پرندهُ رنگین.

در آخرین خانهُ نزدیک آب که در فاصلهُ بسیار نزدیکِ فانوس دریائی قرار داشتْ یک ملوانِ سالخوردهُ ریش سفید زندگی می‎کرد که توسطِ ملوانان دیگرِ منطقه مردِ خردمند نامیده میگشت.
او تمام زندگیاش را همیشه چنان هوشمندانه تنظیم کرده بود که حالا در زمانِ سالخوردگیْ از یک سو هنوز فعال و سالم بود و از سوی دیگر همچنین مقداری پولِ پسانداز کرده داشت. به این ترتیب او میتوانست از دورانِ پیری خود آسوده لذت ببرد.
او هرگز زن و بچه نداشت، بهترین سرگرمی و سعادتِ واقعیش همیشه فکر کردن بود. او به خودش میگفت: یا یک زن با من همفکر استْ سپس ازدواج کردن با او ضروری نیست، زیرا آنچه را که میخواهم از او به دست آورم میتوانم با گفتگو کردن با او هم بدون زحمت به دست آورم، یا اما همفکرم نیست، سپس برگزیدن او به همسری یک حماقت نامیده میشود، زیرا چنین زنی افکارم را به راحتی به بیراهه خواهد کشاند و سعادتم را از بین خواهد برد.
اما لذت بردنش در روزهای زیبا، وقتی دریا آرام بود، سوار گشتن در قایقش و آهسته به بیرون راندن بود، کاملاً تنها با افکار هوشمندانه و محبویش. او نه کالائی به ساحل دیگر حمل میکرد، و نه تور برای ماهیگیری میانداخت؛ او آرام در کنار سکان مینشست و مشغول فکر کردن میگشت. یک روز هنگامیکه خورشید در آسمان پائینتر قرار گرفته بود و نورهایش مانند پولکِ طلائی بر روی امواج قرار داشتندْ چنین اتفاق میافتد که یک پرندهُ بزرگ اما ظریف، تقریباً به قامتِ یک مرغ ماهیخوارْ جلویِ قایق ملوانِ خردمند مینشیند. او ابتدا متوجهُ سایهای که پرنده در مقابلِ او بر کفِ قایق انداخته بود میشود و سپس به بالا نگاه میکند.
ملوان در حال تماشای پرنده بعد از مدتی اندیشیدن میگوید: به نظرم میرسد که تو یک پرنده باشی، زیرا تو دو پا داری و دو بال و تمام بدنت با پر پوشیده شده است.
پرنده پاسخ میدهد: افکارت تو را به یک شناختِ واقعی هدایت کردند، من واقعاً یک پرنده هستم و از تو خواهش میکنم مرا مهماننوازانه بر روی قایقت بپذیری.
ملوان از اینکه پرنده توانا به حرف زدن است شگفتزده میشود و میگوید: من با کمال میل به تو به عنوان مهمانم خوشامد میگویم. من تا حال این فرصت را نداشتم که حرف زدن یک پرنده را بشنوم و به این دلیل گمان میکنم که یک گفتگو با تو ممکن است برای فکرم سودمند باشد. من فقط تو را متوجه این موضوع میسازم که به عنوانِ مهمانِ قایق من باید از مقرراتی پیروی کنی که در آن برقرار است و نتیجهُ اندیشیدنِ مداوم سالهایِ عمرم می‎باشند و من باید به آنها ارج بگذارم.
پرنده سرش را تکان میدهد و میگوید: فقط بگو چه چیزی به این مقررات تعلق دارد؟
پیرمرد میگوید: یکی از مقررات این است که آدم خود را آنطور که تو آنجا ایستادهای بر روی یک پا قرار ندهد، زیرا اگر من بخواهم همین کار را انجام دهمْ بنابراین به زودی در اثر تکانهای قایق سقوط میکنم یا حتی احتمالاً از روی قایق به دریا پرت میشوم. و چون من نمی‎توانم این کار را انجام دهم بنابراین تو هم نباید این کار را بکنی: زیرا این کار مانند یک خودستایی دیده میشود.
پرنده صبورانه پای دیگرش را جلو میآورد و آن را بر لبهُ قایق قرار میدهد و میگوید: به چه خاطر نباید یک بار هم بر روی دو پا قرار گیرم؟
پس از آنکه ملوان دوباره پرنده را مدتی تماشا میکند میگوید: تو البته مانند بسیاری از پرندگانِ دیگر یک شکمِ سفید داری و مانندش را اکثر انسانها هم به طور طبیعی دارند، اما چیزی که برایم عجیب است و نمیتوانم به هیچ وجه درک کنم این است که پشت تو کاملاً با پرهای سبز، قرمز و طلائی پوشیده شده است، طوریکه به نظر میرسد خورشید بسیار شاد میشود وقتی بر پشت بالهایت میتابد و آن را به رنگِ قوس و قزح درمیآورد و یک حاشیهُ زرد به دور اندامت میکشد. اما انسانها که هوشمندترین جنسیت بر روی زمین هستند عادت دارند خود را با یک لباس سیاه یا خاکستری یا قهوهای یا کمی رنگی بپوشانند و پرندگان باید حداقل آنقدر باهوش باشند که این را از انسانها تقلید کنند. وقتی تو حالا برعکس در چنین لباسِ رنگارنگِ عجیب و براقی اینجا میآئی، بنابراین چنین به نظرم میرسد که تو با این کار تواضعِ معمولِ تمام موجودات را به شدت نقض میکنی، و من فکر میکنم خیلی بهتر خواهد بود که تو این خرت و پرتهای مسخره و غیر ضروری را از خودت دور سازی. فراموش نکن که حتی شترمرغ هم که با پرهایش یک چنین تجارتِ بزرگ و پرُ رونقی انجام میشودْ فقط در دو یا سه رنگِ بسیار ساده به اطراف میدود. همچنین به این هم فکر کن که آیا هوشمندانه و محتاطانه است که کسی توسطِ ظاهرش خود را از دیگران متمایز سازد و گاهی مورد حسادت و گاهی تمسخرْ اما همیشه موردِ یک توجه خاص واقع گردد!
پرنده منقارِ درازِ نوک تیزش را باز میکند ــ اما بدون گفتن یک کلمه آن را دوباره میبندد. چشمهای کوچک خاکستریاش مانند یک لذت بردنِ درونی میدرخشیدند، او سرش را کمی به کنار تکیه میدهد و به ملوانِ پیر دوستانه چشمک میزند.
ملوان ادامه میدهد: و به خصوص این دو پَر دراز و نازکِ پیچداری که بر روی سرت به این سو و آن سو در نوسان است به نظرم مبتذل میرسد، انگار که میخواهند تمام چیزهائی را که ثابت ایستادهاند مسخره کنند! حالا اول از همه میگذاری این دو پَر را بلافاصله از سرت بچینند.
پرنده میپرسد: اینطور فکر میکنی؟ و چه کار دیگری باید انجام دهم؟
من به تو می‎گویم. من در اینجا یک مادهُ قطرانِ خوب و سودمند دارم که با آن به چوبهای قایقم میمالم که نپوسند. من میخواهم با آن به پَرهایت بمالم و به این نحو رنگهای درخشندهات را از بین ببرم. بعد تو رنگ کلاغها را خواهی داشت و سپس به این شکل میتوانی بر روی قایقم به عنوان مهمان بمانی، زیرا من هنوز چیزهای بیشتری برای گفتگو با تو دارم.
در این وقت پرنده میگوید: من از تو بخاطر حسن نیت و پند هوشمندانهات متشکرم! من یک پرندهُ مؤدب و صلح‎ طلبم و قطعاً با کمال میل به مقرراتی که در این قایق و در سر متفکر تو برقرارند تن میدادم ــ اگر آن را ضروری میدانستم. اما من بیشتر از این به مهماننوازی تو نیازی ندارم. زیرا من در حالیکه ما با همدیگر چنین هوشمندانه گفتگو میکردیم به اندازهُ کافی استراحت کردم و برای پروازِ جدید نیرو به دست آوردم. خداحافظ!
و پرندهُ رنگین بالهای گستردهُ براقش را میگشاید، خود را بلند میسازد و به سمت آسمانِ آبی رنگِ شب به پرواز میآید.
ملوان کاملاً متحیر بود. او میخواست پرنده را نگاه کند، اما انجام این کار برایش ممکن نبود: خورشید چشمهایش را میزد.
در این هنگام او انگشتش را کنار بینیاش قرار میدهد و پس از آنکه به شدت فکر کرده بود به خودش میگوید: عجیب است، این پرندهها چه سهلانگارند. من اما فکر میکنم دلیلش این است که آنها میتوانند پرواز کنند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر