365 روز از زندگی من.(15)


خانم <ف> دوباره لبانش به لبخند گشوده گشت.
خانم <ب> مرتب به من و ژولیت نگاه میکرد و انگار که چیز عجیبی میبیند میخندید. یک بار پس از خندهای طولانی به ما گفت "درست شبیه بازیگران سیاره میمونها شدهاید" و بار دیگر گفت "چه ماسک مسخرهای زدهاید، پس چرا من ماسک ندارم!"
امروز به محض وارد شدن به طبقه دوم متوجه سکوت و وضعی غیر معمولی گشتم. بخصوص چون در راه پلکان در آن ساعت از روز بجای به گوش رسیدن آواز ساکنین طبقه دوم صدای ریختن بی رمق تاس بازی مار و پلکان به گوشم رسیده بود.
همکارم ژولیت که حالا پس از چندین ماه کمی با هم دوست شدهایم بلافاصله خبر داد که اکثر ساکنین طبقه دوم اسهال گرفتهاند و باید با دستکش و ماسک N95 کار کرد.

امروز روز خوبی نبود، چهارشنبه که خانم <ف> یک روز بعد از جشن تولد نود و نه سالگیش فوت کرد روز خوبی بود. امروز نه میشد با دستکش دست بر شانه سالخوردگان گذارد، نه دهان خود را برای حرف زدن با آنها به گوششان نزدیک ساخت و نه آن چند نفر حاضر در اتاق نشیمن هم که هنوز کاملاً بیمار نشده بودند حال و حوصله درست و حسابی برای صحبت کردن داشتند. جملههایشان بیشتر از یکی دو کلمه تشکیل نمیشد و از بی حالی تقریباً روی صندلی ولو شده بودند. با وجود هوای خوب و آفتابی امروز که مانند هوای مطبوع بهاری بود هر پنج خانم به اصطلاح سالم حاضر در اتاق نشیمن سردشان شده بود و مانند مجسمه چشمانشان از رونق زندگی افتاده بود. امروز اصلاً روز خوبی نبود، روز خوب روزی بود که خانم <ف> به آن زیبائی آرام مرد. طوری آرام مرد که من بی اختیار انگشت اشاره دست راستم را روی بینیام گذاشتم و به دخترش که روی صندلی نشسته بود و انتظار فرا رسیدت مرگ مادرش را میکشید آهسته گفتم: "هیس، خوابش برده است!"

در حال تسلیت گفتن و دلداری دادن به دختر خانم <ف> به یاد اولین گفتگویم و خانم <ف> که با این سؤالش "چرا به جای شش ساعت ده ساعت و گاهی دوازده ساعت کار میکنی؟" آغاز شد و پاسخ من که لبخندی به لبانش انداخت افتادم.
پاسخ من به او این بود: "من خیلی زود معتاد میشوم، و حالا هم معتاد جواهرات زندگی شدهام، آیا کسی را میشناسی که بخواهد بیجواهراتش باشد؟ من هم از بیشتر ماندن در کنار شماها لذت میبرم!"
آخرین گفتگوی کوتاه من و خانم <ف> روز دوشنبه یک روز قبل از جشن تولد نود و نه سالگیش و در حالی انجام گرفت که من او را برای صرف قهوه و شیرینی در ساعت دو بعد از ظهر از اتاقش به سمت اتاق غذاخوری همراهی میکردم:
خانم <ف> در حالیکه مانند مورچه خستهای گامهای کوتاه برمیداشت: "دلم میخواد بخوابم و دیگه بیدار نشم."
من: "البته بعد از گرفتن جشن تولد دویست سالگی."
خانم <ف> (خیلی ظریف بود، باله میرقصیده و هیکلی باریک و قلمی داشت، اهل مطالعه بود و از سر خرد کم حرف میزد، اما حرفهایش شیرین بودند و گاهی پر از طنز. و بسیار شیکپوش بود، و چقدر لباسهایش برازنده اندامش بودند) نگاه عاقل اندر سفیه اما مهربانانهای به من میکند و میگوید: "وقتی به سن من رسیدی حرف امروزم را به یاد خواهی آورد."

همه روزها با بودن خانم <ف> خوب بودند، حتی روز زیبا مردنش.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر