اهل سیبری.

امروز در منطقهُ عملیاتیمان اولین مُرده را دیدم. او یک سربازِ اهل سیبری بود که به ضرب گلولهُ نگهبانمان از یک درخت صنوبر به پائین انداخته شده بود. او آنجا به پشت افتاده قرار داشت، یکی از دستها را سفت در هوا دراز کرده و با دست دیگر خزه و خاک را محکم در چنگ گرفته. کت و بلوزش در دردِ مرگ پاره گشته و باز بودند، گلوله با سرعتِ خشمگینی از میان قفسهُ سینه و پشت رد شده بود. در جیب او یک جفت دستکش قرار داشت؛ آنها حالا دیگر زاید بودند. کاملاً نزدیک فردِ مُرده یک سربازِ پیادهنظام دولا شده بود و با بیل کوتاهِ خود یک گور حفر میکرد. وقتی او خسته میشد یک لحظه مینشست و تکهای از نانش را میخورد. او در پاسخِ پرسش من در بارهُ مردِ روسی میگوید: "ما نمیدانیم او چه کسیست. او پلاکِ جنگی، کارتِ شناسائی و هیچ کاغذی همراه نداشت. ما فقط توانستیم به شمارهُ هَنگاش پی ببریم."
من از آنجا میروم و در خندقها ناپدید میشوم. فردا یک تپهُ کوچک بر روی این محل طاق خواهد زد. سالِ بعد چمن و علفهای هرز بر روی آن رشد خواهند کرد، و پس از گذشت چند سال دیگر هیچ روحی نمیداند که اینجا در این بیابان بی آب و علف یک انسان به خاک سپرده شده است. یک مادر در خانه انتظار میکشد، و حتی اگر این مادر فقط زنی از سیبری باشد؛ اما فردی که آنجا به ضربِ گلوله کشته شده و به آسمان نگاه میکند پسرش بود.

صدای گام بهار
روز استراحت. ما سه مرد در آن بالا به جنگلِ لهستانی میرویم. چند روز قبل از بهار است، بنابراین یک زمانِ مناسب، زیرا یک توده برف به توده برفِ دیگری میگوید: برادر عزیزم، بیا، ما میخواهیم به سیاحت برویم! از هر کجا بگذریمْ گربههایِ کوچک زرد با پوزههای پر پشت از بوتهها سر تکان خواهند داد و محلهایِ پُر خزهُ بخاردار از ما دعوت خواهند کرد.
ما سه مرد در یک محلِ خالی از درختِ جنگل استراحت میکنیم و بر روی کندهُ درختی مینشینیم. ما به عنوانِ آلمانی اصیل نمیتوانیم پنج دقیقه آرام بنشینیم، بلکه باید بیدرنگ ضخیمترین کلافِ فلسفیمان را ببافیم. (هر فرد این کلاف را در انبار دارد!)
پس از بحث شدیدی به توافق میرسیم که جنگ یکی از فُرمهای نگهداری بشریت است، چیزی مانند نوشیدن، غذا خوردن و جفتگیری، و دلیل‎مان این بود که در تمام زمانها، از زمانیکه زمین شروع به چرخش کردهْ کشتارِ سازمان یافته وجود داشته است ...
بنابراین برایمان دقیقاَ آشکار بود که جنگ باید وجود داشته باشد. اما دلیل وجود آن همان گردوئی‎ست که انبردستِ مغزِ ضعیف تکامل یافتهمان نمیتوانست پوستش را با وجود تمام تلاشهایمان بشکند!
سه نظر در چلپ چلوپِ گفتار شناکنان میآیند: 1ــ جنگ باید باشدْ برای اینکه جهان به خواب نرود. 2ــ جنگ باید باشدْ برای اینکه بشریت نَفَس خداوند را احساس کند. 3ــ جنگ باید باشدْ برای اینکه امپراتوری بتواند پاهای خود را که مدتهاست به اندازه کافی لخت از لبهُ پائین تخت آویزان است بپوشاند.
یک جغد پیر که مانند ما بر روی شاخهُ فلسفی در جِنگل نشسته و بیاناتِ کودکانهُ ما را تا حال صبورانه گوش میکردْ وحشتزده میشود و از آنجا پرواز میکند. بجایِ او یک کرمِ چاق از سوراخش بیرون میخزد، برایمان با بدنش یک قوزِ مسخرهآمیز می‎سازد و با صدای چرکین، لزج و منزجز کننده‎ای میگوید: "احمقها، شما مردم متکبر همه چیز را به خود ربط میدهید! انگار که جنگ بخاطر شماها آنجاست! جنگ باید باشدْ برای اینکه ما کرمهای گرسنه بتوانیم عاقبت یک بار سیر غذا بخوریم. زیرا که خداوند برای تمام مخلوقاتش غذا فراهم می‎سازد."
و از جنگل این صدا طنین می‎اندازد: کرم درست میگوید! کرم درست میگوید!
کرم ...
     درست ...
              میگوید ...

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر