بچه سرراهی.

در چادر
این در شبِ قبل از یک نبردِ شدید رخ داد. ما افسار گسیخته مانند حیواناتِ در مرتعْ به اندازهُ کافی غذا خورده و درونِ چادرها کاملاً نزدیک به هم دراز کشیده بودیم. در بیرون نگهبانان بالا و پائین میرفتند. ما استراحت‎کنندگان در آبِ زمان شلپ شلپ میکردیم. در کنار ساحلِ روزِ بعد شنا میکردیم و ساکت بودیم.
افکار ما خُرخُر میکرد، آیا ما فردا دوباره اینجا در چادرها دراز خواهیم کشید. ما؟ همهُ ما؟ مطمئنا همه نه. بعضی در میدانِ خون باقی خواهند ماند. بعضی؟ قطعاً بعضی! اما چه کسانی؟ سؤال این بود و سخت همه را تحت فشار قرار میداد. عاقبت ما به خواب میرویم. اما نفس مانند لوکوموتیوی که بار بسیار سنگینِ کوه را با زحمت به بالا میکشد خس خس می‎کرد.
افکار من در زادگاهم در حال راهپیمائی بود. من به آپارتمانهای غریبه داخل میگشتم و انسانهائی را نشسته در کنار چراغ میدیدم که غم و اندوه بزرگی بر چهرهشان نقش بسته بود. با دیدنِ من در تمام چشمها همان سؤالِ گنگ می‎درخشید: "آیا او فردا جان سالم به در خواهد برد، او، فردی که عزیزترینم است؟"
من بیدار میشوم. یک اندامِ تاریک در کنار پایم ایستاده بود. قبل از آنکه بتوانم او را درست تشخیص دهم، او در حال فرار با باز گذاشتن پردهُ چادر ناپدید شده بود.
باد از میان شکاف میوزید.
سرما وارد می‎گشت.
من خود را تنگتر به بدن گرم همرزمم میچسبانم.

بچه سرراهی
ما در وسط میدان او را یافتیم. او از دور دیده میشد، یعنی نه او، بلکه یک دسته کلاغ که به دور او حلقه زده بودند.
با طنینِ گامهای ما بر روی زمینِ یخزده آنها فریاد کشان به پرواز میآیند.
مُرده لبخندزنان طوری آنجا افتاده بود که انگار در خواب است، انگشتان دستها را متدیانه بر رویِ سینه در هم فرو کرده بود. باد با کاکلِ بلوندی که بر روی پیشانیاش آویزان بود بازی میکرد و محل یک زخمِ کوچک را نمایان میساخت؛ یک زخم کوچک، نه حتی بزرگتر از پهنایِ یک ناخن انگشت، مانند یک دایره گرد، کبود شده، با یک لبهُ سیاهِ بدخواهانه. در کنار آن یک خطِ نازکِ ظریفِ خون تا پائین بینی جاری گشته بود که بطور عجیبی مانند خطهایِ قرمز شتابزدهُ جوهری دیده میگشت که با آنها یک معلمِ مدرسه در دفتر دانشآموزانش زیر غلطها خط میکشد.
ما ایستاده بودیم و میلرزیدم. یکی میگوید: "عجیب است که مرگ از میانِ چنین سوراخ کوچکی میتواند داخل شود." فرد دیگری مخالفت میکند: "مرگ از آن سوراخ داخل نشده، بلکه زندگی از آنجا خارج شده است!" فرد سوم میگوید: "هرطور که میخواهد باشد. مُرده مُرده است. رفتن رفتن است. مُردهها زمین را دیگر نمیبینند. مُردهها توسط کرمها خورده میشوند. مُردهها دیگر نمیتوانند بگذارند آنها را زنده سازند!"
در این لحظه یک غرش شنیده میشود. ما به بالا نگاه میکنیم و یک هواپیما را در حال پرواز به سمتِ خود میبینیم. از آنجا که ما به خوبی میدانستیم این چه هواپیمائی بود بنابراین با گامهای بلند میدویم، سریع سریع سریع سریع سریع، تا در زیر سقفِ امنی برویم.

جوانک
وینتراشتاینر تعریف میکرد که این در جنوب آلزاس اتفاق افتاد.
سروان ما را به جلو فرستاده بود. چون ما نمیدانستیم که در درونِ روستا چطور دیده میشود، ما آهسته با احتیاط کامل میرویم و قبل از داخل گشتن به روستا بسیار فکر میکردیم. زیرا که هر کس برای زندگی ژندهُ خود ارزش قائل است.
فرانسویها اما رفته بودند.
هنگامیکه ما سومین یا چهارمین انبارِ غله را بازرسی میکردیم ــ سرنیزه را هر بار عمیق در کاه و علوفهُ خشک فرو میکردیم، زیرا این سادهتر، مطمئنتر و درستتر از پرسیدنِ از مردم است ــ ناگهان از کوچهُ کناری جوانکی به جلو میجهد و با دیدن ما یکه میخورد و هاج و واج انگشت را در دهان قرار میدهد، اما به سرعت بر خود مسلط میشود و به ما میگوید: "ارتشی، آن بالا در برج کلیسا هنوز چند نفر چمباته زدهاند!"
تحت هدایتِ جوانک به آنجا میرویم و به محض عبور از بازار با تیراندازی شدیدی استقبال میشویم. اما شلیکها هیچ کاری نمیکنند.
هنگامیکه تیراندازی ساکتتر شده بود، ما از فرانسویها به زبان فرانسوی میخواهیم که خود را تسلیم کنند، می‎گوئیم که روستا توسط ما آلمانیها محاصره شده است، آنها مانند موشها در تله افتادهاند و نمیتوانند دیگر بیرون بیایند، به هیچ وجه دیگر بیرون بیایند! در این لحظه یکی سرش را کمی از پنجرهُ سقف برج بالا میآورد، فریاد میزند که آنها خود را تسلیم نمیکنند و اگر ما چیزی از آنها میخواهیم بنابراین باید فقط از پلهها بالا بیائیم، سپس آنها به ما نشان خواهند داد. و اگر ما به رفتن ادامه ندهیم و نرویم فوری یک گلوله به سرمان شلیک خواهند کرد.
سرباز آلزاسیِ فرانسوی زبان در میان ما یک بار دیگر با آنها صحبت میکند. اما فرانسویها وحشی میشوند و فریاد میزنند: "کثافت! کثافت!" و شروع به تیراندازی میکنند. سپس سنگر میگیریم و ما هم شروع به تیراندازی میکنیم. گلولههای ما نیرومند بودند و وقتی یک چنین گلولهای به برج اصابت میکرد ملات را ویران میساخت. فرانسویها هم تنبل نبودند. آنها بیوقفه از روزنههای تیراندازیشان شلیک میکردند که فقط باعث سر و صدا میگشت. با گذشت زمان تیراندازی آنها ضعیفتر میشود و پس از نیمساعت بطور کامل قطع میگردد. و از آن بالا رو به پائین صدای فریاد شنیده میگشت. در پایان صدایِ بلند فحش، و سپس همه چیز آرام بود.
ما به این صلح اعتماد نکردیم و مدتی به تیراندازی ادامه دادیم. سپس با پیوستن سروان به ما از نردبان طولانی و لرزان بالا میرویم، از اتاق ناقوس میگذریم و دربِ چوبی برج را با تبر و قنداقِ تفنگ میشکنیم.
شش مرد آن بالا افتاده بودند، فقط دو نفر از آنها هنوز نفس میکشیدند و خون زیادی آنها را پوشانده بود. مُردهها را در آنجا باقی میگذاریم، دو نفر زخمی را به حیاطِ کلیسا حمل میکنیم و در زیر درختِ بزرگ بلوط بر روی چمن قرار میدهیم.
هنگامیکه ما فرانسویها را آوردیمْ جوانک در آنجا ایستاده بود. او کاملاً نزدیک میآید، و یک شگفتی شرمگین در چهرهاش بود.
سپس سروان یک سکهُ پنجاه فنیگی به او میدهد.
او در حال خندیدن از آنجا میرود و خیلی زود با یک مشت آبنبات دوباره برمیگردد.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر