کوچه‌های غریبه.

استراحت دیر هنگام
ما در یک شبِ تیرهُ بارانی از گروهانِ خود جدا افتادیم. پالتویِ کاملاً خیس بر اعضای بدنِ ما آویزان بود، کولهپشتی مانند یک تودهُ سُرب فشار میآورد، و ما با کشیدن پا به زحمت از میان تاریکی میرفتیم، طوریکه انگار ما سربازهای زمانِ حال نیستیم، بلکه شوالیههای قرون وسطی که زرهای سنگین بر تن دارند.
اینطور به نظر میرسید که جاده تا بینهایت کشیده شده است. دقایق مانند قندیلِ یخ در بهار برای ذوب و تجزیه گشتن تردید میکردند. ما به آن توجه نمیکردیم. تمام احساس برای زمان و مکان از ما ربوده شده بود.
خستگی بر بعضی حمله برده و شکستشان داده بود. ما باید آنها را متقاعد میساختیم که به نشستن ادامه ندهند و با ما بیایند. زیرا عقب ماندن در این سرما و تنهائیْ مرگِ حتمی معنا میداد.
یکی از راهپیمایان از دیگران میپرسد: "ساعت چند میتواند باشد؟" اما هیچکس آن را نمیدانست. بنابراین ما کورمال کورمال به رفتن ادامه میدهیم. خستگی بیشتر و بیشتر از نیرویمان میبلعید و عاقبت به یک هیولای غولپیکریِ رشد میکند که ما نمیتوانستیم از چنگهای آتشینش بگریزیم.
در دامنهُ تپه همه توقف میکنند و میگویند: "نه، ما ترجیح میدهیم همینجا در همین لحظه فوراً بیفتیم و بمیریم تا اینکه بیشتر از این در تاریکی سرگردان باشیم." ما با انگشتان یخزده کولهپشتی را زمین میگذاریم و در حالیکه از سرما در حال یخ زدن بودیم برای خوابیدن دراز میکشیم.
فقط یکی توانائی داشت به رفتن ادامه دهد. او از تپه بالا میرود و در سویِ دیگر آن یک روستا مییابد. او با خوشحالیِ تمام بازمیگردد و ما را از خوابِ منجمد کننده بیدار میسازد.
ما در مستیِ خوابمان مدتی طولانی نمیدانستیم که اصلاً منظور اصلی او چیست. درکْ مانندِ دیوارهُ نازکِ یک آتشِ پائیزیْ مردد و آهسته در ما رشد میکند. ما از خوشحالی تقریباً در حال گریه کولهپشتیِ سنگین را برمیداریم و با زحمت به رفتن ادامه میدهیم.
پس از نیمساعت درخششِ چراغها دیده میشوند، و در حالیکه ما به داخل روستایِ گرم میرفتیمْ یکی از ما کاملاً بلند یک دعایِ معنوی میخواند، طوریکه کشاورزان با وجودِ شب و سرماْ پنجرهها را میگشودند که ببینند چه کسی میآید.

کوچههای غریبه
من با چکمههای خشنِ نظامیام داخل یک کوچه میشوم که به آن تعلق ندارم.
کوچههای زادگاهِ منْ روستائی شکل و آفتابیاند. آدم میتواند مزارع را از کوچهها ببیند. روح میداند که آنجا در فاصلهُ دورْ رودِ خُنکِ راین جریان دارد.
کوچههایِ غریبه اما بسیار کثیف و پُر از آشغالند و دارایِ هیچ چشماندازی نیستند. خانهها عبوسانه کُلاهی از کاه بر سر کشیدهاند. دیوارهای گِلی بطور مشمئز کنندهای مانند پوستِ خورده شده و پوسته پوستهُ جذامیانْ پاره گشته دیده میشوند. کودکان به دنبالم میدوند و شگفتزده به من نگاه میکنند. من میدانم که چشمانم در دوران کودکی اینطور قی گرفته دیده نمیگشت. من در آن زمان در گوشههای تاریک آویزان نمیماندم، من آن زمان با خوشحالی در بوتهزار و زمینهای کشاورزی میجهیدم، به دنبال شاپرکها میدویدم و آنها بخاطر زندگیشان از ترس میلرزیدند.
زنها در گوشههای تاریک ایستادهاند. مادرانِ دارایِ فرزندانِ زیاد که از این دارائی خوشحال نیستند، بدبختترین بدبخت در حالت و در رفتار.
باید یک پائیز، باید یک بهار باشد، یک هدیه دادنِ شاد و یک اعطایِ تابستانه. در این کوچه اما فقط سایهای از روز است.

سربازان جوان
سربازان جوان وقتی به میدان جنگ میروند میخوانند. سربازان جوان چهرههای ظریفِ کودکانه دارند. آنها جنگ را فقط از مدرسه میشناسند. خدماتِ حزنآورِ پادگانی قادر به پاک ساختن این تصویرِ رنگی از حافظهُ آنها نیست. آنها در گوشهای خود صدای جرنگ جرنگِ شمشیرهای جنگ را میشنوَند و پرچمها را در برابرِ چشمان خود در حرکت میبینند. آنجا دشمن ایستاده است! او باید ضرب و شتم شود! به پیش و بزنید! فریاد شادِ پیروزی هوا را به دو نیم میکند!
این خانههای ساخته گشته از کارت را واقعیت فقط با یک فوت ویران میسازد. خاکِ فلاندر سفت و سنگین است، خاکِ لهستان هم به این ترتیب. در آنجا هیچ دشمنِ چهارشانهای نیست که ساکت و منتظز ایستاده باشد تا آدم بتواند صادقانه با او بجنگد. آنجا گور در کنار گور قرار دارد، سنگر در کنار سنگر، و هر گام به سمتِ جلو باید با موفقیت انجام گشته باشد. با خون! با قطراتِ داغِ قرمز خون!
سربازان جوان هنگام نقل مکان میخوانند. در بیرونْ آوازها مانند برگهای درختانِ پائیزی میمیرند. در بیرونْ رویدادِ وحشتناکْ صداهای شاد را خفه میسازد. اما سربازان جوان با وجود همهُ این چیزها شجاعانه همیاری میکنند، گرسنگی و سرما، باران و پاتک زدن، سنگینی کولهپشتی و انفجارِ خشمگینِ نارجنکها را تحمل میکنند. آنها همهُ این چیزها را با همان آرامشِ بدیهیای تحمل میکنند که با آن یک بوته گلهایش را در شاخه حمل میکند و در پائیز میوهاش را. اما در چهرههایشان یک پرسش بزرگ رشد میکند، گنگ ... همانطور که چشمهای یک آهوْ وقتی لولهُ مرگبار تفنگ را نشانه رفته به خود میبیندْ دیده میشود، بسیار وحشتناک دیده میشود.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر