شاعر سخن می‌گوید.

مأمورین شناسائی
سه مرد و یک ستوان: شماها مأمورینِ شناسائی هستید.
شماها کورمال کورمال از طریق خطوطِ خودی، با کمک گرفتن از شب به جلو میخزید، به سمت دشمن! نورِ بیرحم چهرهُ مهربانِ شب را میدرد. گلولههایِ منوّر چشمهای خیرهُ شماها را میسوزاند. شماها وحشتزده میشوید. در برابر شماها سیمهای خاردارِ دشمن قرار دارند. در پشت آنها روزنهُ تیرْ بلافاصله در کنارِ روزنهُ تیرِ بعدی، سوراخهای وحشتناکی که در آنها مرگ با رانهای سفت و خم ساخته برای پریدن نشسته است.
سه مرد و یک ستوان: شماها مأمورین شناسائی هستید.
قیچی سیمبُری دندان به هم میساید. شماها ساکتید و نفسهایتان را در سینه حبس ساخته‎اید. اما در درونیترین نقطهُ روحْ احساسِ ناراحت کنندهُ انسانی را دارید که در حینِ غذا خوردنْ ناگهان قطعه سنگی میان دندان میجوَد. قیچی دوباره دندان به هم میساید. این بار بلندتر. و پاسخ نمیگذارد مدت درازی انتظارش را بکشند. یک گلولهُ دیوانه گشته با نور کم بر روی شماها میجهد و هزاران برادران دیوانهاش به او میپیوندند. شماها خاموش در کنار دیرکِ سیمهای خاردار افتادهاید، حتی به سنگ و چوب تبدیل گشته‎اید، و دیگر به زحمت میدانید که نفس میکشید.
سه مرد و یک ستوان: شماها مأمورین شناسائی هستید.
من چه میگویم؟ مأمورین شناسائی؟ نه! شماها یک مویِ ریز بر روی شاخکِ یک حیوانِ غولپیکرید، در حال کاوش به جلو خم گشته. یک موی کوچک! و اگر حالا شماها بمیرید؟
او خرناس میکشد و به خوابیدن ادامه میدهد
و چشمک میزند و میبلعد
و دشمنانش را میکشد.
شماها مأمورین شناسائی هستید.

شاعر سخن میگوید
من میخواهم جنگ را همانطور که آن را تجربه کردم بخوانم. هیچ سرمشقِ قدیمی بر من تأثیر نمیگذارد، نوسانِ هیچ مصرعِ شعری مرا تحریک نمیکند. نیروی واقعیتها با دهانِ من از باروریِ تمام اتفاقات سخن میگوید.
انتظار نداشته باشید که اعمالِ بزرگ از من بشنوید. هیچ انسانی فراتر از سرشت خود رشد نمیکند. قرن ما فلج است. اما من میخواهم برای افراد سالم بخوانم، یک ترانه از صدایِ نفس و ضربان قلبِ آلمان، فریادی از اشتیاق. به دور من جمع شوید شما پسران جوان! توجه کنید شما دخترها! شما پدرها، شما مادرها، دست از کار بکشید و گوش کنید! چنین پندارید که من یک قاصدم.
اجازه ندهید شماها را گیج سازند! هزار زخمِ زبان بر من زده خواهد گشت، زیرا که من حقیقت را شهادت میدهم. نور برای کودکانِ تاریکی یک شکنجه است. اجازه دهید آنها فریاد بکشند! زمانی فرا خواهد رسید که نعرهکشها سکوت خواهند کرد. من اما یک نَفَس خوب دارم، زیرا که نطفهام در عشق بسته شده است. من تحمل میکنم، زیرا که حقیقت یاورم است. آه سعادتمند است کسی که در نور میزید!
اما از جنگ میخواهم بخوانم، از خونهای بخاردار، از فریادِ زخمیها، از غرش دیوانهوار تفنگهایمان. از جنگ میخواهم بخوانم، از نیاز و مشقت، از تکانهای تُندِ اعضای بدن، از ارواحِ در نوسانِ کشته شدهها بر روی بیابانهای زمین.
از جنگ میخواهم بخوانم، از اندوه عمیق انسانها، از دعاهای هزار باره‎شان. من میخواهم با بیرحمیِ یک پزشکْ در گوشتِ در حال رشد بُرش دهم. جیغِ اره چه اهمیتی برایم دارد، من در میدان جنگ فریادهای دیگری شنیدهام.
عقابها بر روی میدانِ جنگ پرواز نمیکنند، کلاغها و کرکسها پرواز میکنند. بال زدنهایشان بخاطر مردار است، بخاطر مردار همقطاران سیاه میآیند.
آنها در روز میآیند، آنها در شب میآیند. آنها رسولانِ فلاکت و عموزادههای مرگ نامیده میشوند، و هموطن بزدل بر سینه صلیب میکشد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر