گاهی اوقات.

گاهی اوقات، وقتی صفوف سربازها از کنارت میگذرند؛ پیادهنظام با گامهای سنگینشان که شخصیتِ کل لشگرکشی را آشکار میسازد، توپچیها با آن چهرهُ جوان دانایشان، پیشاهنگان با حرکاتِ مغرورِ بیترس از مرگ، مُسلسلچیها، شکارچیان و بقیهُ نیروهای نظامی، سپس گاهی چنین پیش می‎آید که یک چهره که تو آن را برادر مینامیْ برای یک لحظه روشن میگردد، تو آن را در چشمهایش می‎بینی.
شماها هیچ کلمهای صحبت نمیکنید. شماها هیچ ایماء و اشارهای نمیکنید. نگاهتان به عنوان پیامرسان به هم برخورد می‎کنند و روحتان خود را به عنوان دست میگسترانند.
از کنار هم می‎گذرید.
تمام.
تا ابد جدا گشته.
راهپیمائی به سمت شرقْ در شبهای سردِ بیابانهای متروک ادامه مییابد. اما حال و حوصلهُ تو و آن شخص مانند افرادیست که یک آشامیدنی خوب نوشیدهاند.
یک آشامیدنی خوب، شفابخش، شفاف و باشکوه.

یونیفورم مرگ
نه تنها زندگانْ همچنین مُردهها هم یک یونیفورم دارند، که البته یونیفورم مُردهها عجیب و غریب است. از هیچ پارچهای و از هیچ رنگی بُرش داده نگشته و منحصراً از سکوتی بیمرز دوخته شده است. آنجا هیچ دکمهای نمیدرخشد، هیچ درجهُ طلائیِ دوخته شده بر روی آستین و هیچ سردوشیِ براق که تفاوتها را اعلام میکنند. تمام اینها برابرند. در آنجا سرجوخه در کنارِ ستوان قرار دارد، ستوان در کنارِ سروان، سروان در کنارِ سرهنگ، سرهنگ در کنارِ مردِ عادی. در آنجا دیگر تفاوتِ قبیلهای وجود ندارد. در آنجا یونیفورمِ مرگ همهُ شهروندان را با لباسِ امپراتوریِ یکسانی پوشانده است، فرانسویها و آلمانها را، روسها و اتریشیها را، بلغاریها و صربها را، مرد انگلیسی و تمام دیگرانی را که فراموش ناگشتنیاند. آنها همگی آنجا به یک شکل منجمد گشته افتادهاند! همه با حالت یکسانِ غیر قابل درک و درخواستِ پاسخ در چهره. من آنها را آنجا ردیف گشته میبینم، از آغاز داستان، اقوام فنیقی در کنار اقوام رومی، تاتارها در کنار غربیها، آزتکها در کنار اسپانیاییها، همه در حالِ پرسشِ یکسانی از مرگ، از قرنها پیش تا کنون. و زندگیِ احمق نمیداند طور دیگر عمل کندْ بجز آنکه به آنها به اصطلاح برای پاسخْ تودهُ بیشتری کشته شده بیفزاید. همه پیچیده گشته در پالتویِ مادرانهُ یکسان. در پالتویِ سکوت.

گل مینا
هنگام پیشروی وینتراشتاینر میگوید: ما بطور غیرمنتظره زیر آتش توپخانه قرار گرفتیم. بلافاصله دستورات فریاد کشیده میشوند. ما به سمت چپ هجوم میبریم و به چمنزاری پر از گلِ مینا داخل میشویم. گلها آنجا بر روی ساقههای نازک ایستاده بودند؛ چشمانِ زردِ جذابِ قاب گشته توسطِ یک تاج سفیدِ زیبا. در هنگام گام برداشتنهای ما آنها موج میزدند، درست مانند رفتار زن جوانی که در حال لرزیدن انتظار میوهچینی و محبوبش را میکشد.
ما سربازها وقت نداشتیم که به زیبائی رشد کرده توجه کنیم. ما باید به فاصلهُ دور نگاه میکردیم، به آنجائیکه دشمن شلیک میکرد، و ما توجه نمیکردیم به کجا قدم میگذاریم.
وقتی ما پس از دفع آتشِ دشمن دوباره بر روی جادهُ محکم ایستاده بودیمْ من سرم را برگرداندم و به خرابکاری انجام گشته نگاه کردم. من غمگین گشتم و از فردِ کنارم پرسیدم: چرا فقط این چیزهایِ سفید شکوفا شدهاند؟ حتماً برای خوشحال کردن ما!
او، شکارچیِ سگ، نظرم را معتبر نمی‎داند و میگوید: "تو که خودت میبینی، نه سر توْ بلکه زندگی تصمیم میگیرد. آنها زندگی کردند تا توسط ما لگدکوب شوند!"

قابِ گردِ زرد رنگ
ما در نزد یک مُرده که انفجارِ نارنجک پشت و کولهپشتیاش را دریده بودْ یک جعبه عکاسی پیدا کردیم که در میانِ لباسها خوب پیچیده شده بود، و کاملاً نزدیک آن یک قابِ گردِ زرد رنگِ صدمه ندیده قرار داشت که تقریباً مانندِ عینکِ یک چشمی دیده میگشت، و ما کنجکاو، همانطور که کودکانِ بزرگسال هستند، آن را یکی بعد از دیگری در مقابل چشم نگاه داشتیم و از میانش نگاه کردیم.
منطقه از میان آن چه تغییری میکرد! یک پردهُ نازک خود را در مقابلِ همه چیز قرار میداد. اما رنگهای جهان از میان این پردهْ کاملاً شفاف و چندگونه ظاهر میگشتند. در آنجا سایهرنگهایی وجود داشتند که نقش و ظرافتشان تقریباً قلب را متوقف میساختند، رنگهایی که چشم غیر مسلح بدون کمک گرفتن از این قابِ گرد هرگز قادر به دیدن‎شان نمی‎توانست باشد.
معلمِ دبستانی که همراه ما بود برایمان این پدیده را توضیح میدهد و در پایان میگوید: "هنرمندانِ بزرگ هم درست مانند این قابِ گرد هستند. از میان آنها هم آدم به سمتِ رنگها و مشاهداتی هدایت میگردند که بدون کمکِ این هنرمندان تا ابد بر آدم مخفی می‎مانند."
مُرده آنجا افتاده بود، با صورتی صلحآمیز و به سمتِ وطن برگشته. معلم میرود و قاب گردِ زرد رنگ را با وجود آنکه مُرده دیگر به آن احتیاج نداشت در دستش قرار می‎دهد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر