از دفتر خاطرات یک مورچه.

مقدمه
ما کشف زبان و خط مورچهها را مدیون تلاشهای حشرهشناس معروف آنتنا Antenna می‎‎باشیم. همانطور که مشهور است در جوامع بسیار سازمان یافته این حیوان نه تنها مردان، زنان، کارگران بی جنسیت و به اصطلاح جنگاوران یا رهبران با سرهای بزرگتر زندگی میکنند، بلکه همچنین حیوانات خانگی، بخصوص یک سوسک کوچک (کلاویگر Claviger) که هیچکس نمیداند چه اهمیتی او برای مورچهها داراست زندگی میکنند. آنتنا موفق میشود ثابت کند که این سوسک کتابخانه زنده مورچهها میباشد. قدرت ادراک مورچهها متکیست بر امواج اثیری با 800 تا 2000 بیلیون ارتعاش در ثانیه که در نتیجه سرعتشان فراتر از آنچیزیست که برای چشمان ما بعنوان نور قابل رویتاند. آنتنا ممکن ساخت تا توسط یک میکروسکوپ فلورسنسی آن ارتعاشات اثیری را چنان آهسته سازیم که آنها برای ابزارهای حسی ما محسوس گردند. او به این وسیله نشان میدهد که مورچهها با یک زبان شاخکی که او آن را شیمیائی کردن یا لمس کردن مینامد با همدیگر صحبت میکنند، و همانطور که ما امواج صوتی را بر روی صفحه گرامافون ضبط میکنیم آنها هم بر روی سوسک کوچک کور حرف خود را منتقل میکنند و سوسکها هم به نوبه خود میتوانند هر لحظه که مایل باشند آن حرفها را تکرار کنند. بنابراین مورچهها از انسانها در فرهنگ تا این حد پیشی گرفته اند که حیوانات خانگی خود را نه تنها به کار بدنی، بلکه همچنین به کار روشنفکرانه آموزش میدهند. ما موفق گشتیم ترجمه دفتر خاطرات یک مورچه را که بر 82 سوسک کوچک کور به روش شیمیائی ضبط گشته بود را به شما ارائه دهیم. ما اغلب باید در کار پیچیده نونویسی زبان مورچهها اصطلاحاتی را که برایمان آشناست جانشین میساختیم؛ البته این کار همیشه آنجاهائی انجام گشت که در اصل به تکرار اظهارات بشری مربوط میگردد.
برای آگاهی بیشتر در باره روند سخت تکنیکی تماس شاخکها با سوسکهای کوچک کور باید به اثر اصلی آنتنا که به زبان ایتالیائی تحت عنوان:
De formicarum lingua et litteris توسط برادران امزویند Emswind در فلاوزنهایم Flausenheim منتشر شده است رجوع کرد.

دفتر خاطرات 
دهم تخم خورشیدی. 
رفت و روب بزرگ بهاری. کارگرها با کوچولوها در اولین تابش آفتاب بیرون رفتهاند، طبقه تقریباً خالیست. ما رهبرها هنوز در سلولهای زمستانی نشستهایم و فکر میکنیم. 
حالا زیباترین زمان در طبقه است، من میخواهم از این فرصت استفاده کنم و در ادبیات نو نگاه دقیقی بیندازم. من شروع به مطالعه کتاب معروف "زندگی و فعالیت انسانها" از اساسرر Ssrr کردهام. البته این کتاب به زبان مورچه‎‎ـقرمزی نوشته شده است، اما من این زبان را خیلی خوب میفهمم. کتابیست تا حدودی آرمانگرایانه و با فرضیههای بسیار ــ خب، در هر صورت سرخها اینطورند. و چون برده نگاه نمیدارند چنین تصور میکنند که در قله تمدن به سر میبرند.
اما ما همه در هر صورت مورچهایم و فقط یک زمین زیر پای ما قرار دارد!

دوازدهم تخم خورشیدی. 
اساسرر واقعاً مدعیست که انسان دارای هوش است! و بعلاوه باید مغز هم داشته باشد. اما پس چرا شاخکهایش بجای روی سر کنار شانههایش نشسته.

دوم کرم خورشیدی. 
من بیشتر و بیشتر به این معتقد میشوم که حق با اساسرر است؛ به نظر میرسد که در حقیقت انسان در بین جانوران زمختی که حیوانات استخوانی نامیده میشوند رتبه اول را داراست. من تا حال پرندگان را طبقه ممتاز میدانستم، نه فقط به این خاطر که آنها برایمان از خطرناکترینها حیوانات هستند، بلکه چون آنها در بسیاری از موارد به طور چشمگیری به مورچهها نزدیکند. آنها لانه میسازند، دارای پوششی از پر هستند که از آنها محافظت میکند، بال دارند و حتی تخم میگذارند. در این رابطه انسان به استثنای لانه سازی خیلی دورتر در پشت سر آنها ایستاده است. جای هیچ شکی نیست که انسان حتی مانند ما طبقههای مشترکی میسازد، البته این طبقات آنقدر جا ندارند تا یک کشور را در خود جا دهد، اما حداقل عملکرد قابل توجهای را برای چنین حیوان بزرگی به نمایش میگذارد. به این ترتیب باید قبول کرد که انسانها میتوانند تا حدودی با یکدیگر ارتباط برقرار کنند؛ ممکن است که این ارتباط ناکافی باشد، زیرا که شاخکهایشان چنین زمخت سازمان داده شدهاند! 
به نظر میرسد یکی از مشاهداتی که خود من قبلاً انجام دادهام این ادعا را اثبات کند. من یک انسان نابالغ را در زمین همسایه نشسته بر روی درخت سیبی دیدم که مشغول خوردن سیب بود. یک انسان بزرگتر آهسته و نوک پا خود را به درخت رساند، یکی از شاخکهایش را به بالا بلند کرد و پای آن دیگری را گرفت، طوریکه او از درخت به زمین افتاد. در این حال به نظر من رسید که شاخک دیگر انسان بزرگتر یک دنباله نازکتر هم دارد که با سرعت در حرکت بود. هر دو انسان در این وقت خود را پر جوش و خروش با شاخکهایشان لمس میکردند، بعد انسان کوچکتر با عجله از آنجا فرار کرد. آنها چه میتوانستند برای گفتن به همدیگر داشته باشند؟ آیا آنها میتوانند حرف بزنند یا اینکه همه چیز را بر حسب تقلید انجام میدهند؟ شاید که انسان کوچکتر در موارد قبلی این تجربه را کسب کرده است که فرار کردن به نفع اوست. یا اینکه باید مربوط به غریزهای به ارث برده شده باشد؟ من کنجکاوم که اساسرر در باره این سؤال چه نوشته است. در حال حاضر مشغول مطالعه فصل شرح اندامگان انسان هستم.

پنجم کرم خورشیدی. 
جهان چه خردمندانه از موجودات کند ذهن خود مراقبت میکند! حتی در نزد انسان هم نجیبترین و شبیهترین قسمت به مورچه یعنی مغز توسط یک سپر محافظ استخوانی احاطه میگردد، در حالیکه در بقیه اندام محافظهای سخت در درون بدن قرار دارند. به این ترتیب سازماندهی حشراتی که کل بدنشان توسط سپر سخت کیتین احاطه شده است چه مقدار بالاتر از انسان است! جانورشناسانی که فقط ساختمان بدن را در نظر میگیرند میخواهند مورچه را واقعاً از دسته حیوانات به حساب آورند و به او فقط بالاترین مرحله تکامل را اعطاء کنند. اما اجازه نخواهم داد اعتقادم به سرنوشت ابدی جنس مورچه را از من بربایند!
مورچه و انسان باید هر دو از تبار کرم خاکی باشند! چه مزخرفاتی!

نهم کرم خورشیدی. 
آیا انسانها احتمالاً برای چیزی هم مفید هستند؟ آیا نباید مور اولیه نامحدود هنگام خلقت برای آنها هم یک محل در فضا در نظر میگرفت؟ به نظر میرسد که او به طور قابل توجهی در از بین بردن چنین پرندگان مضری سهیم است. حتی اگر آنها مقصود دیگری بجز خدمت کردن به ما بعنوان وسیله مطالعات علمی نداشته باشند به این ترتیب باز هم بودنشان بیهوده نخواهد بود. گرچه آنها از آرمانهای والای حس مشترک مراقبت از کرم و پیله بی نصیبند و فاقد <ناخودآگاه رفتار اجتناب ناپذیر> میباشند، اما مطمئناً دارای احساسند و از حضور خود در این جهان مانند ما خوشحال هستند. به این دلیل من نمیتوانم با این دیدگاه که باید یک هیئت علمی برای تحقیق از مغز انسان فرستاده شود آشتی کنم. اساسرر از ما طلب میکند که باید در جمجمه یک انسان زنده مستعمرهای ایجاد کرد تا توانائیهای فکریش را مورد مطالعه و تحقیق قرار داد. اما به نظر من میرسد که در این کار قساوت قلب خاصی باشد. انسان مورد نظر در اثر این کار میتواند خیلی آسان رنج ببرد. البته او فقط یک انسان است و آسایش او در مقابل پیشرفت ادراک مورچگان نباید زیر سؤال برده شود. ــ در حالیکه من با شاخکهایم این یادداشتها را به سوسک کوچک کورم منتقل میکنم، او سرش را برمیگرداند و مرا با شاخکهایش نوازش میکند. بدیهیست که میخواهد نشان دهد او هم درد و لذت را مانند ما احساس میکند. البته او یک حشره است و نزدیکتر از انسان به ما قرار دارد، اما با این حال من میگویم: انسان هم همچنین یک موجود زنده است، او هم حق دارد از محافظت کردن ما برخوردار شود! 
که میداند که آیا آب و هوای مغز انسان به ما میسازد یا نه؟ شهروندان ما نباید خود را در معرض چنین خطرهائی قرار دهند؛ مورچههای قرمز باید سیاست ماجراجویانه خود را به تنهائی پیش ببرند!

هشتم کارگر خورشیدی.
بردهها عصبانیت به بار آوردند. آنها گاوها را بد دوشیده بودند. شماره 18 و 24 که پنج بار شیر را به تنهائی نوشیده بودند اساسی تنبیه گشتند! واقعاً، گاهی آرزو میکنی که یک انسان بی منطق باشی و به شیوه روزـبهـ‏روز زندگی کنی. چنین انسانهائی کدام نگرانی را میشناسند؟ آنها نه تخم میگذارند، نه پیله دارند و نه کرم، و اینکه آنها آنطور که اساسرر ادعا میکند باید واقعاً حیوانات خانگی و برده نگهداری کنند را من نمیتوانم باور کنم. به چه خاطر میتواند انسان به آنها احتیاج داشته باشد؟ وقتی که آنها حتی نوجوانان خود را با شاخکهایشان میزنند، کاری که هنر ابتدائی خاصی از آموزش را نمایش میدهد، زیرا که هر کس فرزندان خود را دارد ــ آنها کودکان دولتی نمیشناسند. چه نقطه نظر پستی!

پانزدهم کارگر خورشیدی. 
من کاملاً شگفت زده و نگرانم! پس ذهن ما چه کشف کرده است! انسانها واقعاً میتوانند به همدیگر متقابلاً پیام بدهند. اما البته احتمالاً یک زبان به معنای واقعی ندارند، وگرنه باید بر چنان امواج آهستهای متکی باشد که اندام ظریف ما قادر به درک آن نمیباشد. از این گذشته حسهایشان باید بسیار زمخت شکل یافته باشد. برای مثال اساسرر ثابت کرده است که انسان در شب ابداً چیزی نمیبیند و نمیتواند پیرامونش را تشخیص دهد. گاهی پیش میآید انسانی که در شب به خانه میرود راه ورود به طبقه خود را نمییابد.

اول پیله خورشیدی.
یک هیئت علمی برای تحقیق از انسان واقعاً در حال تجهیز گشتن است، اما از فرستادن آنها به مغز انسان منصرف شدهاند، آنها باید خود را خیلی بیشتر به کشف زبان انسان مشغول سازند. زیرا که مشاهده بسیار جالب زیر انجام گرفته بود. وقتی یک انسان میخواهد برای انسان دیگری یک پیام بگذارد مانند ما روند تفکرش را توسط ارتعاشات شاخکها بر ارگانیسم زنده یک سوسک شیمی نگاری نمیکند، بلکه او با کمک یک عصاره نقاط مخصوصی از سطح روئی یک وسیله روشن و مانند برگ را تغییر میدهد، طوریکه بر روی آن کم و بیش علامتهای منظمی تشکیل میشوند. انسان دیگر آن را در برابر چشمان خود نگاه میدارد و به روشی که هنوز برای ما ناشناخته است قادر میشود از آن علامتها عقیده دیگری را بشناسد. اما این روش اطلاع رسانی باید یک روش تقریباً ناقصی باشد، زیرا اغلب بعد از انجام این عمل میتوان انسانها را در حال تکان دادن سر خود که نشانهای از ناخشنودیست مشاهده کرد. اساسرر آن عصاره را <مرکب> مینامد، و باید در نزد انسان بسیار ارزشمند باشد و در غده مخصوصی به نام مرکبدان جداگانه نگهداری میشود. آن دسته از انسانهائی که بزرگترین مرکب‎‎دانها را دارند باید دارای بالاترین شهرت باشند و بقیه انسانها از آنها بترسند. من حدس میزنم که آن عصاره باید دارای خاصیت مشابهی مانند اسیدی که ما هنگام جنگ میپاشیم باشد. آیا اثری سمی هم دارد؟

سوم پیله خورشیدی.
میشود متوجه گشت که تابستان شده است. ما پیلههای زیادی در طبقه داریم، من فکر میکنم که سال خوبی خواهد شد. تعدادی از مادرهایمان شروع به پیر شدن کردهاند. دو سال میشود که ایکسرر Xrr مهربان از طبقه خارج نشده است، او هرگز انسانی را ندیده و وجود چنین موجودی را یک خرافات میداند. وقتی به او گفتم که یک انسان میتواند با یک قدم از بالای یک درخت کامل بگذرد شاخکهایش را بر روی سرش زد، و فقط اینکه انسان تنها بر روی دو پا راه میرود او را تا اندازهای آرام ساخت. او این کار را بسیار زشت یافت و نمیخواست دیگر چیزی از آن بشنود. اما با این حال بعد پرسید که آیا انسانهای ماده هم در جوانی دو بال دارند که پس از ازدواج آنها را مانند ما دور میاندازند. من به یاد آوردم که در کتاب اساسرر خوانده بودم انسانهای بالداری وجود دارند که به آنها فرشته میگویند، و اینکه انسانهای ماده جوان اغلب از طرف انسانهای نر <فرشته من> نامیده میشوند، اما وقتی آنها پیرتر میگردند دیگر چنین نامیده نمیشوند. ازاین میشود نتیجه گرفت که انسانها هم بعد از ازدواج بالهایشان را از دست میدهند.

هفتم پیله خورشیدی.
من هرگز باور نمیکردم که انسانها اعتقادات مذهبی هم دارند. با این حال با توجه به تحقیقات اساسرر شکی در آن باقی نمیماند، هرچند احتمال دارد که فقط یک وظیفه جادوگرانه نسبتاً خام باشد. آنها یک نوع صفحه مدور از جنس سنگین و درخشانی دارند که تصویر سر یک انسان بر رویش است. انسان به عنوان بت خود آنها را ستایش میکند و آنها را سکه مینامد. انسان آنها را بیش از هر چیز مقدس محترم میشمرد و همیشه تعدادی از آنها را با خود حمل میکند. کسی که چنین بتهائی را نداشته باشد و نتواند آنها را  نشان دهد به عنوان انسانی هرزه شناخته میشود و از اجتماع انسانها اخراج میگردد. بعد او دیگر نمیتواند به موقعیت معتبری برسد و حتی ضروریترین مواد غذائی خود را بدست آورد. اما بر عکس کسی که تعداد زیادی از آن بتها در خانهاش جمع کرده باشد مانند مرد مقدسی محترم شمرده میشود، همه در برابر او تعظیم میکنند و او حتی میتواند با چند عدد از آن بتها مرکبدان پر ارزش بدست آورد.

یازدهم پیله خورشیدی.
یک روز پر تحرک. من در حالیکه کارگرها مشغول دندان زدن به سر پیلهها و پاره کردن آنها و کمک به بیرون خزیدن نوبرهای امسالمان از درون پیلهها بودند دوباره نشسته و مشغول خواندن اساسرر، بزرگترین محقق انسانها که من هرچه بیشتر و بیشتر احترام گذاشتن به او را میآموزم بودم. او جهان تازهای برایمان گشوده است، یک نگاه به درون ثروت غیر مترقبه طبیعت به اشکال عجیب و غریب، و مور اولیه بی پایان خرد خود را در هر کدام از این شکلها نشان میدهد. انسان، این حیوان بزرگ و دست و پا چلفتی چه خطرناک میتوانست برای کشورمان باشد، اگر که او همراه با هوش مسلم خود همچنین غرایض آرمانی مورچهها را هم دارا میبود! اما حالا او به ستایش از بتهای براق خود اکتفا میکند و تمام تلاشش متمرکز آن شده است تا حد امکان تعداد بیشتری از آنها را جمع کند. و این کار را نه بخاطر جامعه، بلکه هر کس فقط برای خودش انجام میدهد؛ درست در اینجا هوشمندی خالق خود را نشان میدهد، او نیروی این غول خطرناک را تکه تکه ساخته و به جنگ با انسان دیگر تشویق میکند. ما باید خیلی سپاسگذار باشیم که به عنوان مورچه به جهان آمدهایم! 
من با چنین افکاری مشغول بودم که ناگهان تکان مهلکی در تمام ساختمان احساس کردم. از یک قسمت ساختمان نور خورشید به درون رخنه کرد. کارگرها به سمت پیلهها و نوزادها هجوم بردند تا آنها را به محل امنی ببرند، در حالیکه ما رهبران برای جلوگیری از حمله با عجله به بیرون رفتیم. ما متوجه شدیم که انسانی با یک درخت ــ آنها آن را چوب دستی مینامند ــ در ساختمان ما فرو کرده است. او کاملاً آرام ایستاده بود و ظاهراً تماشا میکرد که ما شروع به چه کاری خواهیم کرد. فوری عدهای از کارگرها برای تعمیر میروند، در حالیکه عدهای از رهبران دلیر بر روی پاهای انسان میپرند و از آن بالا میروند. ما توسط پارچه ضخیم روی پوست بیرونیاش از او بالا رفتیم و بقدری او را گزیدیم و سم پاشیدیم که انسان فوری پا به فرار گذارد. متأسفانه ما تلفات سنگینی دادیم، تنها تعداد اندکی از ما توانست خود را به موقع نجات دهد. زیرا، اتفاق بسیار عجیبی رخ داد، به محض اینکه انسان چند قدم در بوته گذارد شروع به پوست انداختن کرد، سربازهای ما را میتکاند و با پا لگد مال میکرد. اما بعد دوباره داخل پوستش میشود و از آنجا میرود. ما هنگام بررسی میدان نبرد متوجه شدیم که انسان هم متحمل خسارت شده است. در میان برگهای پژمرده روی زمین در کنار اجساد سربازان دلیرمان دو بت درخشان و یک جعبه ترک خورده که در آن شیئی نرم و زرد رنگ قرار داشت مییابیم، آنطور که به نظر میآمد یک حلقه موی انسان بود. بلافاصله تصمیم میگیریم اشیاء غنیمت گرفته شده را به درون ساختمان منتقل کنیم، اما آنها سنگین بودند و به این دلیل باید ابتدا برای کمک آوردن فردی را اعزام میکردیم. دراین بین اما ما حداقل حلقه مو را مقداری به جلو حمل کردیم. در حالیکه ما مشغول این کار بودیم انسان برمیگردد. او بر روی زمین دنبال چیزی میگشت، احتمالاً بتهایش را میجست. از آنجائیکه ما برای نبرد کردن ضعیف بودیم بنابراین خود را مخفی ساختیم. پس از آنکه عاقبت انسان با آن چشمهای احمقانهاش جعبه را میبیند، با خوشحالی به طرفش هجوم میبرد، آن را برمیدارد و بلند میکند؛ اما وقتی او حلقه مو را در آن نیافت کاملاً ناخشنود گشت. با کمال تعجب اصلاً به بتها توجه نکرد. عاقبت حلقه مو را در جائیکه گذاشته بودیم کشف میکند. آن را از روی زمین برمیدارد و چندین بار به لبانش فشار میدهد، بعد آن را با دقت همراه جعبه در یکی از چروکهای پوستش مخفی میسازد. من این ماجرا را نمیتوانم برای خودم توضیح دهم. اندکی مو چه اهمیتی میتوانست برای انسان داشته باشد، در حالیکه او خودش انبوهی مو بر سر داشت؟ باید در انسانها هنوز اتفاقاتی در جریان باشند که برای ما قابل درک نیستند. غریزه یا تفکر؟
دیرتر بتها را که زیربنای یک موزه انسانشناسی را باید بسازند با زحمت زیاد به درون ساختمانمان منتقل کردیم.

چهاردهم پیله خورشیدی.
اخبار از هیئت اعزامی. کاملاً غیر منتظرانه کشف کردهاند که انسانها در حقیقت علاوه بر وسیله ارتباطی مرکب با کمک آروارههایشان دارای یک زبان دیگر هم هستند که در نزد انسان ماده قویتر از انسان مذکر تکامل یافته است. هر دو برجستگی خاص دو طرف پیشانی او در خدمت درک زبان است. ما اما نمیتوانیم زبان او را درک کنیم، اما فیزیکدانان مشهور ما هلمز Hlmz و کرش Krch دستگاهی اختراع کردهاند که ارتعاشات برخاسته از آرواره انسان را در هوا را به ارتعاشات شاخکی تبدیل میسازد و از این طریق آن را برای ما قابل فهم میسازد. 
حالا تمام امکانات در اختیار ما هستند تا با کمک شاخک مسلح خود بزودی کاملاً بر زبان انسان مسلط شویم. همچنین یک دوربین زیر دریائی ساخته شده است که توسط آن اجسام دور را حتی در روشنائی روز هم تشخیص میدهیم.

هشتم بالهای خورشیدی.
در حال حاضر همه چیز در طبقه به شکل خندهداری پیش میرود! ما دوباره صاحب جوانان بالدار شدهایم. دخترها و پسرها در خارج خانه جولان میدهند، مراقبت از آنها کار سادهای نیست. آنها در هوا آزادانه در نوسانند، ما رهبران پیر در این پائین به اطراف میچرخیم و قادر نیستیم آنها را لمس کنیم. حالا، لذت بردن برای زمان کوتاهیست ــ چند خورشید، و بالها باید بیفتند!

نهم بالهای خورشیدی.
از هیئت اعزامی میشنوم که انسانها حتی در باره مورچهها کتاب هم نوشتهاند. البته کلی مزخرفات! آنها از وسایل ارتباطی ما به کلی بی خبرند و چون همه چیز را با حس نا خالص خود میسنجند اعضای بدن ما را کاملاً اشتباه تفسیر میکنند. آنها نمیدانند که ارتعاشات شاخکهای ما چه ظریف و قابل مدولاسیون هستند و اینکه سوسکهای کور قادرند این ارتعاشات را ضبط و محافظت کنند و هرگاه مایل باشند دوباره آنها را پخش کنند. به این دلیل شگفت زدهاند که چرا ما سوسکهای کور را در طبقه خود نگاه میداریم و به آنها غذا میدهیم، زیرا آنها نمیتوانند درک کنند که این سوسکها کتابخانه زنده ما میباشند. بعد به فکر ساختن دستگاهی میافتند که یکی از آنها آن را اختراع کرده بود و صداها را ضبط و پخش میکند.
ما از چنین دستگاهی بر روی سوسک کوچک کور خود پیش از هزاران خورشید قبل استفاده میکردیم، و با این حال انسانها میخواهند خود را جزء حیوانات با فرهنگ به حساب آورند!
_ ناتمام _

هیچ نظری موجود نیست:

ارسال یک نظر