تونل زمان.


دلم میخواست در این نزدیکی بیابانی یافت میگشت تا سر به آن بگذارم.
راستش را بخواهی نمیدانم چه باید خواست، چه باید گفت، چه باید کرد.
که میداند، شاید تمرین لال بودن بهتر از بی کاریست! آدم گنگ نمیپرسد.
هر بار کتاب تاریخ را ورق میزنم از سر انگشتانم خون میچکد. و هنگام ورق زدن کتاب جغرافیا صفحهای از آن پاره و جدا میگردد.
نمیدانم چرا شماره 1+12 خانهها را به 1-14 تغییر نمیدهند!
کاش میشد بادبادک نخ پاره کرده از دست و پا و شاد و رهائی را در آسمان چشمان تو هر روز دید و به یاد فانوسهای رنگینی افتاد که قرار بود در آسمان پرواز کنند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر