دوست کوچک من.


حدود هشت سال پیش، در یک روز زیبا، هنگامیکه من هنوز دستیار حسابدار به شمار میآمدم و در پشت دفتر کار در حال حسابرسی بودم نامه زیر بدستم رسید:
سرگی ایوانویچ عزیز!
فوراً بیائید پیش من. شاید عصبانیت شما کمتر شود اگر بدانید که من مایلم با شما بخاطر موضوعی ضروری برای آخرین بار در زندگی صحبت کنم.
دوست کوچک شما
پولینا چرکزووا
ساعت حدود دوازده ظهر بود.
من فکر کردم، خدای من، این دیوانه از من چه میخواهد؟ باید پیش او بروم.
وقتی حسابدار خواهشم را برای مرخصی کوتاهی شنید لبانش را بهم فشرد، چهره عصبانیای به خود گرفت و گفت:
"دوست عزیز، شما در این اواخر اغلب کار خود را ترک میکنید. بروید، اما سر ساعت یک برگردید. شما میدانید که ما خیلی کار داریم."
پولینا چرکزووا در آپارتمان کوچک و راحت خود به تنهائی زندگی میکرد.
من گفتم: "سلام. چه اتفاقی افتاده، چه کسالتی دارید؟"
او لبخند زد، با چهرهای رنگ پریده به من و بعد به دستهایش نگاه کرد و گفت:
"شما همیشه نسبت به من خوب بودید. شما میدانید که من بجز شما دوستی ندارم! من میخواستم برای آخرین بار چهره یک دوست را ببینم."
"منظور شما را نمیفهمم."
"من چند دقیقه بعد از رفتن شما دیگر در این جهان نخواهم بود."
من از جا پریدم و دستش را گرفتم:
"مگر دیوانه شدهاید؟"
او سرش را تکان داد و به میز تحریر اشاره کرد.
ببینید، در آن شیشه محموله سم قرار دارد. امیدوارم که شما با من مخالفت نکنید. من به این موضوع به دقت فکر کردهام."
من مرددانه فریاد زدم: "به چه دلیل؟ چه اتفاقی رخ داده است؟!"
"اتفاق خاصی نیفتاده. یکنواختی. بیحوصلگی. داشتن آیندهای بی نور! میدانید، ما نمیخواهیم آخرین ساعت زندگیام را با دعوا کردن بگذرانیم. من حالا خودم را خیلی خشنود احساس میکنم، خیلی خوشحال."
من گفتم: "دوست عزیز، شما فقط خلق و خویتان خوش نیست. این نیز میگذرد. یک خانم جوان و جالب و چنین افکاری! آیا خجالت نمیکشید؟ ما امروز یک شب آرام را با هم خواهیم گذراند. برویم به تآتر."
او لبخند زد:
"به تآتر؟ آه، شما منو درک نمیکنید. حالا تآتر و انسانها خیلی از من دور هستند. حالا برایم آنچه فراتر از زندگیست جالب است."
من نمیدانستم چه باید بکنم. اگر من همه چیز را شوخی میانگاشتم و او را ترک میکردم میتوانست واقعاً دست به این دیوانگی بزند.
با خشم فریاد زدم: "کافیست! همه اینها مزخرف است!"
من به سمت میز تحریر رفتم، شیشه سم را برداشتم و از پنجره به بیرون پرتاب کردم.
او با ترس گفت: "چکار میکنید؟ و بعد فوری آرام گرفت:
"شما یک بچهاید! ده دقیقه دورتر از اینجا یک داروخانه وجود دارد. من فوری سم جدیدی فراهم خواهم کرد."
"من به داروخانه خواهم رفت."
"شما نمیتوانید به تمام داروخانهها بروید. بعلاوه من یک طپانچه در جای مطمئنی مخفی کردهام. حتی طناب آویزان کردن رخت هم کافیست ..."
"دوست عزیز ــ بگوئید، چرا مرا به اینجا خواندهاید؟"
"من میخواستم یک بار دیگر شما را ببینم! آیا قربانی کردن یک ساعت از وقت خود بخاطر من سخت است؟ ما همیشه دوستان خوبی برای هم بودیم."
"من این اجازه را نمیدهم. من نخواهم رفت."
"آه، چه فرقی میکند اگر یک روز کمتر و یا بیشتر زندگی کنم!"
من فکر کردم که آیا بروم؟ حسابدار منتظرم است، به من فحش و لعنت میدهد. او مردی زن ستیز است و قصههای کوچک من برایش جالب نیستند. بجای یک ساعت یک ساعت و نیم گذشته است. شاید باید از دختر خواهش کنم که تا شب صبر کند؟
مرددانه گفتم: "گوش کنید، تا شب صبر کنید. ما با هم صحبت خواهیم کرد و وقت خواهد گذشت."
"و شما حوصلهتان با همصحبتی من سر نخواهد رفت؟"
من میخواستم جواب دهم که ملالت مهم نیست و تنها چیز مهم این است که من حالا به دفتر برگردم، زیرا حسابدار منتظر لیست بستانکاران است. من فریاد حسابدار پیر را در روحم میشنیدم: تا ساعت سه باید لیست را داشته باشم. شما فقط به زنها فکر میکنید! هنگام کار روزانه باید آدم کار کند. بعد از کار روزانه میتوانید به زنها فکر کنید!"
من دست پولینا را در دست گرفتم و گفتم: "گوش کنید، شما چنین کاری نمیکنید. بله؟ قبول؟ به من اطمینان بدهید! زندگی هنوز خیلی چیزهای زیبا به شما نشان خواهد داد. آیا من و شما شب خوب و راحتی را با هم خواهیم گذراند؟"
او سرش را تکان داد: چرا تا شب صبر کنیم؟"
آدم لعنتی، من فکر کردم که باید به دفتر بروم! حسابدار منتظر است. لیست باید تا ساعت سه آماده باشد. پولینا متفکر نشسته و سرش به پائین خم بود.
آیا باید بروم؟ آیا اجازه رفتن دارم؟ و بعد بار دیگر پرسیدم:
"پولینا، قول شرف بدهید که تا شب صبر میکنید!"
زن زیبای خانهدار با شانه بالا انداختن گفت: "قول شرف باید شکسته نشود. به چه دلیل قول شرف بدهم؟ به نظر میرسد که شما وقت ندارید. سرنوشت دوست کوچک شما برایتان بی اهمیت است. بسیار خوب، از همدیگر خداحافظی کنیم و شما بروید!"
قلبم به لرزش افتاد. نه، من نمیتوانستم قاتل باشم، من نمیتوانستم او را تنها بگذارم.
و دوباره صدای حسابدار در گوشم پیچید: لیست بستانکاران چه شد؟! چه کسی باید لیست را تهیه کند؟! مدیر؟! یا شاید دربان؟! اگر شما میل به کار کردن ندارید، پس چرا در این دفتر نشستهاید؟ بروید. شما فقط  مایه ضرر در کسب و کارید.
دو یا سه دقیقه گذشت. من برای واداشتن این دیوانه به فکر دیگری کردن باید چیزی میگفتم:
من پرسیدم: "آیا پریاگین را دیدهاید؟"
"پریاگین؟ به نظر میرسد که به مسافرت رفته باشد."
"گفته میشود که با همسرش اختلاف دارد. حالا او هر روز پیش معشوقهاش است."
"آیا با معشوقهاش به سفر رفته، یا به تنهائی؟"
"نمیدانم. اما میتونم فردا بعد از کسب اطلاع به شما تلفنی خبر بدم."
"نه، برای چی فردا؟ فکر کردید که من شوخی میکنم؟"
من به ساعت نگاه میکنم. ساعت سه را نشان میداد. در این وقت فکر کردم:
تو تصمیم گرفتهای خود را مسموم کنی، و احتیاج هم نداری عجله کنی. کسی تو را سرزنش نخواهد کرد. من اما در این اتاق لعنتی نشستهام و فردا از طرف حسابدارم بزرگترین توهینها را خواهم شنید.
نامزد خودکشی گفت: "کسل کننده نباشید، آیا یک لیوان چای میل دارید؟ سماور هنوز داغ است. چای خیلی خوب است. اعصاب را آرام میسازد."
او به اتاق کناری میرود و فوری با دو لیوان برمیگردد.
در این میان افکار مختلفی به سراغم آمدند. او میخواهد خود را بکشد و دارد چای مینوشد. من اما از کارم غفلت میکنم! من آنقدر دیر کردهام که دیگر ارزش ندارد به به دفتر برگردم. من برایم مشکل پیش خواهد آمد، و او شاید اصلاً خود را مسموم نسازد. خودکشی کار خیلی شخصیای است. کسی را دعوت کردن و با او چای نوشیدن بی نزاکتی است. اگر از او خواهش کنم که موضوع را به شب واگذارد ممکن است قبول کند و من بتوانم با خیال راحت بروم. او لازم نیست که به قولش وفادار بماند! اما او مرا در موقعیتی قرار داده است که نه میشود او را ترک کرد و نه ماندنم فایدهای دارد.
من دستش را محکم فشردم و با صدائی لرزان گفتم: "پولینا، شما ظالمید. آیا هیچ به من اندیشیدهاید؟ ببینید مرا در چه وضعیتی قرار میدهید! آیا فکر کردهاید که من با خونسردی سرم را تکان داده و خواهم گفت: <تصمیم تصمیم است.، حالا من دست شما را خواهم بوسید و بعد خواهم رفت و شما میتوانید سم درون شیشه را بنوشید؟> نه من چنین بی عاطفه نیستم!"
"بخاطر خدا، مرا ببخشید! آیا مگر آخرین آرزوی من چنین ناعادلانه است؟ من حالا شما را دیدم، شما میتوانید با خیال راحت و با این آگاهی بروید که آخرین دقایق زندگیم را زیبا ساختید."
در حالی که از درون در حال منفجر گشتن بودم فکر کردم چه گاو احمقی.
او سرش را به پائین خم کرد و یکی از پاهایش را روی پای دیگر انداخت، طوریکه میشد ساقهای باریک و بلندش را دید.
اگر میخواهی بمیری پس چرا پاهایت را نشان میدهی؟ این غیر ضروریست! نه، باید رفت، اگر هم این کار چندان ظریف به چشم نیاید.
من بلند شدم و گفتم:
"دوست عزیز، من با این اعتقاد راسخ میروم که شما خیلی خوب به موضوع فکر خواهید کرد. خداحافظ!"
او گفت "بدرود. صبر کنید، من میخواهم چیزی برای یادگاری به شما هدیه کنم. این حلقه را. این حلقه باید گاهی مرا به یاد شما اندازد."
من حلقه را به زمین انداختم، به خارج دویدم و فریاد زدم:
"مرا با حماقت خود و با انگشترتان راحت بگذارید! آیا به شما یک دوست میگویند؟ چنین دوستیای برای من بی ارزش است."
در خیابان آرامتر شدم و فکر کردم:
اگر تا شب هم پیش او میماندم باز بی فایده بود. اگر او بعنوان نامزد خودکشی چای مینوشد و پاهای بلند و کشیدهاش را به من نشان میدهد، بنابراین چه احتیاجی است که من برای خودم مشکل بوجود آورم؟
اما مشکلات آمدند!
وقتی من روز بعد داخل دفتر شدم، حسابدار با خشم به من گفت: "شما میخواستید پس از یک ساعت برگردید و اصلاً نیامدید! بله، زنها! زنها! من نمیتوانم به آدمی مثل شما در این دفتر احتیاج داشته باشم. شما چهارده روز باقی مانده را کار میکنید و میروید."
این مربوط به هشت سال پیش بود. دیروز نامهای از یکی از دوستانم دریافت کردم که در آن نوشته بود:" ... آیا دوست کوچکمان پولینا چرکزووا نامزد جاودانه خودکشی را به خاطر میآوری؟ دیروز به نامزدی مردی درآمد ..."
حالا شما به من بگوئید ــ آیا آدم اجازه دارد حرف زنی را باور کند؟

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر