اعزام به جبهه.

فردا روز اعزام به جبههُ جنگ است.
من مانند مستها در خیابان راه میروم و نزدیکیِ انسانها را جستجو میکنم. بالای خیابان و پائین خیابان، سمت راست و سمت چپِ خیابان من را به حیاط و کوچهها میکشانند. من نمیدانم که قلبم در جستجوی چیست. اما درونم چنان ناآرام است، چنان خواستار، چنان منتظرْ که انگار باید همین امروز چیزی بزرگ در زندگیم رخ دهد.
اما همه چیز مانند همیشه است. چراغهای کم نورِ خیابان سوسو میزنند. درشکهچیها فریاد می‎کشند. شیرفروشها با گاریهایِ حامل شیرِ خود با سر و صدا میرانند. سربازها در لباسِ آبیِ نظامی با گامهای هماهنگ به سمت پادگانها میروند. شهروندان در دو سمتِ پیادهرو خیابانها آهسته گام برمیدارند. تعدادی زن و مردْ ساکت در مقابل روزنامهُ دیواری ایستادهاند و دخترانِ جوان در حال خندیدن بیاعتنا از کنار نوشتهُ سرنوست ساز میگذرند. چه کسی اینجا در این مکانِ صلحآمیز میداند که بیرون در جهان جنگ است؟ ویترین مغازهها مانندِ همیشه باارزشترین کالاها را نشان میدهند. مغازهُ گلفروشی مانند هر روز گلهای پر زرق و برقِ جنوب را ارائه میکند. در بازار پرچمها برافراشتهاندْ اما آنها در هوایِ شبانهُ مهآلودِ پائیزی مناسب دیده نمی‎گردند. آدم باید صلیبهایِ سیاه‎رنگ آویزان سازد. این حداقل سَبکِ زمان را نمایش میدهد.
من در کنار رود ساکت ایستادهام. بر روی سطح آبِ شبیه به مرمرِ تیره با رگههای سیاهْ انعکاس نرمِ نور قرار دارد: یک گورستان از آب. از سمت بازار سر و صدای شهر به گوش میرسد.
آه برادران، آه انسانها، من برایتان چه غریبه شدهام. آه شب، آه رسول مرگ، آه خانهُ تاریک، آه شهرِ غریبه!
فردا روز اعزام به جبههُ جنگ است.

قطره
شب بارانی! شب بارانی!
ما قدم رو به جبههُ جنگ میرویم! ما قدم رو به جبههُ جنگ میرویم!
ما به معنای واقعیْ ضربات باران را احساس میکنیم. آنها بر روی کلاهخودمان، بر روی پالتوهایمان، بر روی چکمههایمان کَف میزنند، کوچک و بزرگ، آهسته و چابک، و مانند طنینِ طبلها در هنگام یک حمله غرغر میکنند، و سپس آهستهتر و آشتیجویانهتر می‎گردند و در سر و صدایِ خفهُ صفوفِ راهپیمایان از صدا میافتد.
شب بارانی! شب بارانی!
قطراتی که سقوط میکنند بیشمارند. آنها بلافاصله پس از تولد از رحمِ ابر توسط یک مُشتِ غول‎پیکر بر روی زمین پرتاب میگردند ...
ما قدم رو به جبههُ جنگ میرویم! ما قدم رو به جبههُ جنگ میرویم!
بخوان ای صدایِ تاریکِ مرگ! قطرات از همراهی کردن ما دست بردار نیستند. آنها باید بر روی زمین سقوط کنند؛ آنجا خود را بر روی کثافت بیابند، خود را به هم پیوند دهند و بعنوان نهر و رودخانه به سرعت به سمت دریا جریان یابند، به سمت دریا ...
ببار باران، ببار باران!
شماها باید از هستیتان بگذرید و زود به پایان برسید، زیرا که این را سرنوشت میخواهد، زیرا که زمین برای حملِ کشتی‎هایشان به آب محتاج است، برای به حرکت انداختنِ آسیابهایشان، بزای پُر ساختن چاههایشان، زیرا که زمین برای کارخانههایشان و برای مراکز تولید برقشان به آب محتاج است.
ببار باران، ببار باران! مرگِ شماها رستاخیزِ دیگران است!
ما قدم رو به جبهه میرویم! ما قدم رو به جبهه میرویم! سربازها با ریتمِ مارش قدم رو به سمت خیابانهای غریبه میروند.
ما قدم رو به جبهه میرویم! ما قدم رو به جبهه میرویم!
ما در شبِ بارانیْ با کوبیدن پا بر زمینْ به امید فرا رسیدنِ روز میرویم. خورشید طلوع خواهد کرد و قلب آتشینش را در تمامِ این رطوبتِ به اطراف پاشیده آویزان خواهد ساخت. تمام قطراتِ کوچکْ روشنسازِ پادشاهان بی نور خواهند گشت.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر