ودکا.

دستان بسته
ما در سنگرها قرار داریم، ما سوارکاران، ما سربازان پیاده، ما توپچیها. زمستان بر ما پیروز شده است. ما پسرانِ زمینِ قهوهای رنگ شدهایم.
شهرهایِ زندگی فراموش گشته قرار دارند. حلقههایِ زُلفِ جنگل بیهوه طنین میاندازند. ما باید درخت‎ها، این وفادارترین برادرهایمان را قطع کنیم. ما برای بدنهایمان به آتش محتاجیم.
انزواْ پارچههای ضخیم در اطرافمان آویزان ساخته است. روز برای ما خوردن، کشیک دادن و خوابیدن شده است. اما چه کسی میگوید که ما هنوز انسانیم؟
اینکه اما جنگ دوباره خواهد آمد، حملهُ رو به جلو! اینکه آدم در حالِ کشتن حداقل تأیید زندگیاش را دارد! ای آسمان، ستونهایت کجا هستند؟ ای زمین، آسمانِ تو کجاست؟ ای حس، مانند سامسون باش! زنجیر را پاره کن!

سه فریاد
هنگام عقبنشینی در کورولایزاْ باید یک جاسوس تیرباران میگشت. به او اجازهُ داشتن یک کشیش داده میشود؛ اما او لجوج بود و کشیش را نمیخواست. او میگوید فقط یک چیز میخواهد؛ که به او اجازهُ سه بار فریاد کشیدن را بدهند. این خواهش را به سرهنگِ سالخورده میگویند و او با تکان دادن سر با آن موافقت میکند.
اولین فریاد: من شما غریبهها را تا مغزِ روحم لعنت میکنم.
دومین فریاد: جائیکه به گور سپرده میشوم باید یک جنگل رشد کند.
سومین فریاد: من از مادرم بخاطر هر جرعه شیری که از پستانهایش نوشیدم سپاسگزارم.
مترجم آنجا ایستاده بود و فریادها را یکی بعد از دیگریْ کلمه به کلمه برایمان ترجمه میکرد. و قلب من باید اعتراف میکرد: به خدا قسم این سه فریاد برای یک جاسوس بسیار عجیب و غریباند؛ و ارزش آن را دارند که آدم آنها را هرگز فراموش نکند.

نوشتار
فریاد کشیدنِ <هورا> خوب است، وقتی آدم در آلمان یک پارچِ پُر از آبجو پر روی میزش باشد و وقتی کره در تابهاش هرگز تمام نشود.
جشن پیروزی گرفتن خوب است، وقتی آدم صدای ترق و تروقِ دیگری بجز صدای ترق و تروقِ آتشبازی نشنیده باشد، و وقتی آدم انفجارِ نارنجک و ترکشها را فقط از روزنامه‏‎ها بشناسد.
حرف زدن از استقامت خوب است، وقتی آدم شبها در کنار همسرش در لانه دراز کشیده و برایش یک کودک درست میکند و میتواند لحافِ گرم را طبق میلش بر روی سر بالا بکشد.
اما یک سرباز بودن سخت است؛ زیرا که باران خیس میسازد، سرما نشگون میگیرد، خورشید نیش میزند، گرسنگی به درد میآورد، تشنگی گلو را میسوزاند، و زمینِ مرطوب باعث کمر درد و رماتیسم میگردد.
اما یک سرباز بودن سخت است؛ زیرا آدم دیگر انسان نیست؛ آدم باید ارادهاش را تسلیم ارادهُ شخصِ دیگری سازد؛ آدم هرگز فراتر از رفتن چشمان خویش نمیبیند؛ آدم باید در هر پلیدی شرکت کند و هرگز نمیداند که این اعمال پلید چه زمان به پایان میرسند.
اما یک سرباز بودن سخت است؛ زیرا آدم باید نه فقط راهپیمائی کند و باز هم راهپیمائی کندْ بلکه باید آدم هم بکُشد. این بدان معناست که باید به چهرهُ خدای متعال نگاه کنی و مسئولیت کشتن را تا پایان عمر بر عهده گیری. این بار را هیچ فرماندهای از دوش کسی برنمیدارد. همچنین بالاترین فرمانده هم این کار را نمیکند. هیچ فرماندهی.
بنابراین تعجب نکنید که ما بسیار ساکت هستیم. دوستانِ وحشتزده از خانه خارج شوید و پیش ما بیائید، و شماها درک خواهید کرد که ما خاکِ آلمان را بیشتر از شماها دوست داریم. زیرا ما از آن بسیار دورتر هستیم. زیرا ما هر ساعت باید برای آن کشته شویم. زیرا ما ابتدا در غربت میتوانستیم بسنجیم که خاک آلمان واقعاً چیست. سپس شماها درک خواهید کرد که ما بر علیه دشمنِ خود از هیچ کلمات بزرگی استفاده نمیکنیم، بلکه با احترام دست به سمت کلاهخود میبریم. و اما، وقتی دشمن بیاید، سپس ما یک لحظه هم تردید نمیکنیم، سپس ماشه را میفشریم و به قفسهُ سینهُ پهناورش شلیک میکنیم!
آمین!

ودکا
ما در اقامتگاهِ خود در نزد یک دهقانِ روسی نشسته بودیم، گفتگو در حلقهُ همرزمان میچرخید، هر یک از ما حرفی برای گفتن داشت که میتوانست بدون مجازات آن را تعریف کند، و در پایان، قبل از آنکه ما به رختخواب برویم، یعنی بر روی زمین بخوابیمْ همرزمِ لهستانیِ کوچک اندامِ ما یک داستان از ودکا تعریف میکند.
دهقانِ روسی گرچه هیچ کلمهای از صحبت ما نمیفهمیدْ اما پارسامنشانه به آن گوش سپرده بود. هنگامیکه اما حالا کلمهُ <ودکا> به انبارِ مغزش راه مییابدْ یک درخشندگیِ شاد بر چهرهُ پُر چین و فروافتادهاش می‎دَود. او بطور غیرمنتظره از جا میجهد و شروع به یک رقص روسی میکند، رقصی چنان عجیب و غریب که ما باید بسیار میخندیدیم. سپس در  ظروف خیالی برایمان به اصطلاح ودکا میریزد، به این سو و آنسو می‎پرد، بعد شروع میکند مستانه به تلو تلو خوردن و عاقبت وقتی همسرش به اتاق میآیدْ او یک چوب برمیدارد و با آن به زن چنان ضربهای میزند که زن در حال گریستن میگریزد.
بنابراین در ژانویه سال 1916 این اتفاق رخ می‎دهد که فقط طنینِ یک کلمه توانست یک انسان را مست سازد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر