سالها پیش به خودم قول داده
بودم که بعد از بازنشسته شدن شروع خواهم کرد به غلطگیری و به اصطلاح
ویرایش آنچه در این وبلاگ نوشته شده است.
دو سال و نیم از بازنشسته شدنم میگذرد و من در این بین چندین بار صدائی
شنیدم که در گوشم میخوانْد: "پس منتظر چه هستی، دیر میشه؟!"
اما حالا با پیدا شدن سر و کله کرونا این صدا هر روز دو/سه بار در گوشم میخوانَد:
"دیدی گفتم دیر میشه ... دیدی گفتم دیر میشه!"
من البته به این مسخرهبازیها اصلاً اعتقادی ندارم، اما بعد به خودم گفتم شاید حق با این صدا باشد و واقعاً دیر شده است؟ شاید کرونا یقهام را
گرفته و چون نامرئیستْ بنابراین من از آن بیخبرم.
نتیجه این شد که چند روزی با قرنطینه کردن خود نه با کسی حرف زدم و نه چیزی
خوردم و نه چیزی نوشیدم، تا کاملاً حرفهای مطمئن شوم که کجا ایستادهام. این
آزمایش بعد از چند روز مطمئنم ساخت که کرونا هنوز با من دست به یقه نشده است؛ نه
سردرد داشتم، نه بدن درد، نه عطسه میکردم و نه آب از بینیام جاری
بود و نه سرفه به سراغم آمد، فقط گرسته بودم و تشنه.
بعد از این آزمایش، صدا چند بار با من تماس برقرار کرد، اما من هر بار پس از
جملۀ تهدیدآمیزش "دیدی گفتم دیر میشه ... دیدی گفتم دیر میشه" بلافاصله با بیرون آوردن زبانم پاسخ میدادم : "دیدی دیر نشد ... دیدی دیر نشد." و با این روش مشت محکمی
به دهان این صدا میزدم تا
شاید کمتر در گوشم وزوز کند.
تا اینکه سه روز قبل به خودم گفتم: "خوب این چه کاریه! چرا بجای وفای
به عهد تو دهان این صدای بیچاره میکوبی؟ فعلاً طبق روشِ به اصطلاح حرفهای و علمیات مبتلا به کرونا نشدهای، اما امکان مبتلا شدن را که نمیشود به صفر رساند، پس بهتر آن است که تا دیر نشده به قولی که به خودت دادهای عمل کنی."
حالا سه روز میشود که من
و صدا با هم دوست شدهایم و
هر بار در گوشم میخواند:
"باریکلا بچۀ خوب" در اثر غلغلک خندهام میگیرد.
سه روز است که شروع به غلطگیری کردهام و تا
حال نوشتههای Apr 2010، May 2010 و Jun 2010 را به پایان رساندهام، امیدوارم که کرونا چند سال به بیماری فراموشی مبتلا شود و یادش نیاید که یقهام را هنوز نگرفته است، تا من موفق شوم تمام نوشتههای این وبلاگ را لااقل یک بار غلطگیری کنم.
البته یک ویرایش جانانه ویرایشیست که حداقل در سه مرحله انجام شود.
ــ ناتمام ــ
هیچ نظری موجود نیست:
ارسال یک نظر