داستان پسر و دختری که یخ نزدند.


از زمان قدیم معمول بوده است که هر ساله اجازه دهند تعدادی دختر و پسر فقیر در داستانهای عید پاک یخ بزنند. پسر یا دختر یک داستان مناسب عید پاک معمولاً در کنار پنجره اتاق یک خانه بزرگ میایستد، از نگاه کردن به درخت کریسمس درخشان در اتاق لوکس لذت میبرد و سپس بعد از پر شدن از احساس نامطبوع و تلخی یخ میزند.
من نیت نیک این دسته از نویسندگان داستانهای عید پاک را درک میکنم، بی توجه به ظلمی که بر اشخاص داستانشان میرود؛ من میدانم که این نویسندگان اجازه میدهند کودکان فقیر یخ بزنند تا کودکان ثروتمند به وجودشان پی ببرند؛ اما من شخصاً نمیتوانم تصمیم به چنین کاری بگیرم، حتی نمیتوانم اجازه دهم فقط یک پسر و یا دختر فقیری یخ بزند، حتی بخاطر چنین نیت بسیار قابل احترام. من خودم یخ نزدهام و همچنین هنگام یخ زدن پسر یا دختر فقیری حضور نداشتهام، میترسم برای نوشتن احساس یخ زدن انواع و اقسام حرفهای مسخره بگویم، و بعلاوه اجازه یخ زدن به یک فرد زنده فقط به این خاطر که فرد زنده دیگری از وجودش آگاه گردد شرمآور است.
و این دلیلیست که چرا من ترجیح میدهم از پسر و دختری تعریف کنم که یخ نزدهاند.
شب عید پاک بود، تقریباً ساعت شش. باد میوزید و اینجا و آنجا ابر شفافی از برف بر پا میساخت. این ابرهای کوچک سرد غیر قابل لمس، زیبا و سبک مانند پارچه ململ نازک مچاله شدهای همه جا در پرواز بودند، به صورت رهگذران برخورد میکردند و با سوزنهای یخی گونههایشان را میگزیدند، مانند گردی بر اسبهائی که سر تکان میدادند و بلند شیهه میکشیدند و ابر بخار گرمی از دهان و بینی بیرون میدادند مینشست. از سیمهای تلگراف شبنمهای یخ زدهای که مانند نخ مخمل پرز دار دیده میگشتند آویزان بودند. آسمان بی ابر و توسط ستارههای بی شماری روشن بود. ستارهها چنان روشن میدرخشیدند که انگار کسی آنها را برای این شب برس زده و با دقت تمیز ساخته است.
خیابان پر سر و صدا و سرزنده بود. درشکهها به سرعت میگذشتند، رهگذران در رفت و آمد بودند، تعدای از آنها عجله داشتند و دیگران آهسته در آنجا قدم میزدند.
دلیل این تفاوت این بود که دسته اول کاری برای انجام دادن داشتند و نگران بودند یا اینکه پالتوی گرمی بر تن نداشتند، دسته دیگر اما نه کاری برای انجام دادن داشتند و نه نگران بودند و نه تنها پالتوی گرم بر تن داشتند بلکه حتی پالتوهایشان از پوست خز بود.
در جلوی پای یکی از این مردمی که هیچ نگرانیای ندارند و در عوض پالتوی خز با یقهای با شکوه بر تن دارند، یکی از همین آقایانی که آهسته و مهم آنجا قدم میزنند دو بقچه کهنه کوچک مستقیم میغلطند و دور او شروع به چرخیدن میکنند و همزمان با هم به ناله و زاری میپردازند. صدای ریز یک دختر کوچک دادخواهانه به گوش میآید: "آقای خوب و مهربان" و صدای ناهجار یک جوانک به کمک دختر میآید: "آقای خوب و خیرخواه، به ما کودکان فقیر چیزی بدهید!"
هر دو با هم میگویند: "یک کوپک Kopeke برای نان! برای ایام تعطیل جشن عید پاک!". آن دو قهرمانان کوچک من بودند ــ کودکانی فقیر: پسر به نام میشکا پرچ Mischka Pryschtsch و دختر به نام کاجکا رژیباجو Katjka Rjybaja.
مرد به رفتن ادامه میدهد؛ آن دو اما چالاک در برابر پاهایش به این سمت و آن سمت میچرخیدند و با این کار مرتب مزاحم رفتن او میگشتند، و کاجکا در حالیکه از هیجان نفس نفس میزد مرتب زمزمه میکرد: "چیزی به ما بدهید!" و میشکا در این حال تلاش میکرد تا آنجائیکه ممکن است جلوی رفتن مرد را بگیرد. و در این وقت چون مرد از دست آنها خسته شده بود دگمه پالتوی خزش را باز میکند، یک کیف پول خارج میسازد، آن را به بینیاش نزدیک کرده و آن را بو میکشد. سپس یک سکه از آن خارج میکند و در کف یکی از دستهای کوچک و کثیفی که به سویش دراز شده بودند میگذارد. هر دو بقچه کهنه کوچک بلافاصله راه را برای آقای پالتو خز پوشیده باز میکنند و ناگهان خود را در کنار درب خانهای مییابند، جائیکه آن دو تنگ به هم چسبیده مدتی در سکوت به بالا و پائین خیابان نگاه میکنند. پسر فقیر شرورانه و شادی کنان زمزمه میکند: "او ما را ندید، شیطان!"
دوست دختر کوچکش پاسخ میدهد: "او از آن گوشه به سمت درشکهها رفت. چقدر داد؟"
میشکا آرام جواب میدهد: "یک دهم یک کوپکی!"
"و حالا رویهم چقدر داریم؟"
"هفت تا یک دهمی و هفت کوپک!"
"اوه، این همه! ... حالا میریم خونه؟ هوا خیلی سرده."
میشکا بدبینانه میگوید: "برای خونه رفتن هنوز وقت داریم! حالا مواظب باش، فوری جلو نرو، اگه پلیس ببینه تو رو میگیره و با خودش میبره ... اونجا یک قایق شناوره! برو!"
منظور از قایق خانمی در یک میدان بود، و این مشخص میکند که میشکا در برابر مردم پیر جوانکی بد جنس و بی ادب بود.
میشکا شروع به گریه و زاری میکند: "خانم عزیز"
کاجکا میگوید: "به خاطر مسیح، چیزی بدید!"
میشکا دشنام میدهد: " نگاه کن! فقط سه کوپک بخشید! شیطان گستاخ!" و دوباره به کنار درب خانهای پناه میبرد.
ابرهای سبک برف در طول خیابان پراکنده بودند و باد سرد مدام خشنتر میگشت. سیمهای تلگراف صدای خفهای میدادند، برف در زیر فشار سورتمهها دندان قروچه میکردند و از دور صدای خنده واضح زنی شنیده میگشت.
کاجکا در حالیکه خودش را محکمتر به رفیق و همکارش میچسباند میپرسد: "آیا خاله آنفیسا Anfissa امروز هم مسته؟
میشکا جدی جواب میدهد: "چرا که نه؟ چرا نباید مشروب بنوشه؟ حرف زدن در این باره کافیه!"
باد برفها را از روی پشت بامها پراکنده میسازد و آهسته شروع به صوت زدن ترانه کریسمس میکند، در جائی درب خانهای ناله میکند. در این وقت یک درب شیشهای جرنگ جرنگ میکند و یک صدای نازک صدا میزند: "درشکه!"
کاجکا پیشنهاد میکند: "بیا برگردیم خونه!"
میشکا با خشونت میگوید: "تو باز دوباره شروع به زاری کردی! مگه تو خونه چی وجود داره؟"
کاجکا کوتاه توضیح میدهد: "اونجا گرمه"
میشکا ادایش را درمیآورد "گرمه! و اگه دوباره همه جمع بشن و تو باید برقصی ــ آیا این قشنگه؟ یا اگه عرق بهت بخورونن و دوباره حالت بد بشه ... و با این وجود میخوای به خونه بری!"
میشکا مانند انسانی که به ارزش خویش آگاه و به صحیح بودن عقیدهاش سخت مطمئن است خود را کش میدهد. کاجکا در حالیکه سردش شده بود دهان دره میکند و چمباتهزده در گوشهای از درب خانه مینشیند.
"بهتره ساکت بشی ... و اگه هوا سرده ــ تحمل کن ... ضرر نداره. ما دوباره گرم میشیم! من میخوام ..." او سکوت میکند، او میخواست رفیق و همکارش را به علاقهمند گشتن برای چیزی که خودش میخواست مجبور سازد. کاجکا اما کوچکترین علاقهای نشان نداد و خودش را بیشتر مچاله میساخت. در این وقت میشکا به او هشدار میدهد:
"کاجکا مواضب باش که خوابت نبره، وگرنه یخ میزنی!"
کاجکا در حالیکه دندانهایش به هم میخورد جواب میدهد: "نه، من حالم خوبه". اگر میشکا آنجا نبود شاید او یخ میزد؛ اما این جوانک با تجربه سخت مصمم بود نگذارد دختر در اجرای این کار متداول زمان عید پاک مؤفق شود.
"بهتره که بلند بشی. تو وقتی ایستاده باشی بزرگتری و سرما نمیتونه به راحتی مغلوبت کنه. سرما از پس بزرگها برنمیاد. برای مثال اسبها ــ اسبها هیچوقت یخ نمیزنن. اما انسان از اسب کوچکتره ... انسان یخ میزنه ... بلند شو! ما میخواهیم پول رو به یک روبل برسونیم ــ و بعد تند میریم خونه!"
کاجکا در حالیکه تمام اعضای بدنش از سرما میلرزید از جا برمیخیزد و زمزمه میکند: "هوا وحشتناک سرده."
هوا حقیقتاً مرتب سردتر میگشت و ابرهای کوچک برف خود را کم کم به کلاف انبوه چرخانی مبدل میساختند. آنها خود را در خیابان میچرخاندند، اینجا بعنوان ستونی سفید، آنجا بعنوان خطوط دراز پارچهای پوشیده شده از برلیان. دیدن پیچیدن چنین خطوطی بر بالای فانوسهای خیابان یا پرواز و گذشتنشان از کنار پنجرههای با نور روشن مغازهها زیبا بود. سپس آنها شبیه به جرقههای رنگارنگی که سرد بودند و با درخشش خود چشمها را خیره میساختند پخش میگشتند. هرچند همه چیز زیبا بود با این حال اما برای دو قهرمان من اصلاً جذابیتی نداشتند.
میشکا با بیرون بردن بینی خود از غارش میگوید: "اوه ــ اوه! دارن شنا کنان میان! یک دسته کامل! ... کاجکا، نخواب!"
دختر کوچک در حالیکه به خیابان رفته بود با صدای لرزان و نامطمئن شروع به زار زدن میکند: "آقایون، خانومهای عزیز!"،
"به ما فقرا چیزی ..." میشکا جیغ میکشد: "کاجکا در رو!".
پلیس بلند قدی که ناگهان در پیادهرو ظاهر شده بود میگوید "آه، شما دو تا، من حالا ..."
اما آنها سریع ناپدید شدند. آنها مانند دو گلوله کلاف بزرگ و پشمالو از آنجا غلطیده و ناپدید شده بودند. پلیس به خود میگوید "آنها فرار کردند، شیطانهای کوچک!" بعد با مهربانی لبخندی میزند و امتداد خیابان را نگاه میکند.
و شیطانهای کوچک میدویدند و قاه قاه میخندیدند. کاجکا چون لباس مندرسش به پایش گیر میکرد مرتب به زمین میافتاد و بعد میگفت: "خدای مهربون! باز هم افتادم ..."، و هنگام بلند شدن از روی زمین با لبخند و ترس به اطراف نگاه میکرد و میگفت: "داره از پشت سر میاد؟"
میشکا در حالیکه دست بر روی شکم میگذاشت با صدای بلند میخندید و بخاطر تصادف پی در پی با مردمی که از روبرو میآمدند مرتب ضربهای به بینیاش میخورد. "اما حالا کافیه! شیطون ببرتت! چطور به اطراف میغلطه. شلخطه! افتاد! خدای من، باز هم افتاد، این خیلی مضحکه!"
افتادن کاجکا او را بشاش ساخته بود و میگوید: "حالا دیگه نمیتونه به ما برسه، آروم باش! پلیس بدی نیست، او یکی از پلیس خوبهاست ... اون یکی پلیسه دفعه پیش صوتشو به صدا میآره ... من فرار میکنم ــ و درست میرم تو شکم پلیسه! و با پیشونی میخورم به باطومش ..."
"من هنوز یادمه، سرت باد کرده بود ..."، و کاجکا دوباره بلند میخندد.
میشکا جدی میگوید "حالا دیگه بسه! تو به اندازه کافی خندیدی!"
حالا آن دو مانند مردم جدی و نگران با گامهای محتاط در کنار هم میروند.
"من به تو دروغ گفتم، اون آقاهه دو تا سکه یک دهم یک کوپکی به من داد، و به این خاطر دروغ گفتم که تو نگی وقت رفتن به خونه رسیده. امروز روز خوبی داریم! میدونی چقدر کاسب شدیم؟ یک روبل Rubel و پنج کوپک! این خیلی زیاده."
کاجکا زمزمه میکند: "آرررره! آدم میتونه با این همه پول تو بازار دست دوم فروشی حتی یک کفش بخره."
"کفش! من برات یک جفت کفش کش میرم ... فقط صبر کن ... من خیلی وقته که یک جفت کفش زیر نظر دارم ... من اونا رو حتماً کش میرم. اما میدونی چیه، ما میخواهیم فوری به یک میخونه بریم ... باشه؟"
کاجکا متفکرانه میگوید "خاله دوباره خبردار میشه، و بعد مثل دفعه قبل کتک میخوریم"، اما لحن صدایش خبر از خوشی هرچه زودتر در گرما بودن میداد.
"بعد کتک میخوریم؟ نه، این اتفاق نمیافته! ما میخونهای پیدا میکنیم که کسی ما رو نمیشناسه."
کاجکا با امید زیادی زمزمه میکند: "که اینطور."
"قبل از هر چیز میخواهیم نیم کیلو کالباس بخریم که میشود هشت کوپک؛ نیم کیلو نون سفید میشود پنج کوپک. رویهم میشود سیزده کوپک! بعد دو قطعه شیرینی به قیمت شش کوپک که در مجموع میشود نوزده کوپک! بعد برای دو لیوان چای شش کوپک ... میشود بیست و پنج! میبینی! بعد پولی که برامون باقی میمونه ..."
میشکا سکوت میکند و میایستد. کاجکا به چهره او جدی و پرسشگرانه نگاه میکند و خجالتزده تکرار میکند: "این اما خیلی میشه."
"ساکت باش ... صبر کن ... مهم نیست، این اصلاً زیاد نیست، حتی کم هم است. بعد هنوز چیزی به قیمت هشت کوپک میخوریم ... بعد در مجموع میشود سی و سه! ما پشت سر هم میخوریم! عید پاکه. بعد باقی میمونه ... هشت سکه یک دهمی از بیست و پنج کوپک و چیزی بیش از هفت سکه یک دهمی از سی و سه کوپک باقی میمونه! میبینی چه زیاد باقی میمونه! آیا اون جادوگر بیشتر از این لازم داره! ... هی! ... تندتر راه بیا!"
آنها دستهایشان را به همدیگر میدهند و در پیادهرو با جست و خیز به رفتن ادامه میدهند. برف به صورت و چشمانشان پرواز میکرد. گاهی توسط ابرهای برف کاملاً پوشیده میگشتند؛ ابر برف با چادر شفافی آن دو اندام کوچک را میپوشاند و آنها با تلاششان بخاطر بدست آوردن گرما و غذا چادر را میدریدند.
کاجکا که بخاطر تند رفتن نفس نفس میزد شروع میکند: "میدونی، اگه بخوای یا نخوای، اگه خاله خبردار بشه، من میگم که همه چیز رو تو ... نقشه کشیدی ... هر کاری میخوای بکن! تو دست آخر میتونی فرار کنی ... اما من وضعم بدتره ... همیشه خاله منو میگیره ... و منو بیشتر از تو میزنه ... او از من خوشش نمیاد. حالا ببین، من همه چیزو میگم!"
میشکا سرش را به طرف او تکان میدهد: "باشه، خوب بگو! اگه ما رو درست و حسابی هم کتک بزنه ــ دوباره جای زخمها خوب میشه. این مهم نیست ... برو بگو ..."
میشکا از شجاعت پر شده بود و راه میرفت، صوت زنان سرش را به پشت انداخته بود. صورتش لاغر بود، و چشمانش حالتی زیرکانه و غیر کودکانه داشت، بینیاش نوک تیز و کمی خمیده بود.
"میخونه اینجاست! حتی دو میخونه! به کدومشون میخواهیم بریم؟"
"میریم به ارزونتره. و اول در مغازه ... بیا!" و بعد از آنکه آن دو همه آنچه را که میخواستند در مغازه خریدند به میخانه ارزان قیمت داخل میشوند. میخانه پر از بخار و دود سیگار بود و بوی ترش و بیحس کنندهای میداد. در مه انبوه دود سیگار در کنار میزها درشکهرانان، ولگردان و سربازها نشسته بودند، از میان میزها گارسونهائی غیر قابل باور کثیف در حرکت بودند، همه فریاد میکشیدند، آواز میخواندند و دشنام میدادند. میشکا با نگاهی تیز در گوشهای یک میز خالی میبیند، تردستانه و با مانور دادن به آن سمت میرود، سریع پالتویش را درمیآورد و وقتی کاجکا با انداختن نگاهی خجول به اطراف شروع به درآوردن پالتویش میکند او به سمت بوفه میدود.
میشکا میگوید "عمو جان، میتونم دو لیوان چای داشته باشم؟" و فوری با مشت بر روی بوفه میکوبد. "مایلی چای داشته باشی! بفرما! خودت بریز، و خودت هم آب جوش بیار ... اما مواظب باش که چیزی رو نشکنی! وگرنه من تو رو ..."
اما میشکا برای آوردن آبجوش با سرعت از آنجا رفته بود. او بعد از دو دقیقه با رفیق و همکارش محترمانه در پشت میز، با چهره جدی یک درشکهران بعد از کاری شایسته، تکیه داده به صندلی نشسته بود و با تنباکوی دهقانی Machorka با دقت سیگاری میپیچید. کاجکا بخاطر رفتار میشکا در یک میخانه عمومی با تحسین به او نگاه میکرد. او اصلاً نتوانسته بود هنوز خود را به سرو صدای بلند و بیحس کننده آنجا عادت دهد و در خفا انتظار می‌کشید که کسی یقه آن آنها را بگیرد یا اینکه چیزی بدتر از آن اتفاق افتد. اما او نمیخواست هراس پنهانش را در برابر میشکا آشکار سازد و در حالیکه موی بور خود را با دستهایش صاف میکرد تلاش میورزید خود را بی تکلف و آرام نشان دهد. این تلاش گونههای کثیفش را مرتب سرخ میساخت و شرمسار چشمان آبیش را میبست. اما میشکا با دقت به کاجکا آموزش میداد، تلاش میکرد در لحن صدا و گفتارش ادای سینیخ Signej، مرد خانه که انسان بسیار جدی بود را دربیاورد، گرچه او یک الکلی بود و چند وقت پیش بخاطر دزدی سه ماه به زندان رفته بود.
"برای مثال وقتی گدائی میکنی ... اما طوریکه تو گدائی میکنی، رو راست بگم،  اصلاً به درد نمیخوره. <بددددید، چیزی به ما بددددید!> آیا این مطلب اصلیه؟ تو باید جلوی پای آدمها باشی، کاری کنی که بترسن نکنه روی تو بیفتن ..."
کاجکا فروتنانه حرفش را تأیید میکند: "من این کار رو خواهم کرد ..."
میشکا برای رفیق و همکار خود سرش را تکان وزینی میدهد "حالا درست شد ... اینطور هم باید باشه ... مگه این آنفیسا چه کسی هست؟ اولاً یک الکلیه! و بعلاوه ..."
و میشکا صادقانه اظهار میکند که خاله آنفسیا بعلاوه چه میباشد. کاجکا سرش را برای تأیید کامل نامگذاری میشکا تکان میدهد.
"به حرفش گوش نده ... باید طور دیگهای انجام داد. بهش بگو: <خاله عزیز، من دختر خوبی خواهم بود ... من به حرفتون گوش خواهم داد ...>، باید دور پوزهاش عسل بمالی. بعد هر کار که دلت میخواد انجام بده ... تو باید اینطوری رفتار کنی ..." میشکا سکوت میکند و موقرانه شکمش را میخاراند، همانطور که سینیخ همیشه وقتیکه صحبتش به پایان میرسید انجام میداد. با این کار نشان میداد که سوژهاش به پایان رسیده است.
میشکا سرش را تکان میدهد و میگوید: "حالا میخواهیم غذا بخوریم ..."
کاجکا که مدتی از دوختن نگاهش به نان و کالباس میگذشت تأیید کنان میگوید: "آره، شروع!"
سپس در وسط میخانه مرطوب و تاریک و بدبو که لامپهای دودزدهاش نور کمی میدادند شروع به خوردن شام خود میکنند. در سر و صدای صحبتهای همراه با ناسزا و آوازها. آن دو با احساس غذا میخوردند، با فهم و با ملاحظه، درست مانند آدمهای خوشخوراک. و وقتی کاجکا از ریتم خارج میگشت، خیلی گرسنه یک قطعه بزرگ در دهان میگذاشت، و بخاطر این کار لپهایش باد میکردند و چشمهایش بطرز مضحکی به جلو میزدند، میشکای هوشیار او را دست میانداخت: "نگاش کن، چه حملهای به غذا کرده!"
این حرف باعث خجالت کاجکا میگشت، و تلاش میکرد، تقریبا طوری نزدیک به خفه شدن، لقمه خوشمزه را سریع بجود و قورت دهد.
این تمام داستان بود. حالا میتوانم با خیال راحت اجازه دهم که این دو عید پاکشان را تا به آخر جشن بگیرند. حرفم را باور کنید، آنها حالا دیگر یخ نمیزنند! آنها در محل درستی هستند ... چرا باید من اجازه میدادم که آنها یخ بزنند ...؟ به نظر من اجازه یخ زدن کودکانی که این موقعیت را دارند تا معمولی و به طور طبیعی به هلاکت برسند بینهایت ابلهانه است.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر