جمجمه.

منطقهای که ما از میانش راهپیمائی میکردیم بطور غیر عادی صلحآمیز به نظر میرسید. هیچ خانهُ سوختهای جادهها را تاجگذاری نمیکرد. میوه زیبا و در ارتفاع ایستاده بود؛ در محلِ خالی از درختِ یک جنگل سه آهو بدون ترس غذا میخوردند. ما برای نوشیدن به اندازه کافی آب با خود برداشته بودیم؛ بجز کولهپشتی هیچ نگرانیای به ما فشار نمیآورد، و بنابراین شادی از قلب ما بزودی مانند زمینی که نارنجک به آن برخورد کرده باشد در گردابهای بوالهوسانه میجهید، ما مانند کودکان شادی می‎کردیم و از اینکه میتوانستیم یک بار دیگر انسان باشیم خوشحال بودیم.
هنگامیکه ما برای استراحت دراز کشیده بودیم، اوتو کروگر از مزرعهُ نزدیکی یک شلغم بزرگ میآورد، پس از خالی کردن درونشْ در یک طرف آن دو چشم، یک بینی و یک دهان حفر میکند، طوریکه شلغم مانند یک جمجمه دیده میگشت.
ما در آخرین لحظات گرگ و میش هوا، یعنی زمانیکه مردم روستا در جلوی درب خانههایشان مینشینند و عصر را سپری میسازند به اردوگاه میرفتیم. امروز اما در کوچهها بجز کودکانی که بلند میخندیدند و بازی میکردند و کرمهای شبتابی که ساکت و عاشقانه بالونِ سبز کوچکشان را به دنبال خود میکشیدند دیگر هیچکس نبود. کروگر شلغم را بر روی تفنگش قرار میدهد، یک شمع درون آن میگذارد و آن را روشن میکند. حالا نور آتش از چشمها، بینی و دهان به بیرون میدرخشید و مانند شبح دیده میگشت. کودکانی که با خوشحالی به سمت ما دویده بودند با دیدن شبح مردد میشوند. سپس همانطور که کودکان هستند فریاد میزنند: "آه ماما! مرگ! مرگ!" و با فریاد به درون خانههای تاریک میدوند.
سر به زمین میافتد.
شمع خاموش میشود.
ما ساکت به راهپیمائی به سمت اردوگاه ادامه میدهیم.

برگی باقیمانده از یک مُرده
مسیحی، دینامیتِ فکرت را بردار، در صورتیکه فکر داشته باشی، و پوستهُ قطع کنندهُ نَفَس را که لجنِ قرنها آن را پوشانده منفجر ساز. بیاموز که از چشمانت بر روی زمین هم استفاده کنی. روحت را حمام کن، دستهای نازک و پوسته‎ پوستهات را در آب اکسیژنهُ زمانهُ ما بشوی.
داشتن یک خانهُ امن خوب و مفید است. یک حلزون، صدفِ دوکفهای و لاکپشت آن را دارند. وقتی خطر میآیدْ آنها اعضایِ بدن‎شان را جمع میکنند و زیرِ پوسته میخزند. نیروی دشمن باید با مشغول ساختن خود با این پوسته از بین برود.
من هیچ خانهای ندارم، هیچ سقفی. من هیچ زرهای ندارم که بتواند از من محافظت کند. من هیچ چیز ندارم که به من امنیت دهد. من از همهُ بارهای نامطلوبِ سرنوشت رها گشتهام. باران پیراهن و پوستم را خیس میسازد. دانههای تگرگ صورتم را پاره میکنند. طوفانها با من رفتار آرامی ندارد. اشعههای خورشیدِ تردید من را میسوزانند و غیر قابل تشخیص میسازند.
اما من یک هدیهُ الهی حمل میکنم: من مانند تو نیستم، فقیرتر و در عین حال رشکآورترم، من بسته شده در گوشهُ یک میزْ آزادانه در دایرهُ جهان در حرکتم. وای بر سایهها!
بچهها، همدیگر را دوست داشته باشید!
آیا یک خدا میتوانست شفافتر صحبت کند! قطعاً. در غیر اینصورت مگر ممکن بود که حالا بعنوان انعکاسِ آن جملهُ عاشقانهْ فریاد مرگِ میلیونها سلاخی گشته در ساعتِ مرگم طنین اندازد؟
پاسخ!

خفاش
شب، هنگامیکه من در کنار دربِ خانهُ یک دختر روستائی ایستاده و مچ دستش را گرفته بودم تا او را ببوسمْ یک خفاش خود را بر روی موی دختر مینشاند. هوا در حال تاریک شدن بود، تاریکی ترس را بزرگتر میسازد، و دختر پس از احساس این هیولا بر روی سرشْ شروع میکند با صدای بلند به فریاد کشیدن و از خود دفاع کردن. من دختر را رها میکنم و میگویم: "حیوان احمق، آرام باش!" و با انگشتانم تا حد امکان نرم گردنِ خفاش را میگیرم.
خفاش پنجههایش را محکم در مو فرو کرده بود و نمیخواست عقبنشینی کند. در کنار یک دختر جوانِ سالم بودن را من قابل فهم مییابم، من هم اگر تا این نهایت پیش رفته بودم عقبنشینی نمیکردم.
اما وقتی من تسلیم نمیشومْ بلکه برای شکستن مقاومت او نیروی قویتری به کار میبرم، حیوان شروع می‎کند به جیغ کشیدن، بسیار بلند، مانند وقتیکه یک خوکِ کوچک قصاب را با آستینِ بالا زده در حال آمدن به سمت خود میبیند. دهان کوچک خفاش باز و بسته میگشت، دندانهای کوچکِ بسیار تیزش را نشان میداد، به بینی کوچکِ برآمدهاش چین میانداخت و چنان رفتاری داشت که اگر سگِ کوچکِ پرنده بزرگتر میبود، تقریباً چیزی شبیه به یک سگِ بزرگ دانمارکیْ بنابراین من حتماً دچار وحشت میگشتم.
اما بالاخره او را از مو جدا میسازم و به درون اتاق حمل میکنم، میگذارم شیرِ تازه لیس بزند، برایش مگس شکار میکنم و او بدون فکر کردنِ طولانی آن را تند تند میبلعد.
مدت کوتاهی پس از آن صدای شیپورِ حکومت نظامی نواخته میشود، و من حیوان کوچک را بعنوان یادگاری پیش دختر میگذارم. وقتی شبِ بعد دوباره به آنجا میرومْ خدمتکار روستائی خفاش را کنار بقیه در بالای دربِ انبار غله میخکوب کرده بود. دهقانان این کار را بسیار دوست دارند. خرافاتِ بتپرستانهُ ابلهانه.
حیوانِ کوچک با بالهای گشوده مانندِ مسیحِ مصلوب گشته به الوار آویزان بود. من نمیتوانستم کار دیگری بکنم، من باید برمیگشتم، و تمام زندگی باعث انزجارم گشته بود.
اما آیا فکر میکنی که دوستیام را با دختر قطع کردم؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر