خر همان خر است پالانش عوض شده.



دلش میخواست اتفاقی رخ دهد، از سالها قبل چمدانش را برای رفتن آماده ساخته بود. به کجا؟ او فکر میکرد میداند به کجا، اما واقعیت این بود که خودش هم نمیدانست به کجا. نه اینکه سرزمینی که از آن رانده شده بود را نشناسد، میدانست وطنش کجاست، اما آن را خوب نمیشناخت، فکر میکرد معنای وطن همان کوچهای است که سالهای جوانیش را در آن به سر برده بوده است، فکر میکرد معنای وطن دختر همسایهای است که او دوست میداشت و در خیال با چشمانش همصحبت میگشت.
دلش میخواست اتفاقی رخ دهد ...!
*
معمولاً "کار امروز را به فردا میفکن" را برای هشدار به فرد تنبل میگویند، اما گاهی هم پیش میآید که فرد ساعی از زیادی کار و تنگی وقت نمیداند کدامیک از کارها را باید به فردا فِکَند.
*
هوار و باز هم هوار از قلمی که به خاطر اندک رقمی معلق میزند.
*
بازنشستگی برای من چیزیست مانند فتح قله کوه قاف.
*
برای قومی که کلماتی مانند کباب، کباب کردن، کباب شدن و کبابی مقدسند گفتن و نوشتن از گیاهخواری جنگ با خداست، البته در چنین مواقعی تک تک افراد این قوم خود را یک پا خدا میدانند.
*
یکی بود یکی نبود، بجز خودت و خودم هیشکی نبود.
هوا در  حال تاریک شدن بود که تو به من گفتی:
بجز من و تو هیچکس خانه نیست، چه کنیم؟
من به تو گفتم:
بهتر است من پنیه شوم و تو آتش گردی،
تو به من گفتی:
ترجیح میدهم بجای آتش کبریت باشم،
من به تو گفتم:
قبول، تو اگر شمع بخری من هم پروانه خواهم گشت.
تو شمع را خریدی، کبریت گشتی و من هم شدم پروانه.

آه، اما پدر و مادرت بیخبر از سفر برگشتند،
تو با عجله خودت گشتی و من شدم باز خودم.
حالا، بجز من و تو پدر و مادرت هم بودند،
من از نگاه آنها چنین احساس کردم که باید بروم،
اما پدرت مچ دستم را گرفت و فریاد زد:
کجا؟
مادرت تکرار کرد:
کجا؟
من حقیقت را گفتم، من گفتم:
دخترتان شمع خرید، کبریت شد و من هم شدم پروانه،
ما اگر گل میداشتیم میتوانست جمع‌ِمان کامل شود،
میروم گل بخرم.
وقت رفتن تو به من آهسته ندا دادی:
گل بخر زود برگرد،
پدر و مادر من سر شب میخوابند.

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر