خانم دوستداشتنی اسب‌سوار ما.

پدران شهر، همه پیر، ریش سفید، باهوش و داناْ یک جلسهُ مشورتِ مهم داشتند. شهردار با یک ریش بزی بلندِ مانند برف سفید، با چینهای دائمی پیشانی، با چشمانِ تاریکی که در آنها زندانِ عمیقاً سیاهِ بدونِ پنجره‎ای قرار داشتْ باهوشترین و داناترین بود.
و آنها تصمیم میگیرند: چون تمام آرامش و اخلاق در میان مردها از بین رفته است، چون پدر پسر را و پسر پدر را به خاطر او میکشند، بنابراین باید ساحره بمیرد. او باید بر روی یک اسبِ وحشیِ سفید رنگ محکم بسته شود؛ و اسب باید توسط میلههای گداخته، با شلاق و ضربات چوب خشمگین گشته و با او در خلنگزار سریع بتازد ... برو به جهنم، برو به جهنم، شیطان. اسب او را از میان خارها و بوتهها میکشاند، از میان تنهُ درختان با فشار رد میکند، با او در باتلاق و لجنزار فرو میرود. برو به جهنم، برو به جهنم، شیطان!
*   *
*
چهار بردهُ جلاد با لباسی مانند آتش سرخ و با کیسهُ سیاهِ کشیده بر سر که برای شناخته نشدن فقط دو چشم از میان آن دیده میگشتْ با تمام تلاش اسب را که از خشم میلرزید رام میکنند و نگهمیدارند. یکی از آنها سوراخ بینی اسب را میگیرد، طوریکه چشمهایِ عصبانیِ براقِ حیوان که بطرز وحشیانه شکنجه شده بودْ مانند آتش جهنم میگدازند.
آیا اسب تمام شده است؟
حالا دو مردِ دیگر با کیسهُ سیاه بر سرْ زن جوان را میآورند.
آه ای مادر مقدس دستت را از آسمان دراز کن.
زن بدبخت پوشیده شده با یک لباسِ بلندِ سفید، با سر خَم و با موی پریشانِ تا کمر آویزانْ خود را نزدیک میسازد.
و حالا یک صورت رنگپریده و شیرین و دو چشم بزرگِ خاکستریْ با نگاه وحشتزده در ابرها جستجو میکنند: آه شما ارواحِ مقدس به من کمک کنید! آه گوسفند خدا به من کمک کن! رحمت خدا بر راهبین!
آیا مگر تقصیر او بود که وقتی مردها، جوان و پیر به او نزدیک میگشتندْ بزرگترین حماقتها را انجام میدادند. آیا این گوشتِ لطیف صورتی رنگِ روشنش بود که آنها را دیوانه میساخت؟
حالا او محکم بسته شده است. اسب شکنجه میشود. حرکت کن! و اسب با یک جهشِ فوقالعاده و با فریادی که اسب‎ها فقط در هنگامِ درد شدید خارج میسازندْ شروع به تاختن در خلنگزار می‎کند.
و خورشید بر روی خلنگزار آخرین بوسهاش را میفرستاد. و سرخی شب از سمتِ دریا تسلی میداد. و شب همه چیز را با بالهایِ نرمِ سیاهْ صلحآمیز میپوشاند. و شهر کوچکِ اشلسویگـهولشتاین محکم در خواب بود، همانطور که چندین قرن محکم خوابیده بود، بسیار جدا از تمام جهان، بسیار جدا.
*  *
*
در روز بعد موج بزرگِ مردم از میان تمام شهر به حرکت میافتد. و همه شرکت داشتند، شهردار و افراد شورایِ شهر در رأس،  و در جلوی آنها پسرانِ خوانندهُ کُر با تاب دادن کُندُردانْ به سمت خلنگزار میرفتند. کشیشها میخواندند: ستایش خدای آسمان را رواست. و زنها، کودکان و مردها زانو میزدند: ستایش خدای آسمان را رواست.
و خورشیدِ ملایم صبحگاهی خلنگِ قهوهایِ دوستداشتنی را در آغوش میگیرد.
حرکت، حرکت، ما او را پیدا میکنیم.
در این هنگام راهبین صلیب را در زمین فرو میکنند، و همه زانو می‎زنند: در برابر آنها اما یک اسب سفید قرار داشت و در چمن معطر میچرید، و آرام و اهلی بود. و بر رویش زنی جوان مانندِ سوارکاری که میخواهد اجازه دهد گچ به کف پایش بمالندْ بدون رکاب نشسته بود و یک دسته گلِ خلنگ قهوهایِ دوستداشتنی در دست داشت. او لبخند میزد و سر زیبا را بر روی یال اسب قرار میداد، و لبخند میزد، و لبخند میزد. و بر بالای سر او از آسمانْ هزار بچه فرشتهُ چاق آواز میخواندند، و یک صدای لطیف طنین میانداخت: خدا عشق است.
اما هیچکس آن را نمیشنید. فقط اسقف اعظم با بینی کرکسی شکل و با انگشتر خاتمدارِ بزرگ بر رویِ دستکشِ بنفش رنگِ دستِ راستْ صدای لطیف را میشنید:
و او به جلو میرود: "او بیمار روحیست."
و تمام شهر برمیگردد، در وسط آنها زنِ جوانِ شیرین با چشمانِ بزرگ قهوهای. و زنِ دیوانه گشته با میل به صومعه میرود.
مردم شهرِ خوب اما در آن محلی که دختر بیچاره را پیدا کرده بودند یک نمازخانه میسازند.
و آن کلیسای کوچک را "خانم دوستداشتنیِ اسب‎سوار ما" مینامند.
رحمت خدا بر راهبین!

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر