وقتی بر روی صحنه
میروی فوری صدها ابله و فرومایه به تو خیره میشوند. یک خوف وحشتناک بر تو مستولی
میشود، و تو یک گزیدگی احساس میکنی، طوریکه انگار خود را در انبوهی مورچه نشانده
باشی. آنها به تو نگاه میکنند، مانند اسباببازیهایشان، مانند به یک چیزیکه آنها
برای یک شب برای استفاده خریده باشند. آنها این آزادی را دارند تو را محکوم یا ستایش
کنند. و حالا ببین، آنها دقت میکنند که آیا تو کارهای هنریات را به اندازه کافی کوشا
در برابرشان انجام میدهی. اگر آنها تو را در این کار شایسته بیابند سپس مانند الاغ
فریاد میکشند، آنها میغرند، و تو آنها را میشنوی و احساس رضایت میکنی. برای مدتی
فراموش میکنی که تو ملک آنها هستی. سپس آن را به یاد میآوری، و به این خاطر که کف
زدن آنها برایت مطبوع بوده است خود را با مشت میزنی.
تماشاگران برایم بسیار نفرتانگیز بودند، و اغلب تمایل داشتم از روی صحنه به آنها
تُف و با شدیدترین الفاظ توهین کنم. گاهی اوقات تو احساس میکنی که چطور نگاههایشان
مانند سوزن به بدنت فرو میروند، و چطور آنها انتظار میکشند که تو آنها را قلقلک دهی.
آنها این را با اطمینانِ آن زنِ صاحب زمینی انتظار میکشند که کنیزها در شب کف پاهایش
را نوازش میکردند. تو این انتظار آنها را احساس میکنی، و فکر میکنی، چه خوب میشد
اگر یک چاقوی بلند در دست میداشتی و میتوانستی با آن بینی تمام تماشاگرانِ اولین
ردیف را ببری. شیطان باید همه آنها را ببرد!
اما آیا من خود را آنجا، آنطور که به نظر میرسد، بیش از حد به یک حال و هوای رزمی
تسلیم نکرده بودم؟ بنابراین، من بازی میکردم، در این حال تماشاگران را کاملاً تحقیر
میکردم و میخواستم از آنها فرار کنم. در این کار زن دادستان به کمکم آمد. او مورد
علاقهام نبود، و این او را ناخشنود میساخت. او شوهرش را به حرکت انداخت، و در نتیجه
من خود را ناگهان در شهر سارانسک یافتم، ــ من مانند یک ذره از خاک توسط باد از سواحل
رود کامه حمل گشته و دور شدم. اوه! همه چیز در این زندگیِ زشت مانند یک رویاست.
من در شهر سارانسک نشستهام، و با من زن جوان یک بازرگانِ جوان پرمِری نشسته است.
او یک زن مصمم بود و عشق زیادی به هنرم داشت. حالا ما آنجا نشستهایم، بدون پول،
بدون هیچ آشنائی. حوصلهام سررفته است، حوصله زن هم همینطور. زن شروع میکند از بیحوصلگی
به متهم کردنم و میگوید که من او را دوست ندارم. من آن را ابتدا تحمل میکردم، بعداً
برایم مزاحمت ایجاد کرد؛ من به او گفتم: <بنابراین پیش هر شیطانی که میخواهی برو!>
او پاسخ داد: <پس اینطور؟> بعد هفتتیرش را برمیدارد و به من شلیک میکند. گلوله
مستقیماً وارد شانه چپم میشود؛ کمی پائینتر و من میتوانستم وارد بهشت شوم، حالا
من البته به زمین افتادم. زن میترسد، از وحشت خود را داخل چاه میاندازد و غرق میشود.
من را به بیمارستان میبرند. حالا، البته خانمها ظاهر میشوند. ــ تو دیگر به
این نیاز نداری با نان آنها را تغذیه کنی، اگر آنها فقط بتوانند در کنار یک رابطه عاشقانه
خود را سهیم کنند. آنها در بیمارستان خود را با من مشغول میسازند تا اینکه من دوباره
سلامتیام را بدست آوردم؛ و بلافاصله بعد از آن مرا بعنوان سکرتر اداره پلیس استخدام
کردند. چه گفتید؟ آیا در اداره پلیس استخدام شدن از تحت نظارتشان بودن بهتر نیست؟ حالا
دو سه ماه اینطور زندگی میکنم ...
در همین روزها برای اولین بار در زندگیم یک کسالتِ افسرده کننده در روح و جان احساس
کردم.
این یکی از وحشتناکترین احساسهاست که انسان را آزار میدهد و روحش را از شکل میاندازد.
همه چیز در اطرافت از جالب بودن دست میکشند، و تو همیشه یک خواهش برای چیزهای جدید
احساس میکنی. تو خود را اینور و آنور میاندازی، میپرسی، میاندیشی، چیزی مییابی
ــ و به آن چنگ میاندازی، اما بزودی متوجه میشوی که این آنچیزی نبود که تو احتیاج
داری ... تو خود را مانند زندانیِ یک چیزِ تاریک احساس میکنی، خود را از درون به زنجیر
کشیده شده و ناتوان احساس میکنی و قادر نیستی با خودت در صلح زندگی کنی؛ و دقیقاً این آرامش
بیشترین نیازِ انسانها است. یک حالت وحشتناک!
این امر همچنین باعث شد که ازدواج کنم. یک چنین عملکردی از یک انسان با ویژگیهای
من فقط بخاطر اندوه یا بخاطر حالت خماری امکانپذیر است.
زن من دختر یک کشیش بود و پیش مادرش زندگی میکرد، ــ پدر مُرده بود ــ، و بنابراین
از آزادی کامل برخوردار بود. او خانۀ کوچک خود را داشت، بله آدم میتواند بگوید یک
خانه؛ همچنین او پول هم داشت. او یک دختر زیبا بود، ابله نبود، با شخصیت شاد؛ اما علاقه
خارقالعادهای به خواندن کتاب داشت. و این اتفاقاً هم برای او و هم برای من تأثیر
بدی داشت. او همیشه عادت داشت از کتابها انواع قوانین زندگی را بقاپد، و بلافاصله
پس از برداشتن یکی از قوانین فوری با آن پیش من میآمد. من اما از زمان کودکی نمیتوانستم
اخلاق را تحمل کنم ...
در ابتدا به زنم میخندیدم، دیرتر گوش دادن به او برایم آزاردهنده میشود. من میدیدم که او دائماً توسط الهاماتی که از کتابها میگرفت سعی به درخشیدن میکند؛ اما برای
یک زن آنچه از کتابها خوانده میشود مانند لباس ارباب به تن خدمتکارش بسیار بد به
نظر میرسد. ما شروع کردیم به سرزنش کردن همدیگر ... در این بین با یک کشیش آشنا میشوم.
این کشیش یک انسان خاص بود، نوازنده گیتار، خواننده و استاد در شراب نوشیدن. برای من
او بهترین مرد شهر بود، زیرا بودن با او من را همیشه سرگرم میساخت. زن من اما
به این آشنائی ناسزا میگفت و میخواست من را مطلقاً به جمع انسانهای کتابش و فریسیان
بکشاند. شبها در پیش او تمام مردان جدی و بهترِ شهر ظاهر میگشتند، آنطور که او آنها
را مینامید، برای من اما آنها بیش از حد جدی و غمگین بودند. من خودم هم آن زمان کتاب
خواندن را دوست داشتم، اما نمیتوانستم هرگز خود را بخاطر چیزی خوانده شده در نگرانی
بنشانم، و من همچنین اصلاً درک نمیکنم، چرا باید این کار را کرد. اما او ــ زن و بقیه آشنایان، ــ به محض اینکه
آنها یک کتاب میخواندند، چنان دچار هیجان میشدند که انگار صد خُرده شیشه در زیر پوست
هر یک از آنها در حرکت است. به نظر من موضوع اینگونه است: یک کتاب کوچک؟ زیبا! ــ یک
کتاب جالب؟ حتی بهتر! اما هر کتاب را یک انسان نوشته است، و او همچنین بلندتر از سرش
نمیتوانست بجهد. تمام کتابها برای یک منظور نوشته میشوند، همه میخواهند ثابت کنند
که چیز خوب خوب و چیز بد بد است. معنا همیشه یکسان خواهد ماند، بیتفاوت از اینکه تو
از آن صد یا هزار خوانده باشی. زن من کتابها را ده تا ده تا میبلعید، طوریکه به او
مستقیم گفتم که اگر من با کشیش ازدواج میکردم زندگی خیلی بهتری داشتم. همچنین تنها
این کشیش من را از کسالت نجات میداد، و اگر او را نمیداشتم از دست همسرم فرار
میکردم. بنابراین چنین اتفاق میافتاد که به محض آمدنِ فریسیان پیش زنم من به نزد کشیش
میرفتم. تقریباً یک سال و نیم به این روش زندگی کردم. وقتی حوصلهام سر میرفت
به کشیش در بر پا کردن نماز جماعت کمک میکردم؛ گاهی از حواریون میخواندم، گاهی در
گروه کُر کلیسا ایستاده آوز میخواندم: <از دوران جوانی علاقههای مفرط با من در
جنگند.>
در این زمان رنج زیادی کشیدم، و از بسیاری از گناهانم در روز قیامت بخاطر این زمانِ رنج بردن تبرئه خواهم گشت. اما در این وقت به نزد کشیشم خواهرزادهاش به مهمانی میآید.
او به این دلیل آمده بود، زیرا بیوه شده بود و همچنین به این خاطر، چون شوهرش را خوکها
خورده بودند، یعنی نه کاملاً، بلکه به این شکل که خوکها فقط ظاهر او را معیوب
کرده بودند. او در حیاط مست افتاده و به خواب رفته بود، در این وقت خوکها میآیند
و یک گوشش و یک گونه و گردنش را میخورند. شما خوب میدانید که خوکها هر کثافتی را
میخورند! کشیش من بخاطر آسیب بیمار میشود، و میگذارد خواهرزادهاش بیاید تا از او
مراقبت کند و من از خواهرزاده. ما، من و خواهرزاده، بنابراین جریان را با کوششی بزرگ
با موفقیت انجام میدهیم، زن من اما متوجه میشود که آنجا چه اتفاقی میافتد، و البته
ناسزا میگفت. حالا چکاری برایم باقیمانده بود؟ من هم شروع میکنم به ناسزا گفتن. او
به من میگوید: <از خانه من برو بیرون!> من فکر میکنم و با آرامش میروم ــ
کاملاً از شهر بیرون میروم. بنابراین رابطۀ ازدواج ما قطع میشود ... زنم، اگر هنوز
زنده باشد من را مطمئناً در زمره مردگان به حساب میآورد.
من هرگز کوچکترین تمایلی به دیدن دوباره او نداشتم، و حدس میزنم که همچنین
او مرا فراموش کرده است و در آرامش زندگی میکند. او در زمان خودش به شدت به من آسیب
رساند.
بنابراین من دوباره بعنوان یک مرد آزاد به پیِنزا بازمیگردم. من سعی کردم دوباره
در پیش پلیس مشغول کار شوم، اما محل خالی برای خود نیافتم، در جاهای دیگر نیز تلاشم
نتیجه موفقیتآمیزی نداشت! بنابراین وارد گروه خوانندگان مزامیر میشوم. من آواز میخواندم
و مزامیر میخواندم. در کلیسا دوباره تماشاگران؛ دوباره بیزاری قدیمی از تماشاگران
در من ظاهر میشود ــ، یک حقوق بد و یک موقعیت زندگانی وابسته. حالم بد بود. در این
وقت یک خانم تاجر به کمکم میآید. او یک زن چاق و خداترسی بود که زندگی برایش ملالانگیز
شده بود. حالا او من را برای اصلاح معنوی برنده شده بود. من شروع میکنم اغلب به دیدارش
بروم تا از من مراقبت کند. شوهرش در تیمارستان بود. او خودش یک تجارتِ آرد را اداره
میکرد. بنابراین من خودم را با احتیاط به او نزدیک میسازم. <احتمالاً انجام تمام
این کارها برایتان دشوار است، خانم عزیز.> <بله، بسیار سخت.> <من را بعنوان
دستیار بردارید.>، او میگوید: <تو به من خیانت خواهی کرد.> و عاقبت من را
برای این کار برمیدارد. حالا برای من یک زندگی خیلی خوب شروع میشود. شهر اما بسیار
زشت بود، نه تئاتر، نه رستورانهای خوب، نه انسانهای جالب آنجا بودند ... البته این
برایم خسته کننده میشود. در این وقت برای عمویم یک نامه مینویسم: <من در طول غیبتِ پنج سالهام از پترزبورگ بسیار عاقل شدهام. من برای همه چیزی که انجام دادهام عذرخواهی
میکنم، و قول میدهم که در آینده از آنها اجتناب کنم> از جمله میپرسم که آیا این
امکان برایم وجود دارد که بتوانم در پترزبورگ زندگی کنم. عمو پاسخ میدهد: <آدم
میتواند، اما آدم باید عاقل باشد.> سپس من از زن تاجر خداحافظی میکنم.
میدانید، او یک زن ابله، چاق، خشن و زیبا بود. من در بین معشوقههایم زنهای بسیار
زیبا، لطیف و معقولی داشتم ... اما خب ... من با آنها بد برخورد میکردم؛ یا با عصبانیت
و تحقیر آنها را از خود میراندم، یا آنها شرارتی علیه من انجام میداند. اما برعکس برای این
زن احترام قائل بودم ... بخاطر سادگیاش ...
من به او گفتم: <بدرود!>
او گفت: <بدرود، عزیزم! امیدوارم که همیشه خوب باشی ...>
من میپرسم: <آیا جدائی تو را اذیت نمیکند؟>
او میگوید: <چطور میتواند جدائی اذیتم نکند، یک چنین مرد زیبا و عاقلی را
از دست دادن؟ من تا ابد خود را از تو جدا نخواهم ساخت، اما باید این اتفاق بیفتد
... من تو را خوب میشناسم ... تو یک پرنده آزاد هستی! ... حالا، بنابراین در امان
خدا برو!> و در این حال به تلخی میگریست ...
در این وقت من گفتم: <لطفاً من را ببخش، مهربانم!>
او میگوید: <آه، چی ... من باید از تو تشکر کنم و نه اینکه ببخشم!>
من میپرسم: "چرا تشکر کردن؟ به چه خاطر تشکر کردن؟"
او میگوید: <پس چه چیز دیگر، تو مردی هستی که میتوانست من را به آسانی به
فقر بکشاند؛ من همه چیز را در دستان تو داشتم، تو میتوانستی هرطور دوست داری من را
غارت کنی، بدون آنکه بتوانم مانع تو از این کار شوم؛ و تو این را میدانستی ... تو
اما صادقانه از پیشم میروی ... بله، من همچنین میدانم که چقدر تو در طول این مدت
پیش من درآمد داشتهای ــ تقریبا حدود 4000 روبل. ــ کس دیگری بجای تو تمام آش را میخورد
و ظرف را میشکست> ...
ببینید، چه چیزهائی او گفت ... او یک زن مهربان و خوب بود!
من هنگام خداحافظی او را میبوسم؛ و حالا با یک احساس احترام برای او، با قلبی
سبک و 5000 روبل در جیب ــ او اشتباه محاسبه
کرده بود ــ در پترزبورگ ظاهر میشوم. در اینجا من مانند یک نجیبزاده زندگی میکردم،
به تئاتر میرفتم، آشنایان جدید بدست میآوردم، گاهی اوقات برای رفع کسالت بر روی صحنه
بازی میکردم، اما خیلی بیشتر ــ ورق بازی میکردم! یک سرگرمی زیبا، ورق بازی: تو پشت
میز مینشینی، و در طول شب ده بار میمیری و دوباره زنده میشوی! به تو احساس ترس دست
میدهد اگر بدانی که در لحظه بعد آخرین روبل خود را خواهی باخت و تو یک گدا شدهای
... برو بیرون ... دزدی کن ... یا خودت را بکش ...! یک لذت عجیبِ فوقالعاده تحریکآمیز
این است که متوجه شوی حریف تو همان غلغلک وحشتناک را با آخرین روبلهایش احساس میکند،
همان احساسی که خودت همین حالا داشتی ... از چهرههای سرخ و رنگپریدۀ بازیکنان ببینی
که چگونه از ترس باختن و از حرص برنده شدن دچار هیجان بیحدی میشوند و بین ترس و امید،
بین خشم و لذت به اینسو و آنسو پرتاب میگردند ــ و کارتهایشان را یکی بعد از دیگری
میزنند ... اوه، این خون و اعصاب را به چه غلیان عجیبی میرساند! ... وقتی تو یک کارت
را میزنی طوریست که انگار گوشت و خون و اعصاب را تکه تکه از قلب یک انسان میدری
... این ریسک دائمی با خطر غرق گشتن ... این بهترین چیز در زندگیست ... و چگونه شاعر
این افکار را بدرستی بیان میکند:
<ای مستی شاد ــ در خروش جنگ،
آنجا، بر لب پرتگاه تاریک.>
بله، یک لذت بزرگ در آن قرار دارد ... و کلاً تو فقط وقتی احساس خوبی داری که چیزی
را ریسک کنی. هرچه خطر بیشتر، به همان نسبت بیشتر زندگی! آیا تا حال مجبور به گرسنگی
کشیدن شدهای؟ برای من پیش آمده که باید دو روز تمام گرسنگی میکشیدم ... و درست زمانیکه
معدهات شروع به خوردن خودش میکند، وقتی احساس میکنی که رودهات خشک میشود و مرگت
نزدیک است ــ سپس تو آمادهای برای یک تکه نان یک انسان یا یک کودک را بکشی ... تو
برای هرچیزی آمادهای ... و دقیقاً در این آمادگی مرتکب جرم شدن یک سرایندگیِ ویژه
قرار دارد ... این یک احساس ارزشمند است، و، وقتی تو آن را پشت سر گذارده باشی به خودت
بیشتر احترام میگذاری ...!
اما ما داستان رنگیمان را ادامه دهیم؛ به هر حال این داستان مانند تشییع جنازهای
خود را به درازا میکشاند که در آن من نقشِ فرد مُرده را به عهده میگیرم ... تُف!
... چه مقایسه ابلهانهای در سرم خزیده است ... خب، مهم نیست، شاید این هم صحیح باشد
... اما چرا معقولتر نشوم؟
آقای بالزاک در جائی بیان کرده است: <این مانند یک واقعیت احمقانه است.>
احمقانه؟ حالا هرطور میخواهد باشد! تفاوت میان ابله و عاقل چه اهمیتی برای من دارد؟
بنابراین من در پترزبورگ زندگی میکردم. این یک شهر خوب است، اما میتوانست دو
برابر خوب باشد اگر آدم نیمی از ساکنینش را در دریا غرق کند. من بنابراین زندگی میکردم
و کارهای مختلفی را که برای آدم پیش میآمد انجام میدادم. من مورد علاقه یک خانم قرار
میگیرم، و او من را بدست میآورد تا از من نگهداری کند. آیا توسط خانمها نگهداری
نشدهاید؟ یک بار امتحان کنید، این جالب است. شما همزمان شیئی و حاکم خانمتان هستید.
شما مانند یک اسباببازی خریداری شدهاید، اما با کسی که شما را خریده است بازی میکنید.
به هر حال این خریدار در دستهای شما قرار دارد، و در واقع در یک موقعیت بسیار مسخره
ــ چون شما همیشه میتوانید نقش یک دمپائی را در مقابل او بازی کنید، که میخواهد یک
کلاه باشد و درخواست میکند که آدم باید او را بر روی سرش حمل کند. من یک، دو، سه سال
اینطور زندگی کردم ــ همه چیز خوب پیش میرفت، یعنی، شاد و بامزه. در این وقت داستانی
شبیه به یک اُپِرِت اتفاق میافتد. یعنی مرد خیلی خوبی پیش من میآید که خود را اما
با چیز بدی مشغول میساخت ــ یعنی با سیاست. او آمد و گفت: <برای من یک شناسنامه تهیه کن!> من میگویم:
<چه شناسنامهای؟> او میگوید: <خب، برای یک دوشیزه، مو قهوهای، بیست ساله،
قد متوسط، همه چیزهای دیگر معمولی.> من میپرسم: <برای چی؟> او میگوید:
<خوب، یک چنین دختری وجود دارد، اما ضروریست که او دیگر وجود نداشته باشد، چون من
میخواهم با او ازدواج کنم، اما نه با نام فعلیاش.> من میگویم: <خب، چرا که
نه؟ این یک داستان خندهدار است.> اتفاقاً در پیش خانم من یک خدمتکار بود که دقیقاً
این شرایط را داشت ... من شناسنامه او را برمیدارم و به این شارلاتان میدهم. از این
کار مدت زیادی میگذرد.
ناگهان ــ قیل و قال! دو ژاندارم ظاهر میشوند و میگویند: <با ما بیائید!>
من با آنها میروم ... یک آقای خاکستری و فوقالعاده سختگیر از من میپرسد: <آیا
برای یک دختر به نام ... یک شناسنامه تهیه کردهاید؟> می میگویم: <بله، درست
است، من اما نمیدانم که آیا دقیقاً برای این دختر بود یا نه.> مرد میپرسد:
<چرا؟> من میگویم: <خب، چون دوست من واقعاً فراموش کرد نام دختر را به من
بگوید.> مردِ سختگیر این را از من باور نمیکند. او میگوید: <این چطور ممکن است؟
شما دختر را نمیشناختید و با این حال به او یک شناسنامه میدهید؟> من میگویم:
<من شناسنامه را به دختر ندادم.> مرد میپرسد: <پس به چه کسی دادید؟> من
میگویم به چه کسی. او میگوید: <بنابراین او عاقبت وارد این جریان شده است؛ از
اطلاعات شما متشکرم.> سپس دستور میدهد دوستم را دستگیر کنند، من را اما به یک سلول
بزرگ میاندازند. بعد از دو روز من را با دوستم روبرو میکنند، که البته او حرفهایم
را تأیید میکند. حالا مرد از من میپرسد که دوست دارم از پترزیورگ به کجا بروم. من
میگویم: <این امکان وجود دارد به زارسکو ژئو بروم؟> او میگوید: <نه، دورتر!>
من میگویم: <به راسا شاید؟> او میگوید: <هنوز دورتر!> خلاصه، ما در مورد
تولا توافق میکنیم. او میگوید: <شما میتوانید، هنوز دورتر برانید، اگر که مایل
باشید، اما اینجا تا سه سال دیگر اجازه ندارید خود را نشان دهید. شما فعلاً اسناد خود
را بعنوان یادگاری پیش ما خواهید گذاشت، در عوض به شما یک برگه عبور تا تولا داده میشود.
آن را بگیرید و سعی کنید ظرف بیست و چهار ساعت از اینجا ناپدید شوید.> حالا من با
خود فکر کردم چه باید انجام گردد. آدم باید از مافوق خود اطاعت کند. چطور میشود از
اطاعت او امتناع کرد؟
بنابراین تمام وسائلم را به صاحبخانهام برای یک ساندویچ میفروشم و پیش خانمم
میروم. او، این سگِ ماده، از دیدنم امتناع میکند. من در پیش دو/سه آشنای دیگر امتحان
میکنم، آنها با من مانند جذامیها برخورد میکنند. من به همه آنها تُف میاندازم و
به یک محل خداپسندانه میروم تا در آنجا آخرین ساعات زندگیام در پترزبورگ را سپری
کنم. در حدود ساعت شش صبح بدون داشتن یک گروشن در جیب از آنجا میروم، در حالیکه همه
چیز را در قمار باخته بودم. یک کارمند پوستم را طوری اساسی کنده بود که من حتی تحت
تأثیر استعدادش همه چیز را بدون فکر کردن باختم ... بله ... حالا، باید به کجا
مراجعه میکردم! من میروم، من نمیدانم چرا به ایستگاه قطار میروم، در آنجا ول میگشتم
که دیدم یک قطار در حال حرکت به سمت مسکو بود. من داخل یک واگن میشوم، مینشینم، بعد
از دو ایستگاه من را از واگن بیرون میاندازند. آنها میخواستند برایم یک پرونده تشکیل
دهند، اما وقتی برگه عبورم را نشان میدهم مرا راحت میگذارند. آنها میگویند:
<به راهتان ادامه دهید.> من میروم. بعد از آنکه حالا 15 کیلومتر رفته بودم
خسته میشوم و احساس میکنم که باید غذا بخورم. در این وقت یک خانه کوچک نگهبانی را
میبینم و در آن نگهبان راهآهن را. من او را مخاطب قرار میدهم: <دوست عزیز، به
من یک تکه نان بده.> او من را نگاه میکند و نه تنها به من نان میدهد، بلکه یک
لیوان بزرگ شیر هم میدهد. شب را در پیش او سپری میکنم، برای اولین بار در طول زندگی
خانه به دوشی در هوای آزاد بر روی کاه و در پشت کلبه. صبح بیدار میشوم ــ خورشید میدرخشید،
هوا دلپذیر بود و گنجشکها جیک جیک میکردند! من از نگهبان نان میگیرم و به رفتن ادامه
میدهم.
شما باید درک کنید، ــ در زندگیِ خانه به دوشی چیزی جذاب و دلپذیر وجود دارد. خود را رها از وظایف احساس کردن بسیار مطلوب است، رها از طنابهای مختلف کوچکی که وجودت
را در میان انسانها میبندند، رها از تمام چیزهای بیارزشی که زندگیات را طوری از
شکل میاندازند که نتواند دیگر یک لذت باشد و فقط بعنوان یک بارِ آزاردهنده، بعنوان
یک سبدِ سنگینِ پُر از وظایف احساس گردد ... مانند وظیفه لباس مناسب پوشیدن، مناسب صحبت
کردن و تمام چیزها را طوری نشان دادن که معمول است، اما نه آنطور که تو مایلی. وقتی
آدم به یک آشنا برخورد میکند، باید به او بگوید سلام!، چون که اینطور معمول است، و
نمیتواند بجای <سلام> بگوید <بمیر!>، در حالیکه آدم گاهی ترجیح میدهد
آن را بگوید.
بطور کلی، اگر آدم بخواهد حقیقت را بگوید، تمام این روابط باشکوهـابلهانه که
در میان انسانهای شایسته شهرنشین شایع است، چیزی نیست بجز یک کمدی کسل کننده! و علاوه
بر آن یک کمدی کاملاً پست و رذیلانه، زیرا هیچکس دیگران را در حضورشان یک ابله یا شرور
نمینامد، و اگر این یک بار اتفاق بیفتد بنابراین در نتیجۀ صداقتیست که آدم آن را شرارت
مینامد ...
تو برعکس در زندگیِ خانه به دوشی خود را خارج از تمام این سختیها مییابی، و از
قضا این حالت که تو بدون نگرانی از راحتیهای مختلف زندگی صرفنظر کردهای که
بدون آنها نمیتوانستی وجود داشته باشی تو را در چشمان خودت بسیار مطلوب والا میسازد.
تو نسبت به خودت متواضعتر میشوی ... گرچه من علیه خودم هرگز سختگیر نبودم؛ من هرگز
به خودم عذاب ندادم، و دندانهای وجدانم هرگز مرا به درد نیاوردند. من هرگز قلبم را
با پنجههای عقلم نخراشیدم. ببینید، من خیلی زود بدون توجه، سادهترین و هوشمندانهترین
فلسفه را محکم فراگرفتم: مهم نیست تو چطور زندگی میکنی ــ باید همیشه بمیری. چرا پس
نزاع کردن با خود؟ چرا خود را با گرفتن دُم به سمت چپ بکشی، در حالیکه طبیعتات با
تمام قدرت تو را به سمت راست مجبور میسازد؟ و نمیتوانم انسانهائی را که میخواهند
تو را به دو نیم جر بدهند تحمل کنم. ــ پس این تلاش کردن برای چیست؟ من با چنین جغدهائی
گفتگو میکردم. تو از یک چنین شخصی میپرسی: دوست عزیز چرا طوفان به پا میکنی؟ برادر
عزیز چرا اینطور فشار میآوری؟ او به تو میگوید من برای تکامل خود تلاش میکنم
... برای چه؟ ــ چرا: <برای چه؟> در تکامل انسانها مفهوم زندگی نهفته است. ــ
حالا، من این را درک نمیکنم. ببینید، در تکامل یک درخت من یک معنی روشن میبینم. درخت
تکامل مییابد تا اینکه برای یک هدف مستعد میشود. سپس آدم درخت را برای تیر، تابوت
یا چیزهای مفید دیگر احتیاج دارد. ــ بسیار خوب! تو خود را تکامل میدهی ــ این مربوط
به توست؛ اما به من بگو، چرا تو خود را اما به من فشار میآوری و میخواهی من را به
ایمان خودت ارشاد کنی؟ او میگوید، به این خاطر چون تو یک گاو هستی و هیچ معنائی در
زندگی نمیجوئی. اما من آن را پیدا کردهام، وقتی من یک گاوم و آگاهی حیوانیتم من را
به هیچوجه اذیت نمیکند یعنی معنای زندگی را یافتهام. او میگوید، تو دروغ میگوئی،
اگر تو این را شناخته باشی باید خود را اصلاح کنی. من چطور باید خودم را بهتر سازم؟
من در صلح با خودم زندگی میکنم، عقل و احساس در من متحد هستند، کلمه و عمل در هماهنگی
کاملند! او میگوید، این رذالت و کلبیگری است ... و همه آنها عادت دارند اینگونه قضاوت
کنند. من احساس میکنم که آنها دروغ میگوئید، که آنها احمق هستند؛ من آن را احساس
میکنم، و نمیتوانم آنها را به این خاطر به اندازه کافی تحقیر کنم. زیرا، ــ اوه،
من انسانها را میشناسم! ــ اگر تو همه چیزی را که امروز پلید، کثیف و بد است، فردا
بعنوان محترم، پاک و خوب توضیح دهی، بنابراین همه این افراد گستاخ خود را بدون حداقل
یک نبرد درونی به افراد شریف، پاک و خوب تبدیل میکنند. شما برای آن فقط به یک چیز
احتیاج دارید، ــ بُزدلی را در درونتان از بین ببرید. بله، اینطور است!
شما میگوئید: <این اغراقآمیز است؟> ــ اصلاً مهم نیست؛ ممکن است اغراقآمیز
باشد، اما برای آن مناسب است ... ببینید، من به خودم اینطور میگویم: به خدا یا شیطان
خدمت کن، اما نه به خدا و به شیطان. یک آدم حقهبازِ خوب همیشه بهتر از یک انسانِ بیاهمیتِ
صادق است. رنگ سفید وجود دارد، رنگ سیاه وجود دارد، اما هر دو را با هم مخلوط کن، بنابراین
همیشه چیز کثیفی وجود دارد. من در طول تمام عمر فقط انسانهای صادقِ بیاهمیت را ملاقات
کردم، میدانید، کسانی را که در پیششان صداقت از قطعاتِ کوچک تشکیل شده بود، طوریکه
انگار آنها را مانند گداها در زیر پنجرهها جمع کرده باشند. این یک صداقت رنگارنگ است،
بدجور به هم وصله شده و در همه جا پُر از تَرَک ... و سپس هنوز یک صداقت کتابی وجود
دارد که توسط خواندن بدست میآید؛ این صداقت به انسانها مانند شلوارهای بهترش برای
مناسبتهای رسمی خدمت میکند. به هر حال همه چیز در نزد بیشتر انسانهایِ به اصطلاح
خوبِ پولداری که هر روزشان روز جشن است خوب است؛ آنها صداقت را در خود حمل نمیکنند،
بلکه در پیش خود برای نشان دادن، تا با آن در برابر دیگری بدرخشند. من با افرادی برخورد
کردم که بر طبق طبیعتشان خوب بودند، اما آدم به آنها به ندرت برخورد میکند و تقریباً
فقط خارج از دیوارهای شهر در میان مردم عادی یافت میشوند. در پیش چنین افرادی فوری احساس میکنی
که آنها خوب هستند! و تو میبینی که آنها خوب متولد شدهاند ... بله! ...
علاوه بر این همه آنها را شیطان ببرد، خوبها را مانند بدها را!
من میدانم که حقایق زندگیام را برایتان کوتاه و سطحی تعریف میکنم، و اینکه باید
برایتان درکِ چرا و به چه دلیلِ آن سخت باشد ... اما این به من مربوط است. بله، نکته
اساسی در واقعیتها نیست، بلکه در حالات روانیست. واقعیت، وسائل کهنه و زباله است.
من اگر مایل باشم میتوانم واقعیتهای زیادی انجام دهم؛ برای مثال من یک چاقو برمیدارم
و آن را در گلویتان فرو میکنم، حالا، این یک واقعیت جنائی خواهد بود! یا من آن را
در شکم خود فرو میکنم، این دوباره یک واقعیت است. بطور کلی آدم میتواند حقایق مختلفی
انجام دهد، اگر که روحیه اجازه دهد. کل جریان در حالت روحی قرار دارد، آنها حقایق را
تولید میکنند، آنها افکار و ایدهها را خلق میکنند. و آیا میدانید یک ایدهآل چیست؟
بله! این خیلی ساده یک عصا است، ابداع شده در آن زمانی که انسان یک گاوِ بد شد و شروع
کرد فقط بر روی پاهای پشتی خود راه برود. زمانی که در حال بلند ساختن سر از روی زمینِ خاکستری به آسمان آبی نگاه کرد و از شکوه درخشندگی آن کور شده بود. سپس او در حماقتش
به خود میگوید: <من به آن دست خواهم یافت!> و از آن زمان او خود را با این عصا
بر روی زمین به اطراف میکشاند و با کمک آن تا به امروز هنوز در حال نگهداشتن خود بر
روی پاهای پشتیست.
شما احتمالاً باور نخواهید کرد که من هم میخواهم به آسمان دست یابم؛ من هرگز در
خودم چنین نیازی احساس نکردهام. من این را فقط گفتم، تا یک کلمه زیبا گفته باشم.
من دوباره از داستانم دور افتادم؛ خب، این هیچ مهم نیست. اما آدم فقط در رمانها
کلاف در هم تنیدۀ منظم رویدادها را باز میکند، زندگی ما برعکس یک کلاف در هم تنیدۀ
نامنظم است. علاوه بر این، آدم برای رمانها هزینه میکند، و من بیهوده تلاش میکنم.
شیطان میداند برای چه! ...
خلاصه، این شیوه زندگی مورد علاقهام واقع میشود، و وقتی بزودی وسیلۀ معاشم را
کشف میکنم بیشتر مورد علاقهام واقع گشت. من روزی میرفتم و در دوردست یک ملک میدیدم
که در نور خورشیدِ بعد از ظهر میدرخشید. از میان غله خشک شده سه نفر، یک آقا و دو
خانم به سمت من در حرکت بودند. آقا یک ریش خاکستری داشت، عینک زده بود و بسیار باشکوه
دیده میگشت. زنها لاغر بودند اما با این حال مانند افرادی با وضعیت بهتر دیده میشدند.
من چهره یک دردمند را به خود میگیرم و درخواست میکنم اجازه دهند به آن خانه روستائی
داخل شوم تا آنجا شب را بگذرانم. آنها این اجازه را میدهند و همدیگر را پُر معنی نگاه
میکنند. من مودبانه تعظیم میکنم، تشکر میکنم و آهسته از آنها دور میشوم. آنها اما
برمیگردند، بدنبالم میآیند و با من وارد یک گفتگو میشوند: چه کسی؟ از کجا؟ به کجا؟
آنها افرادی با خلق و خوی انسانی بودند. ماهیت نگرش آنها لیبرال بود و در واقع پاسخها
را آنها به من میرساندند، طوریکه من، وقتی به خانه آمدم متوجه شدم که به آنها خیلی
زیاد دروغ گفته بودم: گویی که من مردم را مطالعه و آموزش میدهم، و گویی که روحم از
ایدههای مختلفی گرفتار گشته باشد و امثال اینها ... من میتوانستم قسم بخورم که همه
چیز به این خاطر پیش آمد، زیرا آنها میخواستند آنطور بشنوند. من توسط پاسخهایم مانع
آنها نگشتم من را برای کسی به حساب آورند که میخواستند به حساب آورند. اما وقتی من
خود را معرفی کردم، ایفای نقشی که در برابرشان بر عهده گرفتم چه سخت بود، اصلاً
احساس خوبی نداشتم. اما بعد از خوردن شام متوجه میشوم که بازی کردن این نقش به نفع
من بود، زیرا این مردم خیلی خوب غذا میخوردند. آنها با احساس غذا میخوردند، آنها
مانند مردم با فرهنگ غذا میخوردند. سپس به من یک اتاق کوچک نشان داده میشود، آقا
به من شلوار و وسائل دیگر هدیه میکند، بطور کلی با من بسیار خوب رفتار میکردند. حالا
من در عوض، برای اینکه آنها را سرگرم سازم میگذارم تخیلم پرواز کند. اوه ملکه آسمانی،
چه دروغهائی من آنجا گفتم! چلستاکُف در <بازرس> اثر نیکلای گوگول در مقابل آن
چه میتوانست باشد؟ یک اولن اشپیگلِ روسی. چلستاکُف یک ابله است! من هرگز دروغ نمیگفتم،
بدون آنکه این هوشیاری را از دست بدهم که دارم دروغ میگویم. من خودم راضی بودم که
چه زیبا میتوانم دروغ بگویم. من به شما میگویم، من طوری دروغ میگفتم که حتی دریای
سیاه اگر دروغهایم را میشنید سرخ میگشت. این مردمِ خوب با لذت به من گوش میکردند،
آنها گوش میکردند و به من مانند کودکِ بیمارِ خودشان غذا میدادند و مراقبت میکردند.
و من در عوض برایشان داستانها را میساختم. حالا کتاب کوچکی که من
خوانده بودم و مجادلهای که با فریسیانِ همسرم داشتم به کمکم میآمدند.
من به شما میگویم که خوب دروغ گفتن یک لذت بزرگ است. وقتی دروغ میگوئی و میبینی
که حرفت را باور میکنند بنابراین خود را بالاتر از مردم احساس میکنی. و خود را بالاتر
از انسانها احساس کردن یک احساس عجیب است! تسلط داشتن بر هوشیاری انسان و در پیش خود
فکر کند: <احمقها!> بهترینها را برای یک انسان خواستن همیشه خوشایند است. بله،
اما حتی برای او، یعنی برای انسان شنیدنِ یک دروغ بسیار مطبوع است، اما شنیدن یک دروغ
خوب، دروغی که پشمش را نوازش کند؛ شاید هم هر دروغی خوب باشد، یا برعکس ــ شاید همه چیزِ خوبی یک دروغ باشد. به ندرت چیزی در جهان پیدا میشود که سزاوار توجه بیشتری از ایدههای
مختلفِ بشریست: شیفتگیها و رویاپردازیها و امثال آن. بعنوان مثال میتوان عشق را در
نظر گرفت. من همیشه در زنها دقیقاً آنچیزی را دوست داشتم که هرگز در آنها یافت نمیگشت،
و با آنچه من آنها را میآراستم همچنین بهترین چیز برایشان بود. تو برای مثال یک زن
تازه و مهربان را میبینی، و فوری تقریباً چنین چیزی تصور میکنی: او باید اینطور در
آغوش بگیرد، او اینطور خواهد بوسید، لخت او اینطور دیده خواهد گشت، در حال گریستن این
تأثیر را خواهد گذاشت، در شادی اینطور دیده میشود. و سپس در پیش تو بطور نامحسوس این
اعتقاد بوجود میآید که تمام این چیزها در پیش او واقعاً موجود است، و در حقیقت دقیقاً
همانطور که تو مایلی ... حالا کاملاً مشخص است که اگر تو با او همانطور که واقعاً است
آشنا شوی ــ تو رسماً بطور جدی در مخمصه افتادهای ... خب، این زیاد مهم نیست، نمیشود به این خاطر که چون آدم گاهی با آتش خود را میسوزاند دشمن آتش شد، باید
آدم فقط به یاد داشته باشد که آتش همیشه گرم میسازد، اینطور نیست؟ ... خوب پس ...
دقیقاً به همین دلیل آدم نمیتواند دروغ را مضر بنامد، همیشه آن را سرزنش کند و حقیقت
را بر او ترجیح دهد ... آدم اما هنوز نمیداند که این حقیقتِ بسیار ستایش گشته اصلاً
چیست ... هنوز کسی شناسنامهاش را ندیده است ... شاید وقتی آدم اسنادش را دقیق نگاه
کند، سپس شیطان میداند که حقیقت خود را بعنوان چه چیزی مشخص میسازد ...
اما من بجای آنکه به موضوع بپردازم مانند یک سقراط فلسفهبافی میکنم ...
من به این مردمِ صادق تا خسته ساختن تخیلم دروغ گفتم، و وقتی سپس خود را در خطر
دیدم که برایشان خسته کننده شوم ــ بعد از گذراندن سه هفته در پیش آنها از آنجا میروم.
من با گرفتن هدایای زیادی برای سفر از پیششان به نزدیکترین ایستگاه قطار میروم تا
از آنجا به مسکو کوچ کنم. از مسکو به تولا را بخاطر اشتباه بازرس قطار رایگان میروم.
حالا من خود را در تولا در مقابل فرمانده پلیس آنجا مییابم. او به من تیز نگاه میکند و میپرسد:
<اینجا میخواهید چکار کنید؟>
من میگویم: <من نمیدانم.>
او میپرسد: <چرا شما را از پترزبورگ دور ساختند؟>
من میگویم: <این را هم نمیدانم.>
او بررسیکنان میپرسد: <ظاهراً به خاطر چیزهائی که در مجموعه قوانین جنائی
در نظر گرفته نشدهاند؟>
من اما همچنان نفوذناپذیر باقی میمانم.
او میگوید: <شما مشتری ناراحت کنندهای هستید.>
من میگویم: <آقای عزیز، هرکس تخصص خود را دارد!>
او بعد از مدتی فکر کردن به من پیشنهاد زیر را میدهد: <از آنجا که شما خودتان
یک محل سکونت انتخاب کردهاید، بنابراین میتوانید اگر از ماندن در پیش ما خوشتان نیاید
به رفتن ادامه دهید. شهرهای دیگری هم هستند، برای مثال، اَریول، کورسک، اسمولنسک. برای
شما میتواند کاملاً بیتفاوت باشد که کجا زندگی کنید. آیا با این موافقید؟ بنابراین
میخواهم برایتان یک گواهی اجازه عبور صادر کنم. این برای ما خیلی خوشایند خواهد بود
که مجبور نباشیم نگران سلامتی شما باشیم. ما به هر حال دغدغههای اداری زیادی داریم
... و، شما صراحت من را میبخشید، به نظرم میرسد که شما برای افزودن نگرانیهای پلیس انسان
مناسبی هستید، به نظرم شما حتی برای این کار خلق شدهاید.>
<که اینطور، که اینطور. اما من از اینجا خوشم میآید.> ...
او میگوید: <آیا اگر سه روبل برای سفر بگیرید از اینجا میروید؟>
<آقای عزیز، شما زحماتتان را خیلی ارزان حدس میزنید. خیلی بهتر است به من اجازه
دهید تحت حمایت قوانین شهر تولا باقی بمانم.>
اما او نمیخواهد به هیچوجه من را داشته باشد ... او مردی منطقی بود! حالا، من
از او پانزده روبل میگیرم و به اسمولنسک میروم. ــ بنابراین میبینید، هر وضعیت بحرانی در خود امکان یک وضعیت بهتر را حمل میکند. من این را بر اساس یک تجربه محکم
و نیروی اعتقاد عمیقم از شایستگی و مهارتِ عقلِ بشری ادعا میکنم ... عقل، عقل یک قدرت
فوقالعاده است! ... شما هنوز یک مرد جوانید، من به شما میگویم: اگر فقط به عقل اعتماد
کنید، بنابراین هرگز هلاک نمیشوید. باید شما بدانید که هر انسان در درونش یک ابله
و یک کلاهبردار جا داده است. ابله احساس او است و کلاهبردار عقلش. احساس به این خاطر
ابله است، زیرا بد و صادق است و نمیتواند تظاهر کند. اما مگر آدم میتواند بدون تظاهر
کردن زندگی کند؟ این کاملاً ضروریست، تظاهر کردن؛ از روی همدردی با انسانها باید آدم
آن را انجام دهد، زیرا آنها در نهایت قابل همدردی هستند و بویژه سپس وقتی که آنها با
دیگران همدردی دارند ...
بنابراین من با این احساس به اسمولنسک میروم که زمین در زیر پاهایم محکم است،
و با این آگاهی که میتوانم همیشه به حمایت بشردوستانه مردم از یک طرف و به حمایت پلیس
از طرف دیگر حساب کنم. من برای مردم ضروری هستم، برای اینکه بتوانند در کنار من احساسات
شریفشان را به کار اندازند، برای پلیس برعکس وجودم غیرضروریست، به همین دلیل است که
هم مردم و هم پلیس به من از دارائیشان میبپردازند.
به این ترتیب پیش میرفت. ــ
من میرفتم و در خودم میخندیدم. ظاهرم قابل احترام بود. سپس یک روستائی پیش من میآید. او به اطراف نگاه میکند و میپرسد: <آیا شما از گروه تجسس هستید؟> من
با خود فکر کردم یک گروه تجسس اصلاً چه است؟ و به او پاسخ میدهم: <بله، از نوع
واقعیاش.> او میپرسد: <آیا یک جاده از اینجا به سمت تِرپوکا ساخته خواهد شد؟>
من میگویم: <به سمت ترپوکا، بله!> او میپرسد: <آیا بزودی از مردم برای این
کار استفاده خواهند کرد؟> من میگویم: <بزودی، بزودی.> او میپرسد: <آیا
شنیدهای که از کارگرها وثیقه گرفته میشود؟> من میگویم: <بله، میگیرند.>
او میپرسد: <آیا نشنیدهای چقدر برای هر نفر؟> من میگویم: <بله، از بیست
کوپک به بالا.> او میگوید: <که اینطور، که اینطور.> من فوری به خودم توضیح
میدهم که منظور از این سؤالها چه است، و میپرسم که او از کجا است، چند نفر در روستایش
زندگی میکنند، که آیا تعداد زیادی در موقعیتی هستند که به سر کار بروند، چند نفر پیاده،
چند نفر با اسب. حالا، او من را درک میکند. او خواهش میکند: <کارگرها را از روستای
ما برمیدارید؟> من به او میگویم: <برای من مهم نیست از کجا کارگرها به کار
گرفته میشوند.> بنابراین من برای ترجیح دادن روستایش در استخدام کارگر یک
سکه پنج روبلی از او میگیرم. بعلاوه برای ضمانت از حضور به موقع برای کار در تاریخ مشخصی
بیست کوپک از هر فردِ پیاده و سی کوپک از هر صاحبِ اسب میگیرم. به این ترتیب به من مبلغ
صد روبل تحویل داده میشود، من به آنها قبض دریافت میدهم، با کلمات دوستانه با آنها
حرف میزنم و خداحافظی میکنم. من در اسمولنسک ظاهر میشوم، و از آنجا که هوا سرد بود،
بنابراین تصمیم میگیرم زمستان را در آنجا بگذرانم. بزودی افراد خوبی را پیدا میکنم
و خود را با آنها تطبیق میدهم. وضع خوب بود، من زمستان را کسل کننده نگذراندم. اما
بهار فرا میرسد، و حرفم را باور کنید، این من را از شهر بیرون میکشد. من میل به سفر
احساس میکنم. ــ چه کسی میتوانست مانعم شود؟ بنابراین دوباره میروم و تمام تابستان
را در اطراف ول میگردم. در زمستان به یلیساویتگراد میرسم. اما در یلیساویتگراد نمیتوانستم
جائی پیدا کنم. بعد از تلاش در جهات مختلف عاقبت راه خود را پیدا میکنم. من در روزنامه
محلی بعنوان روزنامهنگار درخواست کار میکنم. یک شغل ناچیز، اما آدم در این کار آزادی
خود را دارد و تا حدی غذایش را پیدا میکند.
سپس با یونکرن آشنا میشوم، ــ در این شهر مدرسه سوارهنظام یونکر وجود دارد ــ
و از این آشنائی برای براه انداختن ورق بازی استفاده میکنم. با شایستگی بازی میشود،
و نتیجه اوضاع برای من درخشان بود، من هزار روبل را از آن خود میکنم. و دوباره بهار
شروع میشود، این بار بهار من را با پول و ظاهر یک جنتلمن میبیند.
به کجا باید رفت؟ به اسلوویانسک برای آبدرمانی، در آنجا تا ماه اوت با موفقیت بازی
میکنم. در این ماه اما باید از آنجا میرفتم. من در شیتومِر زمستان را با یک زن میگذرانم.
یک آشغالِ درست و حسابی اما با یک زیبائی بینظیر!
من سالهای اخراجم از پترزبورگ را اینطور گذراندم و سپس دوباره به آنجا برگشتم.
شیطان میداند که چرا این شهر همیشه من را جلب میکرد. من بعنوان جنتلمن به آنجا بازگشتم،
با منابع مالی. من به سراغ افراد آشنا میروم، و چه چیز معلوم میشود؟ شیوه زندگیام
در مسکو در میان افراد لیبرال برایشان شناخته شده بود. همه میدانستند که من چگونه
سه هفته بر روی مزارع کشاورزها گذرانده و به روحهای گرسنۀ با میوههای تخیلم غذا داده
بودم. آنها همچنین از تمام داستانهای دیگر باخبر بودند. حالا، در این چه چیزی بود؟ اما
احتمالاً باید چنین میبود. وقتی هفت در بر رویت بسته هستند بنابراین سعی کن در دیگر
را باز کنی. اما من موفق نمیشدم! من برای این کار بسیار تلاش میکردم، دلم میخواست
یک موقعیت دائمی در جامعه بدست آورم، اما موفق نمیگشتم! ممکن است به این خاطر باشد
که من در طول سه سال مهارتم در تطبیق دادن خود با دیگران را از دست داده بودم، یا اینکه
مردم در این بین جغدهای بزرگتری شده بودند. حالا، و ببین، وقتی اوضاعم سخت شده بود
شیطان مرا به این فکر انداخت تا خدمات خود را به پلیس مخفی عرضه کنم. من خود را بعنوان
جاسوسی عرضه میکنم که مایل است نظارت بر قمارخانهها را بر عهده گیرد. من پذیرفته
میشوم. شرایط خوب بودند. من به این حرفۀ مخفی یک حرفۀ علنی هم میافزایم، و در حقیقت
شروع میکنم با گزارشگری برای یک روزنامه خود را مشغول سازم. من وقایع خیابانی گزارش
میکردم و گهگاهی برایشان پاورقی مینوشتم. و سپس بازی میکردم. من اجازه دادم آنقدر
توسط ورق بازی اغوا شوم که کاملاً فراموش کردم به مقامات بالا در این مورد اطلاع دهم. من
به کلی فراموش کردم که این وظیفه و تعهد من بود. وقتی من پولهایم را باختم، به یاد
میآورم، تو باید به پلیس گزارش بدهی. اما نه، ــ من با خودم فکر کردم، ــ تو باید
ابتدا پولت را دوباره برنده شوی و بعد برای مقامات بالا سخنرانی کنی. به این ترتیب
انجام این وظیفه را مدتی طولانی به تعویق انداختم، تا اینکه یک بار در محل جرم، پشت
میز قمار، توسط پلیس غافلگیر میشوم. البته مأموران پلیس پس از مطلع شدن از اینکه یکی
از خودشان هستم به من فحش میدهند. روز بعد من را احضار میکنند. من توبیخ شدیدی میشوم،
به من میگویند که من اصلاً وجدان ندارم، و من را از پایتخت اخراج میکنند. دوباره
اخراج! بدون حق بازگشت به مدت ده سال.
حالا من شش سال است که سفر میکنم، و این قابل تحمل است. من از سرنوشت خود شکایت
نمیکنم. ترجیح میدهم برایتان از این زمان تعریف نکنم، چون یا بسیار یکنواخت است یا
بسیار متنوع. اما بطور کلی این یک زندگی شادِ پرندهایست. فقط گاهی کمبود غلات وجود
دارد. اما آدم همچنین اجازه ندارد خواستههای بزرگی داشته باشد، وقتی آدم در نظر بگیرد
که حتی افرادی که بر تخت سلطنت مینشینند لذات بیشتری احساس نمیکنند. در یک زندگی،
آنطور که من میگذرانم، وظایفی وجود ندارند، این اولین چیز خوب است، و همچنین هیچ قانونی بجز قانون طبیعت، این دومین چیز خوب
است. البته گاهی افراد پلیس نگرانم میسازند، اما در بهترین مسافرخانهها هم کَک وجود
دارد! در عوض اما شما میتوانید به سمت راست و چپ، به جلو، عقب، به هر جائی که بخواهید
بروید. و این شما را به هیچ کجا نمیکِشد، بنابراین نان از کشاورز تهیه کن ــ کشاورز
خوب است و همیشه میدهد ــ بنابراین نان تهیه کن و دراز بکش، تا اینکه میل بدست آوری
به سفر ادامه دهی.
چه جاهائی که نبودم؟ در آشپزخانههای تجار مسکو میگذاشتم از من پذیرائی کنند.
من در صومعه کیِیِف و در آتِن زندگی میکردم. من در چنستوخووا و موروم بودم. گاهی
اوقات به نظرم میرسید که من با قدمهایم هر مسیر پیادهروی در امپراتوریِ روسیه را
برای دومین بار میپیمایم. به محض اینکه فرصتی دست دهد که ظاهرم را بازسازی کنم، بنابراین
به خارج میروم! به رومانی، و از آنجا همۀ راهها به رویم باز هستند. در روسیه برایم
خسته کننده است. من در این کشور هر کاری از دستم برمیآمد انجام دادم.
من فکر میکنم که در واقع در طیِ این شش سال کارهای زیادی انجام دادهام. چقدر
کلمات عجیب من صحبت کردم، چقدر معجزه من تعریف کردم! تو به یک روستا میروی، درخواست
یک محل برای گذراندن شب میکنی، و وقتی به قدر سیر شدن به تو غذا میدهند، بنابراین
بر روی چنگِ تخیلت چیزی تنظیم میکنی! شاید هم فرقه جدیدی تأسیس کرده باشم، چون من
بسیار زیاد از کتاب مقدس صحبت کردم. و میدانی، کشاورز در رابطه با کتاب مقدس مجهز
به یک غریزه است، طوریکه او با دو کلمه مربوط به آن میتواند یک چنین آموزه جدیدی تأسیس
کند، که، ــ آه تو! ... و چقدر من بخاطر تقسیم و محدود کردن زمین قوانین نوشتم! بله،
من تخیل زیادی در داخل زندگی ریختم!
حالا، بنابراین من همینطور زندگی میکنم، زندگی میکنم و مطمئنم که اگر بخواهم
ساکن شوم به آن هم دست خواهم یافت، چون من عقل دارم، و زنها برایم ارزش قائلند. حالا
به نیکولاجِف میروم، به حومه شهر، جائیکه دختر یک سرباز قدیمی زندگی میکند. او یک
بیوه است، زیبا و ثروتمند. من پیش او میروم و میگویم: <کوچولو، حمام را آماده
کن، من را بشور، و لباس تنم کن. من سپس از ماه به ماه پیش تو میمانم.> همه چیز
فوری انجام میشود، و وقتی او معشوق دیگرش را طرد میکند من در پیش او بیشتر از یک
ماه را میگذرانم، تا زمانیکه میخواهم. من در سومین سال سفر دو ماهِ زمستان را در
پیش او زندگی کردم، در سال گذشته حتی سه ماه. اگر او عاقلتر بود میتوانستم تمام زمستان
را پیش او بمانم. اما اینطور در پیش او برایم ملال انگیز بود. او نمیخواست بجز از
باغ سبزیجاتش که برایش در سال دو هزار روبل درآمد داشت هیچ چیز دیگری بداند.
یا من به کوبان میروم. آنجا یک قزاق وجود دارد به نام پیتر سیاهپوست که من را
بعنوان یک مرد مقدس به شمار میآورد. ــ خیلیها من را در زندگی بعنوان یک مرد عادل
در نظر میگیرند. بسیاری از مردمِ ساده و مؤمن به من میگویند: <پدر، این پول را
بگیر و وقتی در پیش مقدسین هستی برایشان یک شمع روشن کن.> من آن را قبول میکنم
... من برای افراد مؤمن ارزش قائلم و نمیخواهم آنها را توسط حقایق شرمآوری ناراحت
کنم، که من با پول صادقانه اهدا شدۀ آنها برای هیچ مقدسی شمع نمیخرم، بلکه برای خودم
تنباکو خواهم خرید.
اما در آگاهی جذابیت زیادی قرار دارد که برای بشریت بیگانه شده است، در درکِ روشنِ بلندی و دوامِ آن دیوار گناهان در مقابل دیواری که تو خودت بر پا کردهای. همچنین در
خطر دائمیِ افشا گشتن شیرینی و تندیِ بامزه فراوان است. زندگی یک بازیست. من همه چیز
را بر روی کارتم مینشانم، یعنی یک صفر، و به این خاطر همیشه برنده میشوم، بدون خطرِ از دست دادن چیزی بجز دندههایم. اما من مطمئنم که اگر باید من را بزنند، آدم من را
مجروح نخواهد ساخت، بلکه خواهد کشت. این نمیتواند برای هیچکس توهین باشد، و ترسِ از
آن احمقانه خواهد بود.
خوب، مرد جوان، من داستان زندگیام را برایتان تعریف کردم. و همچنین با منحرف گشتن
از مطلب تعریف کردم. زیرا در داستان من همچنین فلسفه بود، و میدانید، من آنچه را که
تعریف کردم دوست دارم، به نظرم میرسد که دقیق تعریف کردهام. من به رفتن ادامه میدهم،
کاملاً مطمئنم که در اینجا بسیار نوشتهام، و من قسم میخورم که اگر چیزی دروغ گفته
باشم، بنابراین بر اساس حقایق آن دروغ را گفتهام. به این نگاه نکنید، بلکه به روش
توصیف کردنم نگاه کنید. من به شما اطمینان میدهم که این با سرچشمۀ روحم مطابقت دارد.
من به شما یک مرغ برشته از تخیل دادم، با سُس نابترین حقیقت.
اما راستی چرا من این را به شما گفتم؟ به این خاطر، عزیزم، زیرا من احساس میکنم
که چه کم شما من را باور میکنید. من بخاطر شما خوشحالم. خوب! شما انسان را باور نمیکنید!
زیرا او همیشه وقتی از خود تعریف میکند دروغ میگوید! او در زمان بدبختی دروغ میگوید
تا برای خود بیشتر ترحم برانگیزد؛ او در زمان خوشبختی دروغ میگوید تا بیشتر به او
حسادت ببرند؛ او در تمام مواردِ ممکن دروغ میگوید تا بیشتر جلب توجه کند."