سگ.

من شبها زوزهُ وحشتناکی میشنیدم. زوزه هنگامی برمیخاست که من در خواب بودم و بیشتر از آنچه اجازه گفتن دارم عذاب میکشیدم.
عاقبت فریاد در نهمین شب به اندازهای وحشتناک می‎گردد که من را به بلند شدن مجبور میسازد. من کفشهایم را میپوشم، پالتو بر تن میکنم و خارج میشوم.
از سمتِ تپه باد به شدت میوزید و نمیخواست به من اجازهُ رفتن بدهد. من با دشواری از روی مزرعه میرفتم. آنجا یک تودهُ رقیق در سر راه قرار داشت، سُربی، زمخت و کهنه. من میخواستم از روی آن رد شوم، اما پاهایم در کنار گل و لایِ باتلاق چسبیده باقی میمانند، و من این احساس را داشتم که انگار یک درختِ عظیمالجثهام و مرتب عمیقتر در خاک رشد میکنم. من باید قبل از آنکه این هیولا آزادم سازد سه بار از او خواهش میکردم.
پس از پیمودنِ مسافتی یک موش‎صحرائیِ عصبانی بر رویِ شیارِ کشتزار میپرد. یک درخت بزرگِ خار به من میگوید که باید بیدرنگ بمیرم، بعد گیرههایش را گسترش میدهد و من را به سمت خود میکشد. اما چون فریاد از فاصلهُ دور مرتب بلندتر میگشت و چون موش‎صحرائیِ سیاه با دندان سفیدِ سمی و با یک خشم موشانه ریشهُ اصلی درخت را میجویدْ بنابراین درخت من را ول میکند. حالا من آزاد بودم و میتوانستم به رفتن ادامه دهم.
یک کوهِ بلند لافزنانه خود را در جاده قرار میدهد و میخواست من را له سازد. من میخندم. در این وقت کوه میگوید: "نخند، من خود را به آب تبدیل میکنم و تو را غرق میسازم!" من دوباره میخندم. در این وقت او من را بدون آزار رساندن رها میسازد و من به رفتن ادامه میدهم، به دور دست، به دور دست، به سمتِ فریاد. من بر روی یک تپهُ دندانهدار که در طول و عرضش گل نیلوفر رشد کرده بود او را مییابم. او یک سگ لاغرِ مبتلا به مرض جرب بود، با پوستی از جذام خورده شده. او یک زنجیرِ آتشین به دور گردن داشت و با دیدن من با صدای وحشتناکی فریاد میکشد: "به من کمک کن! به من کمک کن! آه انسان، آه انسان، من به نافِ زمین زنجیر شدهام!"
من میگویم: "من چطور میتوانم به تو کمک کنم در حالی که خودم را به سختی میتوانم یدک بکِشم؟" او ناله میکند: "هیچ چیز مهمتر از داشتنِ شجاعت نیست!"
من زنجیر آتشین او را از گردن باز میکنم. از آن به بعد او هر روز و هر ساعت، گام به گام من را همراهی میکند، و زوزهاش با گذشتِ زمان به یک نالهُ ضعیفِ سگانه تبدیل شده است.

افسانه
یک خرگوشِ مادر در لانه کنار پسرش نشسته بود. در این هنگام در آن دورادور یک تیراندازیِ بزرگ شروع میشود. خرگوشِ مادر قاشق را به کناری میگذارد و میگوید: "آه، من احساس میکنم که به پائیز نزدیک میشویم، مردم خواستارِ خزِ ما هستند. پسر، پسر، ما باید خود را نجات دهیم!"
آنها به کشتزار میگریزند. آنها در آنجا انسانهائی را در حال پرش بر روی کشتزار میبینند که انسانهای دیگری با یک جهش به استقبالشان میرفتند، همه با تفنگهائی در دست که از لولههایشان دود برمیخاست. بَنگ بَنگ، آنجا شلیک میگشت.
بَنگ بَنگ، شکار وحشیانه ادامه مییابد.
بَنگ بَنگ، همه چیز مانند یک کابوس سریع تمام شده بود.
خرگوش مادر میگوید: "عجب" و کنجکاوانه یک مُرده را که با مغز خُرد گشته در شیارِ کشتزار افتاده بود بو می‎کشد و ادامه میدهد: "جهان دیوانه شده است. انسان ما خرگوشها را کاملاً فراموش کرده است. حالا انسانها همدیگر را شکار میکنند!"
"ماما، آیا انسانها هم خز دارند؟"

کریسمس
ما دقیقاً در نیمه شب شمعها را روشن می‎کنیم و تا لحظهای که پنج شعلهُ کوچک میسوخت به درخشش نور نگاه میکردیم، سپس ما سه نفر در کنار تخت که باید میز را به تصور می‎آورد مینشینیم، افسر جامها را از بطریِ شرابی که آورده بود پُر میسازد. ما مینوشیم، نانِ سربازیِ خشک شده را میخوریم و به زادگاه و به زمان گذشته فکر میکنیم. کسی حوصلهُ حرف زدن نداشت. فقط اجاق که خوب تغذیه شده بود مانند یک گربهُ راضی خُرخُر میکرد. نگهبان بر روی الوارهای چوبیِ کفِ سنگر به زحمت به این سو و آن سو گام برمیداشت، و شلیکِ یک مسلسل در فاصلهُ دورْ پاسخ پیام فرشتگان بود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر